دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۷


یک سال و اندی پیش وقتی من از خانه دور بودم، پدر و مادر آخرین خانه خاطرات من را ترک کردند.
حالا که برگشتم به خانه ، اتاقی را یافتم به نام من ، که تمام اسباب اثاث من در آن چیده شده است .
مادرم تمام تلاش خود را کرده تا همه چیز مثل قبل سر جای خودش قرار بگیرد ، با این وجود نوعی آشفتگی را به وضوح حس می کنم .
به دنبال یکی از مدارک قدیمی به این نابسامانی پا می گذارم .
ساعتها می گذرد .
به یکباره خودم را پیدا می کنم ، در حال معاشقه با اثاثیه عتیق خودم .
در کمد دیواری باز است ، دانه دانه کتابهای خاک خورده را ورق می زنم و در خاطرات روزهایی که خریدمشان و خواندمشان غوطه می خورم .
مشتی اسکیس قدیمی ، کتاب های شل سیلور استاین ، راپیدهای فابر کاستل ، پوسترهای ون گوگ ، مجله های معماری شهرسازی از سال هفتاد وشش به این طرف ، یه عالم نگاتیو عکاسی ، خروارها آلبوم نازک نازک ، مشتی نقشه از شهرهای ایران که سفر کرده بودم به علاوه اطلس ایران ، مجله سرا ( اولین نشریه دانشجویی آن زمان ) ، جزوه های کلاس فلسفه ، سررسید های سال های متوالی و هزار جور خرت وپرت دیگر که به کلی از یاد برده بودمشان .
نیمه شبه .
حالا اون 2 تیکه کاغذی که دنبالش می گشتم را پیدا کرده ام اما ، این اتاقی که به اسم منه ، تا خرخره پر شده از این جورخرت و پرت ها .
می خواهم تا هر وقت که طول بکشه تو این بازار شامی که درست کرده ام غلت بزنم .
حالا دیگر تمام اوقات شبانه روز مال من است . می توانم شب نشینی کنم بدون هیچ نگرانی از خواب ماندن صبح .

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۷

در آستانه سی .

بچه که بودم دلم می خواست بیست ساله باشم . بیست اوج بزرگ بودن بود در نگاه من .
تا همین چندی پیش فکر می کردم که تا مرز سی چه کارها که باید حتما انجام شده باشد !
خیلی کار کرده ام .هنوز هم خیلی کار دارم همچنان .
اما بزرگ ترین موهبتی که خشنودم می کند، حس پویایی است که لابه لای اوقاتم جاری است .
ورای آنچه که دارم و یا آنچه که ندارم ،
ورای سن و زمان .

سپاس .

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

من مست جام باقیم،
دارم هوای عاشقی . .
حیران روی ساقی ام ،
دارم هوای عاشقی . . .
دارم هوای عاشقی . . .

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

دریک لحظه اتفاق افتاد .
زمانی که گرمای بی جان آفتاب را از پشت بر شانه هایم حس می کردم و سرمای باد از روبرو صورتم را خش می انداخت .
نقطه تلاقی این دو من بودم در حال پیاده روی بر روی سنگ فرش پیاده رویی گشاده .
و عجب ناتوان دیدم آفتاب را در این جدال !
چشمم به سایه ام افتاد بر روی سنگ فرش ،
جلوتر از من و دراز تر از من پا به پا حرکت می کرد .
دریک لحظه اتفاق افتاد .
زمانی که حس کردم آفتاب خود نمایی می کند حتی اگر داغ نباشد .

درود بر خورشید ،
یلدای هزاروسیصد وهشتاد وهفت خورشیدی

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷

تو محیط کار ، دور و برم همه جور زبان و لهجه ای می شنوم .
باور کنید لهجه عربی از همه آزار دهنده تر است .
زمخت .
و این اعراب ، بی خبراز حس من ، بی ملاحظه بلند صحبت می کنند .

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

مبهوت

چشمانم را گشاد می کنم ، خوب زل می زنم و نگاه می کنم .
کمی سمت راست ، کمی سمت چپ ،

هواسم باید به همه جا باشد .
هیچی پیدا نیست . نه نمی بینم .

اینبار چشمانم را تنگ می کنم و دایره دیدم را محدود تر .
سرم را می گردانم و پشت سرم را هم نگاهی می اندازم .
این بار با چشمانی ریز شده به قصد ریز دیدن .

هیچ تصویری پیدا نیست .

شاید هیچ چیزی نیست برای دیدن .
شاید هست ولی خیلی از من دور .
شاید اصلا من کور شده باشم .
شاید الان شب باشد .
شاید ،
شاید . . .

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

با یک موز بزرگ آمدی به دیدنم.
شکلش خمیده مثل یک داس بود، طولش به اندازه یک شتری بزرگ هندوانه و قطرش دوبرابر یک موز معمولی .
خیلی عجیب به نظر می رسید .
پوستش را مثل یک موز معمولی با دست کندم .
درونش موزی نبود . دانه های رنگی رنگی قرمزو آبی و نارنجی خیلی منسجم مثل بلال ، داخل پوست موز جا گرفته بودند . مثل آب نبات های ریز رنگی ، مثل انگور یاقوتی ، مثل انار پوست کنده . . .
نمی دانستم با این موز عجیب غریب چه کار کنم .
سوغاتی بود آیا ؟
خواستم ازت بپرسم ،
اما دیگر پیدایت نکردم .

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷

دورترین نزدیک ترین 2

فاصله ام داره کمتر می شه .
همون طوری که گفتی مهتاب .
همیشه فرصت بود ،
من بی خبر بودم . . .
از وقتی مامان آمده پیشمون ، تو خونه صدای تلویزیون میاد . داشتم می رفتم به سمت اتاق که یه دفعه صدای موسیقی آذری که از تلویزیون پخش می شد توجهم را جلب کرد . یه فیلم سینمایی کوتاه بود به نام تکم چی .
این قدری خوب بود که بشینم و تا آخرش را نگاه کنم .
ولی بیشتر فکر می کنم که جذابیت فیلم به خاطر چند تا شخصیتش بود که تو فیلم به زبان آذری صحبت می کردند و موسیقی متنش که موسیقی سنتی آذری بود.

مدت ها بود هیچ کس دور و برم آذری صحبت نکرده بود . . .
مدت ها بود جرات گوش کردن به موزیک های آذری را نداشتم .
امشب کلی دلم هوای دوستان آذری ام را کرد .

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

هرچقدر که چشمت را بیشتر باز می کنی تا بهتر بدانی وبیشتر بفهمی ،
همان دم که حس می کنی نجات پیدا کرده ای از تمام محدودیت ها و خفقان ها ،
دقیقا همان لحظه است که ناگاه تله ها سر بر می آورند و به شکل های مختلف بزرگتر و پیچیده تر می شوند . . .
تله بهترین !
تله بالاترین !
تله پروفشنال ترین !
تله ، تله ، تله . . .

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷

داره بارون می باره .
قطره هاش شق شق می خوره به شیشه پنجرم .
بالاخره پاییز پاش رسید به این کویر . . .
سپاس .

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷

انقدر پیش میاد که یهو یاد یکی می افتم و مثل برق می پرم یه اس ام اسی می فرستم براش یا اگه بشه تماس می گیرم ویا حداقل دو خط ایمیل می نویسم . . .
دیروز تو آشپزخانه یهو بوی خاله جون اومد . تا اومدم بپرم و یه تماسی باهاش بگیرم ، یهو یادم افتاد این مشترک مورد نظر مدت هاست که دیگه در دسترس نیست . . .
. . .
خواستم این جا بنویسم که چقدر دلم برایت تنگ شده .

روحت شاد .

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

حدود شش ماه پیش وقتی داشتم از محل کارم می رفتم بیرون ، یه دفعه برخوردم به رئیسم که باهاش خیلی رودربایستی داشتم و هل شدم و انگشت شصت دست راستم خیلی احمقانه رفت لای درو یک لکه سیاه روی ناخنم باقی ماند . . .
لکه زیاد بزرگ نبود ودردی هم نداشت ولی با این حال هر بار چشمم بهش می افتاد یاد اون روز می افتادم و خنده ام می گرفت و تا مدت ها منتظر بودم ببینم چقدر طول می کشد تا به نوک ناخنم برسد !
امروز بی هوا چشمم خورد به دستم و دیدم که موعدش سر آمده و لکه سیاهه نشسته سر ناخنم . ناخنم را که بگیرم دیگر هیچ اثری از ان باقی نخواهد ماند . مثل روز اول .
. . .
همه زخم ها همین جوری اند . زمان که ازشان بگذرد یواش یواش خوب می شوند .
فرق مهم زخم ها تو رد پایی است که از خود به جا می گذارند .
زخم های مجازی عمیق ترند و چنان ذهن و احساسات را پاره پاره می کنند که گاه هر چه زمان هم بر آن بگذرد ، با ترمیم شدن آن رد پای زخم همچنان تا ابد در لای لایه وجودمان باقی می ماند . . .

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

هر کجا که هستی ،
اگرهوا زمستانی است و سرد ،
یا اگر گرم است و آفتابی ،

لای پنجره ات را باز کن برای دمی ،
و هوای تازه را بو کن .

و بگذار در ودیوار اتاقت نیز هوای تازه را ببویند .
دیشب دلم نمی خواست اصلا بخوابم . مثل یه گلوله انرژی شده بودم . حالا که همه خواب بودند ، می خواستم تا خود صبح ،نه تا همیشه بیدار بمانم .
صبح از خواب پریدم و دیدم که بالاخره دیشب خوابم برده است .
و دیگر از آن سرخوشی وسبکی شبانه خبری نیست . و به یک لحظه چشمانم را می بندم و دوباره می بندم ، این بار به قصد بیدار نشدن . بی هیچ اشتیاقی به بیداری به خودم می گویم همین جا خواهم خوابید ، تا ابد .
و این چرخه می گردد . . .
بیدار می شوم ، زندگی می کنم ، شاد می شوم ، فراموش می کنم ، گریه می کنم ، آواز می خوانم ، خسته می شوم ، قهقهه می زنم ،
و دیگر باره به خواب می روم .

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

یه گلدونی دارم که اخلاق و رفتارش با بقیه فرق می کنه .
انگار همیشه سازمخالفه .
برعکس بقیه که همیشه بال و برگشون به سمت پنجره و نور کش میاد، این یکی برعکس همیشه به سمت خلاف جهت نور کش و قوش میاد برای خودش .
زوری که نیست . کی گفته همه گل و گیاه ها آفتاب خوب می خوان ؟
این اعجوبه من که از آفتاب گریزونه . . .
منم جاشو عوض کردم .

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷

طناب را چند دور، دور دستم می پیچم و ادامه آن را محکم چنگ می زنم .
انگار که چاره ای ندارم جز بالا رفتن .
هر نیم متری که خودم را بالا می کشم ، شاد و سرخوش از این پیروزی ، به پایین نگاه می کنم و سبکی فاصله گرفتن از زمین وجودم را لبریز از شوق می کند .
همین که وسط زمین و آسمان معلق وار خسته شوم ، این سرخوشی به یک لحظه ناپدید می شود .
شانه هایم از درد می خواهند از بدنم جدا شوند . تحمل بار بدنم برایش سنگین است چرا که هیچگاه برای این کار تعلیم ندیده اند . . .
به پایین نگاه می کنم .
به زمین .
زندگی همچنان مثل پیش در جریان است .
کاش یک لحظه ، نه یک دقیقه ، پا بگذارم دوباره برروی زمین ، آرام بگیرد بدنم وبه یک چشم به هم زدن دوباره بیایم بالا به همین نقطه از طنابم .
کاش پاهایم آنقدر کش می آمدند ، که می توانستم در هرلحظه که بخواهم ، از هر ارتفاعی روی زمین قدم بزنم . . .

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

دورترین نزدیک ترین 1

نمی دونم کی این اتفاق افتاد . مطمئنا در عرض یک روز و یک هفته و یک سال نیفتاد .
خیلی وقت لازمه تا این همه فاصله بیفته این میون .
هی برمی گردم عقب ، دو سال پیش ، چهار سال پیش ، 10 سال پیش . نه .
جریان یه کم قبل تر از این حرفها شروع شد .
می تونم برگردم و ابتدایی ترین شکاف ها رو تو 15 سال پیش پیدا کنم . اون موقع این فاصله مثل یه ترک بود ، یه شکاف کوچک .
رنگ و آب دنیای من با دنیای اون فرق می کرد . آدم هایی که من دوستشون داشتم از دید اون غریبه هایی شدند که من رو از اون جدا می کردن . فضای رویاهای من میل ها با زندگی روزمره اون متفاوت شد .

گوشه اتاقم روتختم دمرو لم داده بودم و غرق داستان کتابی بودم که به تازگی دست گرفته بودم . مهمترین مساله زندگی این بود که جلد اول این کتاب تموم بشه که برم سر جلد دوم . . . از دنیای بیرون اتاقم کاملا قطع شده ام و در فضای رمانم غلت می زنم و اوهیچ وقت نفهمید که تمام کردن این فصل کتاب چقدر می تونه مهم باشه تو کل زندگی یه آدم !
و شکاف شاید به سادگی از همون جایی گشاد تر و گشادتر شد که من نفهمیدم سریال تلویزیونی چقدر می تونه تو زندگی آدمی مثل اون مهم باشه . . .

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷

کافی است کمی پافشاری کنی ،
به یک تمنا ، برمی گردم ،
ازآن راهی که قدم به قدمش را به دردها طی کرده ام .

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۷

غیبت پاییز

آسمان آفتابی است .
هوا نه سرد است و نه گرم ،
واما نه تابستانی ، نه زمستانی،
و همچنان نه بهاری ، نه پاییزی .
آنقدرخوب است که جایی برای هیچ دلخوری نباشد .
اما،
من می دانم که اکنون ، همین الان ، بعد ازظهری پاییزی است .
هر چه که آفتاب بدرخشد ،هر چه که باران نبارد ، هر چه که برگ درختان ، سبز بر شاخه باشد .
من می دانم که اکنون پاییز است ،
ورنگ و بوی اوقات پاییزی را از پشت این نقاب آفتابی حسرت می برم .

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۷

نه ی آزادی

نه.
نمی آیم .
نمی خواهم .
نمی کنم.
نمی روم .
. . .

به سادگی گفتن یک نه ، می شود از زیر بار هر آنچه ناخواستنی است ، رها شد .
سپس ،
خود را سرزنش نخواهی کرد دیگر . . .

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

در ازای همه سازهایی که نواختنش نمی دانم وهر آنچه از موسیقی نمی دانم ،
آنقدری موسیقی ی خوب می شناسم که لذت گوش سپردن به آنها حسرت نادانسته هایم را محو کند .
معجزه موسیقی در یک لحظه اتفاق می افتد ،
لحظه ارتباط بین خالق اثر و مخاطب ، که بی واسطه است .
آی آدم‌ها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یك نفر در آب دارد می‌سپارد جان.
یك نفر دارد كه دست و پای دائم می‌زند،
روی این دریای تند و تیره و سنگین كه می‌دانید.
آن زمان كه تنگ می‌بندید،
بر كمرهاتان كمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یك نفر در آب، دارد می‌كند بیهوده جان قربان!

آی آدم‌ها كه بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه‌تان بر تن؛
یك نفر در آب می‌خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می‌كوبد،
باز می‌دارد دهان، با چشم از وحشت دریده،
سایه‌‌هاتان را ز راه دور دیده،
آب را بلعیده در گود كبود و هر زمان بی‌تا بیش افزون،
می‌كند زین آب‌ها بیرون،
گاه سر، گه پا.
ای آدم‌ها!
او ز راه دور این كهنه جهان را باز می‌پاید،
می‌زند فریاد و امید كمك دارد؛
آی آدم‌ها...
گزیده ای از قطعه " آی آدمها "
نیما یوشیج

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷

به یاد قصه های خاله جون

یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود .
گیسشون قد کمون رنگ شبق ، از کمون بلند ترک ، از شبق مشکی ترک .
زار و زار گریه می کردن پریا ، مثل ابرای باهار گریه می کردن پریا .
...

اگه یاد اون دوران خردسالی افتادین که شب ها به عشق شنیدن قصه می رفتین تو رختخواب ، و یا دلتون برای صدای شیرین و مهربون مامان بزرگ یا پدر بزرگ یا هر کی که تو بچگی دقایق قبل از خوابتون رو با صداش براتون شیرین می کرد تنگ شد ،
کافیه یکی از ترانه های داستانی احمد شاملو را با صدای آسمانیش گوش بدین ...
بعد خیلی ساده می فهمین که چرا این همه از قدرت شاملو تو وادی فولکلور خوانده ایم و شنیده ایم ...

قصه پریا دخترای ننه دریا ، یکی از زیبا ترین و مستحکم ترین ترانه هایی است که تو هر بار خواندن ویا شنیدنش میشه یه معنا یا حس جدید کشف کرد . . .

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۷

امروز این وبلاگ یک ساله شد .
تولدت مبارک .

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۷

شگفت انگیزی زندگی ، با آگاهی به ناپایداریش ،
در جرات تو شدن ،
درشجاعت من شدن ،
در شهامت شادی شدن ،
در روح شوخی ،
در شادی بی پایان خنده ،
در قدرت تحمل درد نهفته است .

احمد شاملو

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷

به صدای تار که گوش می دم ، تصویر دستات می آد جلو چشمم . . .

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷

این روزها به میمنت ماه رمضان ، از آنجایی که جمعیت غیر مسلمان شرکت چندان کم نیست ، آبدارخانه شرکت با حضور جمعیتی که شگفت زده از قوانین روزه داری و روزه خواری ، مخفیانه دور یک میز جمع می شوند ، حال و هوای خاصی پیدا کرده !
سر میز نشستن با آدم هایی که قبلا فقط در حد یک سلام و علیک معمولی می شناختیشان ، فصل جدیدی تو روابط باز کرده که برای همه تازگی داره .
وقتی پا می گذاری تو آبدارخانه ، یه هیجان جدید وجود داره ، اینکه این بار باید با کی سر یک میز همسفره شوی . . .

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷

تشنگی

یک لیوان پر از آب ،
یخ می زند ،
و ذره ذره ذوب می شود .
دوباره و چند باره . ..

هر چند که هراز گاهی شکل عوض می کند ،
مادامیکه رنگ عوض نکرده ،
زلال است و پاک ،
ابایی ندارم از نوشیدنش ،
جرعه جرعه . . .

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

Many prophets preach on bended knee. Many clerics wasted wine
Do the bloodied sheets on those cobbled streets mean I have wasted time
Are there silver shores on paradise? Can I come in from the cold
I killed a man in a far away land, my enemy I'm told
I really want you to really want me, but I really don't know if you can do that
I know you want to know what's right but I know it's so hard for you to do that
And time's running out as often it does, and often dictates that you can't do that
But fate can't break this feeling inside that's burning up through my veins
I really want you
I really want you
I really want you - now
No matter what I say or do, the message isn't getting through
And you're listening to the sound of my breaking heart
I really want you
I really want you
Is a poor man rich in solitude, or will Mother Earth complain
Did the beggar pray for a sunny day, but Lady Luck for rain
They say a million people bow and scrape to an effigy of gold
I saw life begin and the ship we're in and history unfold
I really want you to really want me but I really don't know if you can do that
I know you want to know what's right but I know it's so hard for you to do that
And time's running out as often it does and often dictates that you can't do that
But fate can't break this feeling inside that's burning up through my veins
I really want you
I really want you
I really want you - now
No matter what I say or do, the message isn't getting through,And you're listening to the sound of my breaking heart
No matter what I say or do, the message isn't getting through,And you're listening to the sound of my breaking heart
James Blunt
Album : All the Lost Souls

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۷

شهر فرنگ ، از همه رنگ

آدم هایی که تو دوبی زندگی می کنند چند دسته اند .
یک دسته آنهایی که همیشه خدا درحال نق زدن هستند و زندگی نه چندان راحت اینجا رو چند برابر نفس گیرتر جلوه می دهند.
دسته دیگر آنهایی هستند که تو رنگ و آب و زرق و برق های مصنوعی این شهر لایه لایه غرق شده اند و کلی خوشحالند !
من نه می خواهم مثل اولی ها نق بزنم و نه خوشی زده زیر دلم . هیچ کدام .
یک کم از این تعدد و گوناگونی لایه های این شهر خسته ام .
این لایه ها رو درهر چیز ساده ای می شود پیدا کرد .
اولین مورد گوناگونی ملت هاست. این مورد اوایل برایم جذابیت هم داشت . حالا رفته رفته برخوردهای اجتماعی با این قوم های مختلف که هر کدام به یک رنگند و به یک زبان مختلف حرف می زنند، ازم انرژی می گیرد .
یکی ازمشکلات عمده فرهنگی - اجتماعی این بستر،توزیع ناهمگن حرفه های مختلف در قالب ملیت های مختلف است .
به یک نگاه کلی می شود فهمید که قشر عمده بخش خدماتی ( رستوران ، فروشگاه ،...) را جمعیت فیلیپینی ساکن دوبی تشکیل می دهند . عمده رانندگان تاکسی (آیتم خیلی پررنگ و حیاتی شهر ) از جمعیت پاکستانی و هندی هستند .
از آنجایی که جمعیت قالب مهاجر دوبی را هندی ها تشکیل می دهند ، هر کجای شهر باشید از آنها گریزی نیست و ردپای انها را می توان تقریبا همه جا از خرد ترین حرفه ها تا رشته های تخصصی پیدا کرد.اعراب اماراتی اگر کاربکنند ، اغلب پست های دولتی دارند و اغلب در اداره جات وبانک می توان رد پای کارمند اماراتی پیدا کرد .کارگران بی نوای این بلند ترین بلندترین برج های این شهر اغلب پاکستانی هایی هستند که نمی دانم به چه قیمت مفتی زیر آتش گرمای اینجا از جان مایه می گذارند .
قشر بزرگی از اروپا و امریکا اینجا برای خودشان سلطنت می کنند و از آسیای دور گروه عمده ای از چینی ها برای خودشان گوشه ای از این صحرا را اشغال کرده اند .
. . .

زندگی تو این شهر ریشه ریسیسم را دروجود آدم قلقک می دهد .
این قضیه تا جایی می تواند حاد جلو برود که به محض دیدن یک قوم ، به یاد یک صنف خاص بیفتی و یا وقتی بوی غذای تیپیکال یک ملت می زند زیر دماغت ، همه را زیر سوال ببری و منزجر باشی . . .

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۷

خیلی زود خسته می شوم .
اغلب خستگی تو جونمه .
رمقم کم شده .
خیلی خوابم می آید . . .

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

یک نردبان چوبی لق لقی ،
یا یک پلکان سنگی استوار .
هیچ فرقی نمی کند برای من . . .
من فقط پایم را می گذارم روی پله ها و محکم قدم هایم را برمی دارم ،
مهم نیست ،
اگر پشت سرم نردبان واژگون شود ، که هیچ کسی نتواند دنبالم بیاید ،
یا تا ابد پلکان بماند و قدم ها بر سرش کوبیده شود .
و من برنخواهم گشت ، حتی برای نیم نگاهی . . .

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۷

یک لحظه ...
یک زخمه ،
یک روزن .
می شکفد خورشید در دل

آن لحظه . . .
آن روزن ،
آن زخمه ،
می کشاند ، می رباید ، می رهاند تا ابد

حسین علیزاده

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

تو این دنیا ازهر چی کم آورده باشم ، از دوست کم نیاوردم .
هر بار که می آیم ایران ، این موضوع بیشتر برام پررنگ میشه .
یک عالم دوست دارم ، از اون هایی که باهاشون بچگی ها کرده ام و با هم بزرگ شده ایم .
هربار که کوتاه برمی گردم ایران ، برای دیدارشون اغلب باید کلی برنامه ریزی کنم که بتونم همه را هر چند کوتاه ببینم .
اغلب دیدارها تمام می شوند در حالیکه هنوز حرفهای شروع کرده را تمام نکرده ام . . .

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

از دیشب که تو فال پژمان حرف شد از دف و نی ،
هوس دف زدن افتاده به جونم .
این امتحان لعنتی که تموم بشه ، هی میرم پیش نیکی پژمان و دف میزنم !
از صبح افتاده ام به جان چوب میزک تحریر .
می کوبم بر سرش تا بلکه صدایش بلند شود ولی جز ته ناله ای نمی شنوم .
دلم برای صدف خان که هیچ وقت به آوردنش به این هوای شرجی دوبی فکر نکرده ام ، تنگ شده .

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷

مرا گویی کرائی؟

من چه دانم .
من چه دانم .
من چه دانم ...

چنین مجنون چرایی ؟

من چه دانم .
من چه دانم .
من چه دانم ...

منم در موج دریاهای عشقت ،
مرا گویی کجایی؟

من چه دانم .
من چه دانم .
من چه دانم ...


(این آقایان ناظری با این آلبوم آخر بد جوری ما را سر کار گذاشته اند .)

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

دوازدهه

شروع کردم به شمردن ،
مردد بودم که از یک شروع کنم بروم بالا ، یا با شمارش معکوس از بالا برگردم پایین ؟
به خودم گفتم اگر از بالا شروع کنم ، یعنی محکومم ومجبور به صبر کردن تا رسیدن به صفر .
و مادامیکه از یک می شمارم به بالا ، یعنی هر لحظه احتمال داره بازی به آخر برسه .
...

آماده ام برای سیاه کردن نقطه دوازدهم .

نقطه ای که دیوار اتاقم یک سال انتظارش را کشیده است .
یک سال به سادگی سیاه کردن دوازده نقطه .
هنوز نمی دانم ، نقطه سیزدهمی را هم نقش خواهم زد آیا و تا کجا باید سیاه کنم این متن سفید انتظار را ...

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش ، جز دیدار من
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما دم نزد
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب ، جوید هم به عالم تشنگان

مثنوی
هان !
مرا می خوانید ، هم کلامم می شوید و مرا می شنوید ...
آیا به راستی بر این گمانید که من آنم که می بینید و یا آنم که می شنوید از زبانم ؟
بسی حماقت !
می دانید تاکنون چندین میل نقب زده ام به درونم بلکه گوشه ای ببینم از واقعیت و وحشت زده تمام راه را در تاریکی بازگشته ام ؟
کاش بدانید که من خود تاب دیدن خود ندارم . . .
جستجو نکنید . نخواهید یافت . حقیقت درهزار توی وجودم نهفته شده است .

هان !
و تو ،
می دانی چقدر بندها را بریده ام رشته رشته ، هر کدام به قیمتی گزاف با دردی ورای تاب و توانم ؟
کجایی حالا ؟
وقت تنگ است ،
اما هنوز دیر نشده . . .

خانه

پیشتر از این مثل اغلب آقایونی که تو خانه دست به سیاه سفید نمی زنند ،هیچ وقت نمی دونستم که خانه داری چه کار وقت گیریه و چه قدر عشق و حوصله می خواد .

همین جا می خواهم همه مادرهایی را که هم مامان های خوبی هستند ، هم همسرهای خوبی هستند ، هم در بیرون از خونه کار می کنند و هم ( به سختی ) به کارهای خانه شان می رسند ، را تحسین کنم .
و همین جا می خوام اقرار کنم که من نه همسر دارم نه بچه . فقط یه کار دارم بیرون از خانه ، عین همه آدما و یک خونه نقلی که دوست دارم بیشتر براش وقت بگذارم و توش پرسه بزنم ولی متاسفانه اغلب آن اندازه ای که دوست دارم وقت پیدا نمی کنم .

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

سپاس

اگر از کسی دور بودید ،
یا اگر کسی از شما دور بود ،
اگر اتفاق بدی برایتان افتاد ،
اولین و آخرین و مهمترین چیزی که باید بهش متعهد باشید ، اینه که صادق باشید .
دلخوری را به ناگواری و تلخی واقعه اضافه نکنید .
...
تو نگرانی صدای پدرم و دل دل کردنش برای حرف زدن تا اعماق تلخ ترین غوطه ور شدم و دست و پا زنان بیرون آمدم .
و حالا مطمئنم که هیچ جای نگرانی نیست ،
سپاس . . .

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۷

برخی از توانایی ها هستند که وقتی کسب شدند ، امکان از دست دادنشان خیلی کمه . مگر اینکه اتفاق غیر منتظره ای بیفته و در اثرآسیبی جدی آن توانایی را از دست بدهیم .
مثلا وقتی تو 1-2 سالگی یاد می گیریم که چطوری تعادلمان را حفظ کنیم و روی 2 پا راه برویم ، تا آخر عمراغلب به راحتی راه می رویم و نیازی نیست برای حفظ تعادل انرژی مصرف کنیم .
وقتی یاد می گیریم که چطوری یک ماشین را برانیم ، ممکنه بعد از سالها رانندگی نکردن ، یک نوع دلهره و ترس از رانندگی داشته باشیم ، ولی به محض استارت زدن تمام آنچه برای راندن باید انجام بدهیم اتوماتیک وار بدون فکر کردن مثل یک اطلاعات ذخیره شده ، آزاد می شود و شروع می کنیم به راندن .
ممکنه در اثر عدم انجام دادن کاری برای مدت طولانی ، مهارت قبلی را از دست بدهیم ولی خود ماهیت عمل به عنوان یک توانایی به صورت یک آگاهی تو سلولهای ما ذخیره می شود .
مثلا همیشه این موضوع برام جالبه که چه طوری می شود که بعد از سالها شنا نکردن ، به محض اینکه تن به آب میزنم می دانم که چه طوری باید نفس بکشم ، دست و پا بزنم و تعادلم را حفظ کنم . ممکنه سرعت شنا کردنم تغییر کرده باشه ولی خود توانایی جزو بخشی از وجودمه که به شکل یک آگاهی ظاهر می شود .
مدت هاست ماهیت یاد گیری و پروسه انجام شدنش و تبدیل یک ماهیت فرای وجودت به قسمتی از آگاهی درونی و بالفعل کردن آن برایم جذابیت خاصی پیدا کرده . هر روز که می گذرد قابلیت های خودم را در یادگیری موارد مختلف ، متفاوت می بینم . یادگیری هایم از حالت ناخوداگاه قدیمی تغییر کرده و مقداری سخت تر هم شده است ولی همچنان شیرینی خود را دارد . هر چه بیشتر می گذرد مثل یک بازی و هیجان کسب امتیاز، بیشتر و بیشتر سعی می کنم . گاهی نتیجه گرفتن به مراتب طولانی تر و سخت تراز پیشترهاست برایم .

چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷

دوستان سبز من

چندین تا مهمون جدید دارم . دوباره یه دوست دیگه از شهر میره و گلدون هایش را به من می سپره .
.
.
.
رضام، حال آزادی خوبه . برگهاش سبز تیره شده . شاید نشانه بزرگ شدن و بالغ شدن باشه .
گرتل عزیز ، روخیلیو خیلی چاق و پر برگ شده .
بهنام ، گلدونت با این که اصرارداره بزرگ بشه ، الان تو صف دومین بلندترین قرار داره .
مهرو رضا جان ، هر دوتا بچه هاتون در کمال صحت دارند خوب آفتاب می خورند و گلدون بزرگه هر روز دستاش بازتر می شه . کوچیکه روی میز تحریر کنار دستمه .
آفرین و حمید خوب ، نگران نباشید . من خوب می دونم از گل هایی که از عزیزاشون دور می مونن چه جوری مراقبت کنم . این بچه های سبزتون اینجا دوست با درد مشترک زیاد خواهند یافت .
هرکدام هر جا که هستید ، جاتون پیش من سبزه . . .

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

بلوغ کیهانی

شما می دونید ، خودم هم می دونم ، همه می دونیم ،
می نویسم چون خیلی مهمه .
هر اتفاقی میتونه تو دوران متفاوت و شرایط مختلف بیفته و نتیجه متفاوتی هم داشته باشه .
شیرین ترین موقعش همون وقتیه که حس کنی انگار تمام نیروهای کیهانی دست به دست هم دادن تا در درست ترین لحظه یک اتفاقی به بلوغ خودش برسه . زیاد هم اغلب نیازی نیست برای جلو رفتنش انرژی مصرف کرد .
خودش با یه هول کوچیک می ره جلو .
میوه وقتی میفته زمین که رسیده باشه . قبل از موعدش هم میشه کندش . اما داستان اینکه خودش از درخت جدا بشه و یا من وشما بکنیمش کاملا متفاوته . . .

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷


نکته‌ای کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت

اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
مثنوی معنوی

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

هولش بده


اگه منتظر بودی چیزی به دستت برسه و ناامید شدی ، اگر امکانش بود به سرعت خودت برای خودت دست و پاش کن . هر چند گرون هر چند سخت .
اگه منتظر بودی کسی ازت حالی بپرسه و حوصلت سر رفت و خبری نشد ، لفتش نده اصلا . پیش دستی کن . تو حالشو بپرس .
مهم نیست کی کدوم کار بهتر و کرده . مهم اینه که این چرخه باید بچرخه . اگه دیدی واستاده ، معطل نکن .هولش بده . . .

اصفهان ، شیراز ، فلورانس

هجده سالم که شد همزمان با دوران دانشجویی ام دوران سفرهایی آغاز شد که دیگه مقصد را خانواده تعیین نمی کرد . خودم اغلب با گروهی از دوستان به قصد بازدید از شهرهای مختلف ایران راهی سفر می شدم .
فقط خود خدا می دونه که تو هر سوراخ سمبه شهر و بازار و مسجدهاش چقدر هیجان زده می شدم . کوچکترین چیزی می تونست من رو به تعجب بیاندازه و یا ذوق زده کنه . سری نترس داشتم و گستاخانه دوست داشتم از همه چیز سر در بیارم و خستگی تو مرامم نبود . البته نه تنها من ، اغلب همقطارانم هم از این داستان جدا نبودند .
سالها از اون روزها می گذره . هنوز هم که هنوزه سفر رفتن یه دغدغه هیجان انگیزه برام . ولی تو هر بار سفر خیلی چیزها رو تو خودم متفاوت می بینم . از اون ذوق و هیجان های انفجاری بی حد و مرز و معصومانه زیاد خبری نیست . در اینکه هنوز در سفر غرق لذت می شم شکی نیست ولی ماهیتش کاملا عوض شده .
ناراضی هم نیستم . هیچ چیز قرار نیست همیشه یکسان بمونه . درستش همینه .
شاید بزرگ شده ام و این نشانه بلوغه .
شاید هر چی ...
تو سفر اخیر چند تا شهر مهم ایتالیا به اضافه پاریس را دیدم .
آخر سر از خودم پرسیدم که چقدر فرق بود بین اینکه آنها رو زودتر می دیدم ؟
شاید درجه بالا پایین پریدنم از شدت لذت چند برابر بود . شاید هم الان درک بهتری از شهرها تونستم داشته باشم . جوابش خیلی مهم نیست . مهم تفاوتیه که به وضوح تو خودم حس می کنم .
پا به پای من اغلب یه پیرزن یا پیر مرد می دیدم بی اغراق بالای هفتاد سال . کاش ازشون پرسیده بودم این سفرهاشون با سفر های زمان چلچلی چه فرقی داره . .
آهای همقطاران اون دوران ، برام بنویسین تو سفرهای اخیرتون به هر کجا ، چقدر حال و هواتون عوض شده .


و تعطیلات تمام می شود . . .

یه عالم کار بود که می دونستم بعد از تعطیلات قراره انجام بدم و چون وقتش رو نداشتم دلم خوش بود که بعدا قراره انجام بشه .
حالا تعطیلات تمام شده و بعدا رسیده و موضوع زندگی دوباره انگار جدی شده .
کاشکی کسی می تونست کمکم کنه .

فرودگاه

بچه که بودم فرودگاه برام هیجان انگیز‌ترین جا بود.از فکر سوار هواپیما شدن و بلیت و قاشق چنگال یه بار مصرف و غذای تو هواپیما، راست راستی قبل از پرواز بال در میاوردم.
این روزا فرودگاه از لحاظ فضایی برام معنای متفاوتی پیدا کرده.
کلا فرودگاه دوبی با فرودگاه‌های دیگه برام خیلی فرق می‌کنه.
اینقدر شده که بی‌اینکه بخوام برم سفر ، رفته باشم به فرودگاه !
اینقدر شده از شوق دیدن عزیزترینم اینقدر گاز داده باشم که زودتر بهش برسم .
و اینقدر شده موقع بدرقه عزیزترینم ازش منزجر شده باشم . . .
اینقدر بوده دفعاتی که وقتی از ایران برگشتم و پامو توش گذاشتم هنوز گیج و منگ تهران بودم و توش حس غربت کردم و بارها موقع رفتن به سفر از داشتن یه فرودگاه با نظم و ترتیب و شیک و لوکس حظ کردم . . .
بالاخره هر بار که تو شهر از کنارش رد می شم ، تکلیف خودم را نمی فهمم . آیا دوستش دارم یا نه ؟
اینبار رفتم فرودگاه ، به قصد سفر به جایی که نسبت بهش هیچ حس نوستالژیکی نداشتم .
بعد از مدت ها مثل یه بچه از رسیدن به فرودگاه ذوق زده بودم . . .

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۷

دارم بر می گردم . . .

هر ازگاهی خوبه آدم از شهر و خانه و باتوق هاش دور باشه . بیشتر از 18 روزه که نیامدم به این طبقه سربزنم . خودش یه نوع مراقبه اس . یه چند خطی می نویسم برای دست گرمی و خوش آمد به خودم . خیلی حرف دارم برای نوشتن !
دلم برای خونه کوچکم تو شهر غبار آلود داغم که مطمئنم الان از شدت گرما نمیشه توش حتی نفس کشید هم تنگ شده .

پاریس

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷


هیچ غصه نخوریا !

زود زود خوب می شه ...

دلم براش تنگ شده .

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۷

سفر به خانه

تو این عبارت نوعی تضاد تلخ وجود داره ...

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

من گیج شده ام ...

هر کسی که گذارش به اینجا افتاد ، اگر وقت کرد تعریف خودش رو از یک آدم با فرهنگ ایرانی برام بنویسه .
ممنون .

تهران

سوارم بر ریسمانی نارنجی .
ریسمان من ، سبک و رها با بادی نه چندان قوی در هوا تکان می خورد . نه خیلی بالا ، نه خیلی یایین .
و گاه شیرینی این سبکی هراسانم می کند .
قبل از اینکه چیزی از آسمان ببارد و ریسمان من به ضرب شلاق ، مرا به سمتی یرتاب کند ، خودم دست به کار می شوم .
. . .
جشن عروسی یکی از اقوام در ییشه . قصد دارم بروم ایران .
خودم خوب می دانم که این فقط یک بهانه است !
نه شوقی دارم برای باز گشت و نه دلتنگم برای دیداری . . .
به این امیدم که به محض اینکه آلوده شوم به سفر ، حس های یخ زده درونم اندک اندک آب شود و دیدار شهرم به ضرب شلاق از خواب بیدارم کند .

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۷

Abused to Death

- توآبدارخانه شرکت که بی اغراق اندازه اتاق خواب منه ، هرروز صبح زود تعداد زیادی قاشق چای خوری یک بار مصرف توسط آبدارچی گرامی توی یک سینی بزرگ چیده میشه، چندین ستون 70 – 80 سانتی لیوان یک بار مصرف کنار کتری آب جوش خیلی منظم قرار داره و بشقاب ها و کارد و چنگال های یک بار مصرف تو کابینت ها به راحتی دردسترسند . یک سطل آشغالی داریم که ارتفاعش تا کمر منه و قطرش کمی کمتر از یک متره . بی اغراق هر بار که میآم تو آبدارخونه ، می بینم سطل  تا کله پره از پلاستیک هایی که بی محابا مصرف می کنیم و آبدارچی مدام داره خالیش می کنه . . .

- جلو صندوق سوپر مارکت ایستاده ام و منتظرم تا اجناسی که برداشته ام حساب شود و پولش را بدهم . همیشه کنار صندوق یک نفر دومی وجود داره که وظیفه اش اینه که اجناس را داخل کیسه بذاره و تحویل مشتری بده .تنها فسفری که این شخص باید از مغزش بسوزونه تا کارش را درست انجام بده اینه که اجناس متفاوت را از هم تشخیص بده و توی کیسه جدا بذاره .مثلا اینکه صابون و میوه را تو یک کیسه نذاره ! اغلب برای راحتی کار طرف به خودش زحمت نمی ده و هر یکی دو جنسی را تو یک کیسه جدا گانه می ذاره . کافیه یک بار سرم را برگردونم و فراموش کنم بهش گوشزد کنم که تورو خدا اگه بی خیال آلودگی محیط زیستی و یا نمی دونی صرفه جویی چیه ، به من رحم کن که مجبور نباشم به خاطر 10 تکه جنس 10 تا کیسه به کولم بکشم و بعدش هم موقع دور ریختن کیسه ها عذاب وجدان بگیرم !
سه
یکی از محبت های بی شائبه ای که تو هر رستوران فست فود نثار مشتری می شه ،عرضه حجم قابل توجهی از لوازم جانبی غذا نظیر مشتی دستمال کاغذی و سس کچ آپ و قاشق چنگال یک بار مصرفه ، که همراه یک لبخند کاملا مصنوعی تحویل داده می شه . انگار رسالت اینه که حجم معینی از این اشیاء می بایستی در طول روز مصرف بشه . مدتیه تو نخ این موضوعم و تو رستوران می بینم که هر بار که میزی تمیز می شه یه توده گنده از این احجام دست نخورده نثار سطل آشغال می شن . . .

- دنبال آمار دقیقش نبوده ام ولی مطمئنم کمتر شهری به وسعت و جمعیت دوبی پیدا می شه که این همه ماشین شاسی بلند ( که مصرف بنزینش همه جای دنیا کمر شکنه ) توش عین پیکان ریخته باشه ! تو این شهر برای رسیدن به مقصد مورد نظر تنها عامل تعیین کننده انتخاب زمان و مسیر مناسبه به نحوی که آدم را از ترافیک نجات دهد . مسافت ، عقربه کیلومتر شمار و باک بنزین زیاد مهره های مهمی نیستند ! بنزین رو بسوزونید و بتازید ، از این سر تا اون سر شهر . . .

از همه اینها که بگذریم ، سوال فلسفی من اینه که چرا از این جریان زندگی ماشینی مصرفی اینقدرشاکیم ؟
دغدغه آلودگی محیط زیست دارم آیا ؟
جوابش البته خیلی سخت نیست . خیلی دورنیستند اون دوران جنگ که معلمم تو دبستان به خاطر اینکه سه خط آخر صفحه که مربوط به دیکته خانگی بود رو خالی ول کرده بودم و مشقم رو از صفحه بعد ( صفحه سمت چپ سفت سفید تر دوست داشتنی ام ) شروع کرده بودم ، توبیخم می کرد و توجیه می کرد که باید تو این دوران هر چه بیشتر صرفه جویی کنیم . . .

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

دیروز طی یک اقدام عاجلانه موهایم را کوتاه کردم .

یادم نمی آد چند سال بود که موهای بلند داشتم ، شاید از وقتی که یک دخترک دبیرستانی بودم !

یه جوری این موهای بلند تابدار،  به قسمتی از شخصیتم  تبدیل شده بود که با داشتنش تا حد زیادی هم احساس اعتماد به نفس می کردم . اینقدر به لوله های منگول منگولش وابسته بودم که تصمیم کوتاه کردنش در طول سالها در حد یک فکر گذرا به سرعت از ذهنم محو می شد . . .

موهایم را کوتاه کردم نه به این خاطر که دلم تنوع می خواست و نه به این خاطر که ازشون خسته شده بودم ، نه .

تصویر دخترکی با موهای بلند موجدار با روحیه و حال و هوای من تو این دوران سازگاری نداشت .  مثل یک دروغ بود ، مثل یک ماسک ، باید برش می داشتم .

یواش یواش باید تو آیینه به چهره جدیدم  که واقعی تره عادت کنم .

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

ما ورای همه مرزها

می شکنم ،
می گذرم ،
زیر پا له می کنم و نیشخند می زنم !
و دوباره از سر ...
مصرف می کنم زندگی مصرفی را ،
به جلو می روم  ، بی اندیشه به بازگشت .
و حالا انگار همه چیز یخ زده است .
آدم ها دور و برم مثل عروسک های رنگی رنگی حرکت می کنند .
معنویات ، مفهومی است دیر آشنا ، که میل ها ازش دورم.
طبیعت حالا رنگ و آب خود را باخته است ،
و اخلاقیات تا مرز هیچ در رفت و برگشت ...
کوچک ترین واحد زمان شاید هفته باشد که یکی یکی به سرعت می گذرد .
اینجا منم ، من ،
که با شکننده ترین لایه های وجودم ، قوی ترین قدم ها را برمی دارم روی شکننده ترین لایه های زمین .
هر بار که زمین می خورم ، شانه بالا می اندازم و این بار با سرعت و سرعت بیشتر فقط جلو می روم ...
 


یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

کویر ، عطش هنری

نمایشگاه ها و سمینارهای تخصصی هنری در پایگاه های نه چندان زیاد در سطح شهر دوبی در حال جون گرفتن هستن . این جریان درطول یک سال و نیم گذشته کاملا به چشمم می آد . آخرین نمایشگاهی که یه چندی پیش رفتم ، نمایشگاه پچا کوچا بود که اینبار در دوبی برگزار می شد .
تو این فضا حدود 10 نفر هنرمند که آثارشان از قبل برگزیده شده بود ، فرصت پیدا می کردند تا در طول 10 دقیقه آثارشان را معرفی کنند و نمایش دهند . کارها در زمینه های مختلفی ارائه شدند : پروژه های معماری ، آثارگرافیکی ، رقص ، ویدیو کلیپ و یک سری آثار ژورنالیستی .
 چیزی که بیشتر از آثار برای من هیجان انگیز بود فضای گالری بود که آدم ها کیپ تا کیپ در فضایی نه چندان بزرگ که حالا به شکل آمفی تاتر دکور شده بود کنار هم چپیده بودند . دیدن این همه آدم هایی که از چهره شون می شد حدس زد حداقل یک کم دغدغه فرهنگی – هنری دارند یک جا ، کنار هم  ، تو شهر دوبی آدم را واقعا به هیجان می اندازه . فضا بوی متفاوتی داشت .  با اینکه کیفیت فضا هیچ ربطی به اتاق 107 دانشگاه  چهارراه ولی عصر نداشت ولی من رو یاد دفاعیه های تو دانشگاه می انداخت .
ولی با همه این تفاصیل من مطمئن بودم  بعد از تمام شدن اجراها ، به محض اینکه این آدم ها پا از پاشنه در بیرون بگذارن خیلی به سختی میشه رد پایی ازشون پیدا کرد . مثل روز برام روشن بود که همه تو بزرگراه ها و گرد و غبار شهر همدیگر رو گم خواهیم کرد ...
 



دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۷

تیک تیک تیک

تایپ کردن رو دوست دارم . تایپ فارسیم بدکی نیست . می تونم بدون نگاه کردن به دکمه ها تایپ کنم . تمرکزی که روی دستام و کلیدها و فاصله ها می کنم مثل مدیتیشن ذهنم رو آزاد می کنه . مخصوصا زمانی که بداهه می نویسم ، ارتباط بی واسطه  ذهن و انگشت  و چشم خیلی قضیه رو شیرین تر می کنه .

گاهی اوقات  دلم بیشتر می خواد به جای صفحه  مونیتور با مداد روی دفترچه ام که کاغذش کاهیه بنویسم .  خش خش خش .

گاهی دوست دارم اثر ذهنم رو ، روی صفحه با تیک تیک کلید ها بشنوم .

گر من ز می مغانه مستم مستم
 گرعاشق و رند و می پرستم هستم
هر طایفه ای زمن گمانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم

من زان خودم چنان که هستم هستم
من زان خودم چنان که هستم هستم
من زان خودم چنان که هستم هستم
من زان خودم چنان که هستم هستم
خیام




شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷

وقتی همه خوابند

صبح زود روز تعطیلیه .
ساعاتی که شهر خسته از سحرخیزی های هفتگی و بدو بدو های کاری ، گاهی خمار زندگی رنگی رنگی شبانه که به دم دمای صبح می کشد ، در خواب نازند .
 من هم اغلب مثل اکثرآدما این ساعات را تو خواب از دست می دم ولی با یک کم تلاش هر وقت که شکارش می کنم برایم دوست داشتنی ترین ساعات هفته اس . انگار من سوار بر همه چیزم و زمان دست منه . جدای چسبندگی هایی که در تمام طول هفته به ادما و کارهام داشته ام ، حالا می تونم مال خودم باشم . همه خوابن . همه دقیقه ها مال خودمه . بیشترین سکوت روز روشن تو این موقع هفته اس .
تو تهران همیشه یا می رفتم پارک یا می رفتم کوه . همقدم شدن با ادمایی که این ساعات هفته را تو طبیعت می گذرانند خیلی با صفا است . اینجا پا بده ، صبح زود کنار دریا یه دنیای متفاوته با چندین ساعت دیرترش .
...
حس می کنم یه قسمت مهم از همه تلاشهایی که برای بدست آوردن چیزهای مورد نظرمان انجام می دیم، انتخاب  زمان مناسب اه . یه شانس هایی هست که وقتی همه خوابند به سادگی می شه رو هوا زد . یک کم باید به این خواب اه دهن کجی کرد . اغلب  هم کار سختیه .


پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷

STRANGER

پسرک چهره رنگ پریده ای دارد . چشمان آبی بی روحش از پشت عینک کائوچوئی مشکی ای که روی صورت سفیدش کاملا تو ذوق می زند ، مهربان به نظر می رسند . موهای خرمایی رنگ سیخ سیخی اش که انگار همین سه ثانیه پیش آنرا برق گرفته ، تو هوا خشک شده اند . تو قدم برداشتن آهسته اش ، طرز نگاه بریده بریده اش و صحبت کردن آرام و شمرده اش یک حس سکون و آرامش حس می کنم که البته به سردی هم می زند . وقتی ازش سوالی بکنید با طمانینه گوش می دهد و بدون هیچ عجله ای به تفصیل موضوع را توضیح می دهد .
 از زبان فرانسه زیاد نمی دانم ولی کاملا حس می کنم زمانی که با فرانسوی ها به زبان فرانسه صحبت می کند لهجه متفاوتی دارد . از طرف دیگرلهجه انگلیسی اش هم به فرانسوی ها نمی رود . تو هر بار برخورد مثل یک آدم فضایی یک چیز غریبی را تو این آدم حس می کردم که کنجکاوم کرده بود .
خیلی زیاد نگذشت که فهمیدم خیلی هم اشتباه نکرده بودم . غریب بودنش از ملیتش نشات می گرفت . از جایی به این شهر آمده که ماه هاست تصویر مبهم سرد و سفیدش پس زمینه ذهنمه .
 ازعمق سرمای مونترال کانادا به این شهرداغ آفتابی پرتاب شده ...


یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

چنار

دلم درخت چنار می خواد .
 الان باید همه چنارهای تهران سبزشده باشه . این روزها شهر از همه فصل سال سبزتره چونکه تازه درختا جون گرفتن و هنوز هم خیلی کثیف نشدن . بعد از 2-3 هفته چنارها شفافیت این روزها رو از دست می دن و کدر میشن .
 همیشه ها هر وقت می رفتیم شمال از دیدن نخل هیجان زده می شدم . همیشه نقاشی اش می کردم و برام یه ابهت خاصی داشت . این روزها دیگه نخل برام زیاد جذابیتی نداره . نه به خاطر اینکه دورو برم از همه مدلش ریخته . نه . ماهیت همیشه سبزبودنش یه جوری برام مصنوعیش کرده.
اما چنار،
یه موجود همیشه روراسته . زنده اس . میشه سردرآوردن جوانه ها شو درعرض یک ماه دنبال کرد . سبز میشه، زرد میشه ، چروک می شه ، با باد می رقصه و زیر پا صدای خش خش می ده .
دلم چنار می خواد .
چنارهای کوچه پس کوچه های فرمانیه ، چنارهای باغ پشتی خونه عزیز مهری ، چنارهای خیابون ولی عصر .


شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۷

برای اینکه تاریخ تولد افراد یادم بمونه کلی انرژی مصرف می کنم . تو سررسیدم یادداشت می کنم ، خودم را مجبور می کنم برم به یه جاهایی مثل ارکات یا ریمایندرها سر بزنم .
ولی یه تاریخ تولد هایی هست که نمی دونم چه جوری از یادم نمی ره . از وقتی دوبی هستم یه کوچولو انرژی بیشتر هم خرج می کنم که تاریخ شمسی از دستم در نره  ولی گاهی اوقات می شه می بینم دو هفته گذشته و تقویم رومیزی ام هنوز ورق نخورده . بگذریم . امروز 24 فروردینه . چندین ساله که این روزبدون هیچ یادداشتی تو گوشم زنگ می خوره . تولد رضا رستمی پسرک زیبا رویی که هنوز مرگش را باور نکرده ام . 
تولدت مبارک .
روحت شاد.
یک جفت چشم سبز رنگ از دور به من خیره اند .
 اغلب انتظارم را می کشند .
 پیوسته مرا محک می زنند و گاهی با نگاه ملامتم می کنند .
از سنگینی نگاهش خسته ام .
کاش می شد با یک پاک کن از دور و برم پاکش کنم .


چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۷

وه چه بی رنگ و بی نشان که منم     کی ببینم مرا چنان که منم
کی شود این روان من ساکن            این چنین ساکن روان که منم 
مولانا

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

کودک من

کنار پیست پاتیناژ تعدادی خانم هم سن و سال من ایستاده بودند . به زمین زل زده بودند و به بازی بچه های فسقلی شان  نگاه می کردند.
یک لحظه از ذهنم گذشت که چرا تو این فاصله بازی یکی دو ساعته بچه ها همین جوری راست کنار زمین می ایستند و فقط زل می زنند و گاهی تشویق می کنند ! چرا خودشان پا روی یخ نمی گذارند تا در تجربه شیرین بازی کودکشان سهیم بشوند ؟
بعد پیش خودم گفتم من اگر کودک داشتم ...

 که یکباره صحنه عوض شد .

خودم را دیدم  که دارم در واقع همین کار را می کنم !

وقتی پا روی یخ می گذارم انگار کودک درونم را به حال خودش رها می کنم و خودم از کنار تماشا می کنم .

رهایش می کنم تا آزاد و رها از گیر و دار زمینی ، روی یخ پاک ، لیز بخورد ، بازی کند  ، شیطنت کند ، بترسد ، بچرخد و به شوق جلو زدن از همقطارانش زمین بخورد ...
و خودم از دور از تماشای این کودک لذت می برم .

یک خاطره نارنجی

 داغ بود از تب  و صورتش غرق عرق بود .
خواب و بیدار روی تخت دراز کشیده بود .
یک لیوان آب خنک و چند پر پرتقال پوست کنده برایش آوردم . آب را جرعه جرعه نوشید . من نگاهش می کردم وحس می کردم  که قطره قطره آب  وجودش را تازه می کند . پره پره های پرتقال را از دست من می خورد ، چشمانش برق می زد و گهگاهی قطره ای اشک ازش  سرازیر می شد که چهره اش را مهربان تر می کرد .
حس می کردم با چند پر پرتقال قادرم تمام عشقم را درون بدنش بریزم .

یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۷

شیرینی سبکی خیسی

خیلی طول کشید تا تونستم از قضیه سر دربیارم . این اتفاق هم به سادگی نیفتاد تا اینکه تونستم توی قضیه حل بشم . خیلی اوقات هست که سعی می کنیم برای درک کردن کسی یا فهمیدن چیزی یا همدردی با کسی خودمون را تو جای دیگه ای بگذاریم . به اصطلاح زاویه دیدمون رو عوض کنیم یا از منظر دیگه ای به قضیه نگاه کنیم ! ! !
ولی اینا همش توهم محضه ، یه دروغ بچگانس ...
تنها وقتی میشه چیزی رو درک کرد که ازش رد شد یا توش حل شد .
وقتی که اینقدر تحت تاثیرش تکون بخوری که در اوج اشک قهقه بزنی یا از شدت خنده اشکت در بیاد .
وقتی که بتونی رنگی رنگی بشی ازش  ، سیاه ، قرمز و شاید سفید . . .
وقتی که زیر بار دردش خرده خرده بشی ،
و تنها وقتی که ازش خیس بشی . 
برای خیس شدن هم باید تو آب غوطه ور شد . یک سطل آبی که رو سرت خالی می کنی ، راه به جایی نمی بره . خیسی خالی فقط آدم رو سنگین می کنه .
وقتی تن به آب زدی اول از خیسی سنگین میشی . اگربعدش تونستی توش معلق بمونی می رسی به تجربه شیرینی سبکی .
 اون وقته که می تونی بگی  :   فهمیدم
 


چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

welcome to Rem

 از اون جایی که به قول یکی دوستان ، دوبی الان تو دنیا مده ، آدم گنده های معماری هراز گاهی میان اینجا .
رم کولهاس ، معمار هلندی که زمان دانشجویی کارهاشو می جویدیم و بت بود برامون ، این روزها تو دوبی  برای کلی سخنرانی ازش دعوت شده .
بعد از راجر واترز چشمم به دیدن این اعجوبه هم روشن شد که حالا اگه بمیرم دیگه حسرت به دل نخواهم بود  (:

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

خماری

یکی از سخت ترین قسمت های مهمانداری اینه که پابه پای انها بدو بدو می کنی و صبح کله سحر خوابالو خوابالو می ری سرکار .
امروز بعد ازظهر بعد از 14 ساعت خواب شیرین از خواب بیدار شدم .ساعت 2 بعد از ظهر در کمال شرمندگی زنگ زدم محل کارم و گفتم که زنده ام ولی به دلیل خماری قادر به همکاری نیستم !
دیشب وقتی خوابیدم به طور کلی باتریم تمام شد . این اتفاق جدیدی نیست درواقع . همیشه بعد از چند روز بدخوابی و بدو بدو این جوری از زندگی محو می شوم . یادم می آد یه، شنبه اول هفته تو بحبوحه کار به سرم زد و نرفتم سر کار و رفتم نشستم رو یکی از نیمکت های پارک نیاوران و یه کتاب داستان دست گرفتم و تا تموم نشد بر نگشتم خونه . خسته بودم ، خسته .
الان هم خستم ، خسته .

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶

مامان تو آشپزخونس و از تو آشپزخونه صدای شستن ظرفا میاد . صدای تلویزیون تا کجا بلنده . مهبد طبق معمول رو کاناپه لم داده ، بابا به اخبار گوش میده ، مجید یا با کامپیوترش ور می ره یا با تلفن حرف می زنه و من طبق معمول از این قافله جدام و تو اتاقم به مشغولیات خودم مشغولم ... مدت ها بود این خونه این همه آدم به خودش ندیده بوده و سکوت تار و پودش رو گرفته بوده .هی میرم تو هال ، یه کم با این فضا لاس می زنم و دوباره میام 4 خط تایپ می کنم . همه چراغها روشنه . من مهمان دارم .
همیشه اینکه دفاتر دولتی ایران فقط 5 روز تعطیلات عید داشتند برام عجیب غریب بود . حالا من فقط یک روز اول نوروز را می تونم مرخصی بگیرم ! البته از شانس خوب من نوروز امسال 5شنبه است که با جمعه شنبه بعدش 3روز تعطیلاته .
کلی دارم به خودم فشار می آرم تا حس عید بهم دست بده . هی به خودم میگم : 3 روزه آخر اسفنده ها ..
نه . فایده نداره . تا آخر دنیا هم که بشه ، من میگم مهم ترین قسمت عید ، هفته اخراسفنده فقط و فقط تو ایران و برای من تو تهران . اینکه با یه حرکت سرت رو برگردونی و پهنه کوه البرز که از دور معلومه داره نفس می کشه رو ببینی . بری سر پل تجریش و فقط هیاهوی مردم را تماشا کنی که انگار مهمترین کار دنیا براشون چیدن 7 سین و خرید آجیل و شیرینیه و کلی حظ کنی .
من همیشه به یه رسم خودساخته ، دوشنبه آخر سال رو می رفتم کوه . امروز دلم هوای پارک جمشیدیه رو کرد . هی بو می کشم اینجا ولی بویی از بهار نمی آد . به خودم میگم فکر کن الان عیده و رفتی شمال و بوی شرجی داره می آد !
می رم سراغ یه چیزهایی که یه کم حس نوستالژیکم را قلقلک بده . مثلا مدت های مدیدیه به هایده گوش نداده ام :
حالا لالای لالای لالا لای لای
حالا لالای لالای لالا لای لای
که امشب شب عیده همین امشب رو داریم ...
...
از همه این نق و نوق ها که بگذریم ، واقعیت یه چیزه دیگس . عید و نوروز و چهارشنبه سوری و یلدا وقتی شیرینه ، که دلت باهات یار باشه یا اینکه یارت با دلت باشه . حالا چه با آجیل چه بی آجیل .چه با هفت تا سین چه بی هفت تا سین ، چه تو یک خونه گرم و نرم کنار خانواده ، چه زیر آسمون پاک خلیج تو سرما کنار یه دوست که دلت رو گرم نگه می داره .

زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی از این باد ارمدد خواهی چراغ دل بر افروزی

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶


اتفاقات فصلی و سالانه با عنوانی ثابت ورنگ و آبی نه چندان متفاوت ، یکی پس از دیگری در سطح شهر اتفاق می افتند . با سربرآوردن هر فستیوال ، هر نمایشگاه ، هر مسابقه و یا هر کنسرتی ، شهر با پرچم ها و بیلبوردهای آن رنگ به رنگ می شود و تصویر هریک مثل صدای ناقوس پیغام می دهد که یک سال گذشته ...
اخیرا تکرار چندتایی از این اتفاقات یکباره من را تکان داده و در لحظه پرتابم کرده یک سال عقب تر:
فستیوال خرید زمستانی دوبی ، مسابقات تنیس دوبی ، فستیوال جاز دوبی ، نمایشگاه هنر خلیج دوبی , ...                                                                                                            
جای رضا خالی .                                                                                                           عکس : www.kaghazdigital.com 
                        

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

ظرف سفالی یکی از گلدون هام دیگه براش تنگ شده بود .
دیروز یک گلدون بزرگتر و یک کیسه خاک خریدم .
امروز از صبح که بیدار شدم هزارتا کارعقب افتاده داشتم . ذهنم تو این گیر و دار اول تو فکر گلدونم بود .
خاکش رو عوض کردم و حالا دیگه تو زندگی هیچ گره باز نشدنی وجود نداره .
دلم آروم گرفته (:

بدرود

خداحافظ ، خداحا ف ظ ، خدا ف ظ ...
...

آخرین لحظه هایی که مهمان مسافر می خواد از پیشت برگرده ، آدم دلش می خواد این قدر این واژه را کش بده ، شاید بشه رفتنش به تاخیر بیافته ...
این بدرود ها و جدایی ها و سکوت بعدش هر کدوم انگار یه تیکه ازم می کنه .
دردش چند لحظه کوتاهه و جای زخمش زود خوب میشه ...
بدنم مقاوم شده .


جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶

سپاس

 یک محیط کاری خوب وحرفه ای ، یک پروژه بزرگ ، یک تیم نسبتا هماهنگ ، یک مدیریت نه چندان بد ، یک عالم همکارخوب ، یه دریاچه مصنوعی خیلی قشنگ ، یه پارک سرسبز که توش میشه جدا ازهمه دغدغه های دنیا ناهارخورد ، خورشیدی که گرمای آفتابش فقط قلقلکت میده و هنوز روزگارت رو جهنم نکرده ، یه عالمه کار با شارتی متعارف ، یک مهمان دوست داشتنی که بعد ازسالها دیدار دیدم هیچ یخی بینمون نیست که بخواد آب بشه ، مقدار زیادی موزیک خوب به علاوه یک نگاه مهربان ، چیزهایی بودند که در طول یک هفته گذشته بهم انرژی دادند .
سپاس .

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

هر یه شمع کوچک ، گوشه ای از تاریکی رو روشن می کنه ...

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

بازی ریاضی

یک جعبه کوچک چوبی نه چندان خاص ،

یک گوی بلورین ،

و مقداری فضای خالی .

ارزش جعبه به فضای خالی است که گوی درآن غلت می زند .

یک گوی جدید پیدا کردم ، نه چندان چشمگیر.

بگذارمش در جعبه آیا ؟

نکند فضای گوی من را تنگ کند ؟

آیا گوی اول را از جعبه بردارم ؟

...

هردو را گذاشتم تو جعبه .

فضای تهی کوچک تر شد ، جعبه شاید کم ارزش تر .

درعوض حالا قرارمن بیشتر شده .

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

کاسه خود را بیش از اندازه پر کنید ، لبریز می شود .
چاقوی خود را بیش از حد تیز کنید ، کند می شود .
به دنبال تایید دیگران باشید ، برده آنها خواهید بود .
کار خود را انجام دهید ، سپس رها کنید .
این تنها راه آرامش یافتن است .
تائوت چینگ
خش خش خش ...
بعضی بندها را بالاخره باید چید .
هر قدر که بریدنش درد داشته باشد و یا صدایش گوش خراش باشد.

سنتوری

این روزها هر خبری از سینمای ایران که بخوانید ، امکان ندارد تیتری راجع به فیلم سنتوری داریوش مهرجویی پیدا نکنید . اینکه چطورفیلمی که اجازه اکران جشنواره داشته به یکباره توقیف می شود ، اینکه عامل اصلی پخش دی وی دی نسخه کامل ان دستگیر شده است ، اینکه داریوش جان اعلام کرده که خرید نسخه قاچاق ان حرام است و ...
 یکی ازدوستان که بی خیال نفرین تهیه کننده و کارگردان بود ، این فیلم رو همراه یه سری خرت و پرت برام فرستاد و من هم که مطمئن بودم نمی تونستم اون رو، رو پرده ببینم بدون عذاب وجدان از ضرریک میلیارد تومانی تهیه کننده تماشا کردم !
 ولی آقای داریوش مهرجویی ، روش درستی را انتخاب نکردی . می دونی چرا ؟ نسخه کپی فیلم ، توتون و تنباکو نیست . مردم ما هم فرهنگ اوریجینال خریدن را ندارند . تو هم حرام اعلام نمی کردی هم خیلی ها صبر می کردند بیاد تو تلویزیون تا تماشاش کنند !
هنوز خیلی از تحصیل کرده های ما هم یک کتاب داستان ساده را به هم قرض می دهند با این ایده که مگر چند بار قراره بخونیمش ، فلانی داره بگذار بگیرم بخونمش . با اینکه قیمت کتاب چقدر گران شده کاری ندارم . منظورم فرهنگ حمایت از کتاب و سینما و هنره که سیر صعودی خوبی ندارد .
 
 


شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۶

لوله کش

صدات تو گوشمه .
هر چه بیشتر بهت گوش نمی دهم بیشتر می شنومت .
با یه ریتم بچگانه ولی عاشقانه ازم سوال می کنی :
-  ... ؟
- منم ، منم ... حالا ول کن . بگذار دوباره صدای سکوت بیاد .

دفتر سبز سیمی من

 آخرین باری که ایران بودم ، به جز کتابهایی که بار کردم با خودم آوردم ، یه سری کتاب هم گذاشتم کنار که هروقت کسی می تونست ، برام بیاره . هفته پیش یه سری از انها به دستم رسید . بین آنها یک دفتر بود که به کلی فراموشش کرده بودم وبا دیدنش کلی روحم شاد شد . شاید 4 سال پیش بود که خریدمش . یک دفترچه سیمی 200 برگی با ورق های گراف قهوه ای رنگ و یه جلد محکم سبز رنگ . من و آنیتا مشتری ثابت این دفترها بودیم که کتابفروشی روبروی کتابخونه باغ فردوس تو خیابون پهلوی منبعش بود . این یکی تو یه دوران خیلی خوب و پربار همیشه همراهم بود . با ورق زدنش رفتم به اون سالها ... رفتم به جلسات درس های فلسفه هنر، یادداشت هایی مربوط به اون دوره ای که با بچه ها جمع می شدیم و کتاب حقیقت و زیبایی بابک احمدی را می خوندیم . یه دوره ای گیر داده بودم به تفسیر قرآن خوندن که تیکه تیکه یادداشتهام تو این دفتر هست . از ایران شناسی و معماری دوران باستان بگیر تا یادداشت هایی راجع به رهبران طریقت و عرفان ، تا یه مجموعه از غزلیات شمس که دوستشون داشتم و برای خودم یه گوشه می نوشتم ، تا شکایت نامه های عاشقانه ، همه و همه اینقدر آینه جالبی از 3- 4 سال پیشم جلو روم گذاشت که تا الان که دارم می نویسم هیجان زده ام !
نت برداشتن از مطالبی که می خونم همیشه برام کار سخت و وقت گیری بوده .
امشب یه بار دیگه قدر این کار رو دونستم . دفترم هنوز برگ خالی داره . پرش خواهم کرد .


جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۶

زنگ تاریخ ، زنگ جغرافی

هیچ وقت خدا تو مدرسه تاریخ و جغرافی رو دوست نداشتم و همیشه هم معدلم باهاشون می آمد پایین .همیشه میگم که سیستم آموزشیمون کشک بود . وقتی اومدم دانشگاه و سفرهای دانشجویی شروع شد اولش از اینکه حتی شرق و غرب کشور رو درست نمی شناختم کلی خجالت زده شدم و یه اطلس ایران برای خودم خریدم که از خوندنش کلی هم لذت می بردم ! تو این روزها دوباره یه انگیزه جالب دست وپا شده که کم کمک هرازگاهی که وقت کنم می چرخم تو دایره المعارف و یه خلاصه ای از تاریخ و جغرافیای جهان را نگاه می اندازم. آدم های رنگ وارنگ دور و برم یه جوری باعث میشن آدم نسبت به کشور و فرهنگشان کنجکاو بشه و این اطلاعات تو رابطه آدم باهاشون خیلی تاثیرگذاره .
حالا دیگه اعراب برام از یه لغت صرف با تصویر سعودی های بادیه نشین تبدیل شدن به طیف بزرگی از مصری ،اردنی ، لبنانی ، سوری ، فلسطینی ، اماراتی ، کویتی ،... و سعودی .
حالا دیگه کشورهای امریکای جنوبی را با افریقایی اشتباه نمی کنم .
 الا دیگه تقریبا جای ایالت های امریکا رو تو نقشه بلدم .
می دونم مجارستان کجای اروپاست و همسایه هاش کین.
دیگه پایتخت های سوییس و اتریش را با هم قاطی نمی کنم .
و کانادا تو نقشه همچنان خیلی بالا و دوره .

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست ،
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می دارند .

احمد شاملو


چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

کاشکی می شد آدم هرآنچه که در مغزش دارد را یکدفعه مثل استفراغ بریزد بیرون .

آنچنان که بوی گندش بزند زیر دماغ وعین بوش تمام وجودت را بگیرد ودر یک چشم به هم زدن داروندارت را به کثافت بکشد .

با چشمانت ببینی  و بگذاری همه ببینند :

 نجاستی راکه لایه لایه پنهانش کرده بودی ...

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

امروز تولد یک سالگی کارمن تو دبی است .
چه هول و دلهره ای داشتم روز اول ، مثل روز اول مدرسه ...
تولدت مبارک .

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

صندوق من

یک صندوق پر از مال من ، به دوستم هدیه کردم .
هرازگاهی با خودم فکر می کنم :
چه می کند حالا با صندوقک من ؟
تا به حال برای کسی بازش کرده است آیا ؟
نکند آنرا به کسی هدیه دهد ؟
...
چه فرقی می کند ...
مگر نه اینکه آنرا به او بخشیده ام ؟ به من چه که صاحبش با آن چه می کند !
شانه هایم را بالا می اندازم و در آینه به خودم نگاه می کنم .
هنوز دلم پیش صندوقم گیر است .

یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

ذهنم پره از چیزهای جور واجور .

نه چندان خوب ، نه چندان بد .

به یه خرده سکوت احتیاج دارم.

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

نزدیک تر از مادربزرگ


یواش یواش یاد گرفته ام که طوری از دور همه را دوست بدارم که دلتنگی آزاردهنده نباشد .
 به این فکر می کنم که دوری شاید یک مفهوم ذهنی خودساخته است .
مدت هاست مراقبت می کنم تا چیزی بخش نوستالژیک درونم را دست کاری نکند.
ولی بعضی دوری ها کاملا متفاوتند.
 امشب دلم برای "خاله جون " تنگ شده . نزدیک به دوسال از رفتنش می گذره. هنوز نه به آن عادت کرده ام نه آن را باور کرده ام .


سمن بویان غبارغم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چوبستیزند بستانند
بعمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نهال شوق درخاطرچو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

حافظ
یه کم دوزاریم موقع شنیدن خبرهای بد کجه .
اولش حالیم نمیشه که مصیبت چیه ، بعدا کم کم عمق فاجعه دستگیرم میشه .
هیچ وقت خیلی به این موضوع گیر ندادم چونکه خوبیش اینه که حداقل باعث میشه سنکوپ نکنم !
ولی پروسه رسیدن به اگاهی با تاخیر، ازم انرژی دو چندان می بره.
صدای پیغام دهنده تو گوشم زنگ می خوره و تصاویرذهنی عینی یا خودساخته ام مدام جلو چشمم رژه می رن .

سه‌شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۶

 مسیر رفت و آمد محل کارم جاده کمربندی اماراته که به جرات میشه گفت وسط بیابون محضه .

تک و توک پروژه هایی در کنارش دارند پا می گیرند که نشانش یه توده ای جرثقیل زرده .( از المان های شهری بارز دوبی )

اثری از یه داری ، درختی ، هیچی . فقط خط افق در دو سوی جاده .

مدتیه زمان رفت و برگشتم مقارن شده با طلوع و غروب خورشید .

انگار خورشید بدنه خشک و بی روح مسیرم رو هر روز به یک رنگ ، برام نقاشی می کنه.

یکشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۶

هفته پیش بدجوری زمین خوردم . کف دست چپم زخم شد . زخمش خیلی بزرگ نیست ولی نه اینکه کف دستمه و همش آب بهش می خوره هنوز خوب نشده . دیروز یک چسب زدم روش .تنها چسبی که داشتم رنگی بود ، زرد فسفری . از وقتی چسباندمش حتی اگر خود دستم درد نکنه نگام که بهش بخوره یاد دردش می افتم . زخم بعضی ازعضوها رو نمی شه قایم کرد ...

زخم بیداری

زخم های قدیمی ،
در اولین لحظات صبحدم ،
آویزان بین دیروزها و امروز،
 لابه لای توهم و بیداری ،
سر باز می کنند و شیرینی خوابی که پناه کابوس های بیداریت بوده را تلخ می کند.


پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶

من

گیج شده ام.
نمی دانم من واقعی ام کدام است.

آنجایی است که مقتدرانه ، صریح و بی پرده همه چیزرا در راستای باورهای من و سلیقه های من و نیازهای من قلم می زنم ؟

یا آنجا که آگاهانه و هم پای طبیعت ، در جبر مغایر با من های من حل می شوم ؟

سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۶

امینه

کتاب امینه را خواندم . اولین سوالی که برایم پیش آمد این بود که چطور تا حالا از دستم در رفته بود . با اینکه همیشه طرح روی جلد زنی با شال ترکمن تو کتابخانه خاله زهره ( دم دست ترین کتابخانه پراز داستانهای خوب ) جلو چشمم بود ولی پا نداده بود که دستش بگیرم . از معدود کتابهایی بود که تا تمام شد برگشتم و مقدمه مسعود بهنود را دوباره از اول تا آخر خواندم . راست می گفت مسعود . دلم برای امینه تنگ شد . هیچ وقت نمی دانستم  سلسله ای مثل قاجار از مادری زاده شده که روزگاری همنشین ولتر بوده ، روح القوانین می خوانده و در دربار روس ازسوی ملکه ، کنتس خوانده شده است . در طول داستان تو حال و هوای اصفهان برای خودم می گشتم . کاخ چهلستون را تصور می کردم که زمانی امینه خاتون حرم ، خزانه دار آن بوده است .عالی قاپو درنظرم می آید که بعد از صفویه چه دورانی را به خودش دیده . به این فکر کردم که شاه عباس ایا عکس خودش و اجدادش را به دیوار ایوان شاه نشین می چسبانده ؟
ته دلم برای امینه سوخت . من هم کمی گریه کردم . ولی برای کی یا چی را درست مطمئن نیستم . شاید برای امینه ای که سالها با درایت و صبوری و مقتدرانه برای پا گرفتن قاجاریه جنگیده بود. شاید هم برای ایران ، که سالهای سال زیر جنگ وکشتارهای قومی فرزندانش را قربانی می داد ولی دروازه هایش از هر سو گسترده تر می شد و نوادگان امینه بدون آنکه بویی از درایت او برده باشند تکه تکه آنرا به سادگی ارزانی کردند .
 حسرت دیگری هم خوردم . اینکه آن سالها همراه رضا و دوستانم نتوانستم بروم به ترکمن صحرا . ولی حالا شاید یک روزی تو این روزها رفتم . به دیدن طبیعتی که روزگاری زنی بلند بالا زیر شال ترکمنی سالها سیاه پوش محبوبش سوار بر اسب می تازد .
گاه غرق جواهر به شکل یک کنتس درسالن اپراهای اروپایی ظاهر می شود و گاه به لباس درویشان پای دوتار مختومقلی درگوشه ترکمن صحرا ...

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶

وداع

پنج ماه پیش با یک زوج آرژانتینی آشنا شدم .گرما و صمیمیت امریکای لاتینی شان رنگ و آب تازه ای به روابط و فضای شرکت داده بود.
باهم دوست شدیم . دوست که میگم یعنی تا جائیکه دلم بهشون گرم بود و گره های عاطفی همدیگررا میتونستیم باز کنیم .
فردا صبح که بشه ، دوستای من برمیگردند به شهرشان . نمی شه حدس زد کی و کجا میشه همدیگر رو دوباره دید ...
تو آخرین دیدار بهم یه یادگاری دادند : گلدون خانه کوچکشان با برگهایی رنگی رنگی .
گذاشتمش پیش آزادی ، گلدون رضا . مطمئنم به زودی با هم صمیمی میشن.

پی نوشت :
به کلیه کسانی که دوست دارند به نحوی عدم وابستگی را تمرین کنند وزندگی را با واقعیت های گذرا و موقتی اش عمیقتر لمس کنند ، پیشنهاد می کنم چند صباحی در دوبی زندگی کنند.


چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶

اشتباه نکنید. توشهردوبی هیچوقت نمیشه مطمئن بود که تو یه راه صدباررفته بار صدو یکم گم نشد.هرروزیک اتوبان ویا یک پل یا یک مسیرجدید تو سطح شهرسبزمیشه که نشونش هم ترافیک های سرسام آورو قیفهای سفید و قرمزه شهرداریه وسط جاده که شما را به مسیرجدید راهنمایی بکنه...

اینقدربلندترین بلندترین بسازید تا برسید به خدا.
اینقدروسط این خلیج مظلوم ما خاک بریزید ونخل بسازید تا از اون ور پاتون برسه به ایران.
اینقدرسرتاسراین چهاروجب صحرا،اتوبان ومتروبکشید تا خودتون هم مثل بقیه توش گم بشید.
من وامثال من هم براتون نقشه هاش رو میکشیم...

جنگل تاریک پرهیاهو

یکدفعه یاد آن موشی افتادم که تویک دوره ای به نام "چی" خودم روگذاشته بودم توقالبش . با چشمهای بسته چهاردست و پا ازسوراخم آمدم بیرون. حالاصداهای توجنگل رفته رفته بلندتربه گوش می رسند. همه جا تاریک واین دنیای بیرون کاملا غریب. چند قدم دورترنرفته ازترس گم کردن راه برمی گردم ومی چپم تو سوراخ. زمین زیردست وپام سرده.
باردوم بازی از سر.
اینباربا یک کم جرات زورکی خودم را ازلانه دورمی کنم. صدای تپش قلبم رامی شنوم. کمی که دورمی شوم انگارهیجان کشف این دنیا به جلو هلم می دهد و ترسم آهسته آهسته کمرنگ تر می شود.

سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۶

منهای هشت

 بعدازظهر = 8 - نیمه شب
سحریا دم دمای صبح = 8 - سرظهر
آخرای شب ووقت خواب = 8 - صبح اول وقت کاری
دیشب = 8 - امروز

هیچ وقت تو عمرم اینقدرارتباطم با  منها  خوب نبوده. نیست که حیوونی ماهیتش منفیه ، همیشه آدم فکرمی کنه یه چیزی باید ازش کسربشه. این روزا من با منها وعدد 8 زمان ومکان رو باهم جمع می زنم.

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶

دخترک زبانش می گرفت. شیرین رو بود و از چهره اش معلوم بود که خیلی مهربانه. وقتی بین جمع حرف می زد انگار همه با نگاهشان حمایتش می کردند تا بتواند جمله اش راتمام کند. درخلوت بارها و بارها لغات را با خود تکرارمی کرد و فردا دوباره در جمع به لکنت می افتاد.یک روز تو یک دردودل دوستانه بهم گفت : "از وارد شدن در بحث های فلسفی و ادبی که قدرت کلام می خواد عاجزم و این ناراحتم می کنه."
 از ذهنم گذشت که : "تو سلام علیک روزانه را داشته باش بحث فلسفی طلبت !"
 از این فکر لحظه ای کاملا بیصدای خودم کاملا شرمنده ام...

پیمان های ناگفته

گاهی اوقات بین ما با بعضی آدم ها عهدی وجود داره که هیچ وقت برای بستن آن کلمه ای بر زبان نیاورده ایم ، هیچ قولی رد وبدل نشده و هیچ شاهدی گواه آن نیست.

اما درباطن عمیقا به آن پیمان وفاداریم.

شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶


یه وقتهایی برای ارتباط با منابع طبیعی میشه یه کم سادگی و فانتزی و شیطنت به کار برد و رد پای آن روتو جنبه های خیلی ساده و روزمره پیدا کرد. لازم نیست آدم حتما یه پنجره داشته باشه که وابشه به یک منظره زیبا و بارون بباره و آدم کنارش بشینه و قهوه بخوره و حظ کنه. باور کنید همیشه لازم نیست آدم بره کنار دریا یا تو دل کوه تا حس کنه میشه با طبیعت حرف زد. ارتباط با گل و گیاه هم بدون رفتن به جنگل یا یه پارک باحال یا یه حیاط با صفا ممکنه.

 پریشب که خسته و کوفته از سرکاربرگشتم خانه، دلم خیلی می خواست می تونستم تو یه فضای طبیعی ریلکس کنم. ولی نه ناش بود و نه جاش. خیلی هم گرسنه بودم .این هم یه شرایطیه که حس رومانتیک بازی را پاک از بین می بره !

هر چی سبزیجات تازه تو کل یخچالم بود رو ریختم بیرون و دست به کار شدم.یه سالاد باحال و رنگی رنگی درست کردم و یه خوراک سبزیجات گذاشتم بار.

 باور کنید میشه موقع شستن یک کاهو یا خرد کردن یه گوجه فرنگی قرمز یا پوست کندن چند تا هویج نارنجی که معلومه خیلی شیرینن، یه لذتی را تجربه کرد که شاید تو دل یه جنگل پرازگل و بلبل پیدا نشه...

دوباره یه بازی جدید ...

 بالاخره من هم تو این فیس بوکتون عضو شدم. حالا دیگه از قول شما عقب مونده نیستم !
راستش چند تا دلیل بود که دلم نمی خواست وارد بازی بشم .مهمترینش یه ترس بود، ترس از چند تا چیزی که انگاررفته رفته دارن توم کمرنگ می شن...

یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۶

دوست خیلی عزیزی 3 روز مهمان من بود.
نهایت سعی خودم را کردم تا در این مدت کوتاه بتونه از این سفرش نهایت استفاده را بکنه.
فکر می کنم این تنها راهیه که میشه آدم دینش رو به ادم هایی که تو سفرها حمایتش کردن بپردازه.

نقطه پنجم

حدود شصت تانقطه اول پیغامهایش بود. اولش فکر می کردم یه کاره کانسپچوآله ! ولی بعدا فهمیدم معنی این نقطه ها چیه .
هر نقطه مثل یک چوب بود که با گذشت هر روز خط می خورد .
امروز دقیقا پنج ماه گذشته و من پنجمین نقطه را سیاه می کنم.

چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۶

یواش ، آروم و بی عجله

احساس می کنم که یه مورچه ام.
می تونم به آرومی به هر جا بخوام برم.سر فرصت و بی عجله. راستش خیلی هم عجله ندارم زود برسم.
عوضش اینقدر آرومم که نمی دونی .اگه خیلی هولی که به مقصد برسی ، خودتو بذار جای یه مورچه بعد ببین آیا اگر سگ دو بزنی چقدر ممکنه زودتر برسی ...

دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۶

تعطیلی اجباری

امروز به مناسبت تشریف فرمایی آقای جورج بوش به دبی کلیه راه های اصلی و پل ها بسته اعلام شد و در نتیجه کلیه ادارات و مدارس هم تعطیل شدند.اول که شنیدم فکر کردم یک شوخیه. ولی امروز که از پشت پنجره دیدم که توی بزرگراه شیخ زاید پرنده هم پر نمیزند باورم شد ...
آسمان ابریه و شهر ساکت...

وقتی قراره یه میخ بره تو دیوار...

یادته وقتی می رفتیم باهم پاتیناژ یه آقای میانه سالی بود کچل، که خیلی فیگوراتیو اسکیت می کرد؟
یادت می آد می گفتیم چی میشد این پسر بچه عرب های پررو که خیلی وحشیانه اسکیت می کردند تو پیست نبودن؟ یادته یکیشون من رو چه جوری پرت کرد رو زمین؟
یادت میاد می گفتیم چه خوب می شد اگه به جای این موزیک های جفنگ اوپس اوپسی ، یه موزیک کلاسیک پخش می شد؟
یادته چقدر همیشه پیست شلوغ پلوغ بود و پره بچه فسقلی؟
...
حالا من ازآقای کچل دارم اسکیت یاد میگیرم. انگار به برکت حضوراونه که پیست خالی از جمعیته. از درخواست من و مه رو استقبال می شه و حالا یک موزیک فولکلور روسی تو کل سالن طنین می اندازه.
انگار زمین یخی من را به خودش دعوت کرده و شرایط پذیرایی از من را هم برایم فراهم کرده.
جای تو بسیار خالی بود.

شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

فکر می کنی آدم رئالیستی هستی؟

"حقیقت گرا نیز گاه به رویا گرفتار می آید. رویای حیاتی دیگر، حیاتی صلح آمیزتر ، حیاتی که سر آغاز شدن دارد. حیاتی دیگرگون شده و رویاهایی به مثابه حقیقت و قطراتی که سنگ را تواند سفت .
و حقیقت گرا دیگر باره به واقعیت باز می آید ، به هوشیواری ، تا رویایش را بشناسد تا بتواند همچنان مسافر نیکبخت رویاهایش باشد . "

احمد شاملو

جمعه، دی ۲۱، ۱۳۸۶

از همین الان تا 365 روز دیگه

تولدها، عیدها، سال نوها، سالگردها و اغلب مناسبت ها که گاهی خیلی براشون برنامه ریزی می کنیم تا به حد کافی خوب وباشکوه برگزار بشن و یا خیلی بهمون خوش بگذره، به نظرم به خودی خود خیلی چیزهای مهمی نیستن. چیزی که می تونه انها را مهم کنه تنها چند لحظه تامله و یک نگاه، حتی اگر گذرا. به این که از سیصد و شصت و چند روز پیش تاحالا چی بهمون گذشته .اون موقع کجا بودیم و حالا کجای کاریم. اصلا کجا قراره که بریم ؟ یادمون هست که تا اینجای کار کیا دستمونو گرفتن؟ اصلا تو این مدت پا داده یا به این فکر بودیم دست کسی رو بگیریم ؟ چند تا دوست جدید پیدا کردیم ؟ چقدربه دوستی های قدیمیمون متعهدیم ؟ چند تا کتاب خوب خوندیم و چند تا فیلم خوب دیدیم ؟ چیارو از دست دادیم و به چه قیمتی ؟ و آیا ارزششو داشته ؟
...
امروزعید سال نو عرب هاست .ژانویه و محرم هم اومدن ولی هنوز نوروز تو راهه. خارج از ایران نه اینکه یه سری سالگرد به تقویم آدم اضافه میشه ،انگار گذشت زمان رو بیشترمیشه حس می کرد. درسته که کریسمس و ژانویه واول محرم برای ما شیرینی یلدا و نوروز روندارند ولی فقط کافیه یک لحظه تو رو به فکر بیاندازن که پارسالش چه می کردی ، که یهو انگار گردش زمان تو گوشت زنگ بخوره ...



سه‌شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۶

اگر می خواهید چیزی کوچکتر شود، ابتدا اجازه دهید خوب گسترده شود.
اگر می خواهید از چیزی رها شوید ، ابتدا اجازه دهید(در شما) شکوفا شود.
اگر می خواهید چیزی را به دست بیاورید ، ابتدا آن را ببخشید.
این درک ظریفی از قانون هستی است.
نرم بر سخت غلبه می کند.
آرام بر سریع پیروز می شود.

تائوت چینگ

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

اندیشه های بزرگ درباره ایده ها گفتگو می کنند.
اندیشه های متوسط از اتفاقات می گویند ،
واندیشه های کوتاه در مورد مردم حرف می زنند.

دکارت

شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۶

سفرهای مجازی

همیشه اینکه تو نقشه جای شهرهای مختلف رو پیدا کنم برام خیلی سرگرم کننده بوده.این روزها دیگه با گوگل ارت میشه تا بالای سر هر خونه ای رفت. هر از گاهی که دلم خیلی هوایی بشه سوار هواپیما گوگل میشم و یک سفرکی می کنم به دور دنیا.
پیش هر کی دلم بخواد.

سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۶

از جدایی زوجی که از دوستان قدیمی ام هستند، با خبر شدم.خیلی رابطه متعادلی نداشتند ولی با این وجود مدت ها بود که از دور به نظر می رسید تا حدی در زندگی مشترکشان به ثبات رسیده اند. ماهیت اتفاق به طوریکه به گوش من رسید بیشتر شبیه به حوادث روزنامه ها یا داستان سریال هایی بود که فکر می کنیم شخصیت داستان به فیلم ختم می شود و در مورد ما و دوستان ما که آدم های بالغ و روشنی هستیم صدق نمی کند !
به شدت غمگینم ،
نه فقط به خاطر گسیختن این رشته که حیف بود ،
بلکه از ابهامی که ته ذهن دخترک به تلخی می زند.