دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۰

آقا گرگه بد جوری از پشت درختا پرید رو کله ام .
نجیب زاده هم کنارم بود . جفتمون یه کم درب و داغون شدیم ولی هنوز زنده ایم !

باز هم می خواهیم فردا بریم تو جنگل . . .


ادامه دارد

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۰

ناظر یا بازیگر ؟ مساله این است !

خیلی وقتها تو یه فیلم هایی یه فضاهای متناقضی وجود داره که حس متناقض به ادم میدن . مثلا یه دختر زیبا داره تو یه جنگل سرسبز قدم میزنه و از خلوت کردن با خودش لذت می بره، صدای پرنده ها رو میشنوه و بازی نور افتاب رو از لای برگ های درخت ها رو زمین نگاه می کنه. ما ها که داریم نگاه می کنیم می بینیم که یه حیوون درنده داره از پشت سر بهش نزدیک میشه و اون نمیدونه . تو این صحنه ها هیچ وقت من نتونستم جای اون دختر باشم و نگران حیوون درنده هه نباشم . سریع می رم تو فاز ترس و نگرانی و اصلا اون سرسبزی و ظرافت فضای جنگل به چشمم نمی آد . هی بهش می گم ابله ! پشت سرت را داشته باش !
البته اغلب تو این جور فیلما ، دخترک نمی میره ، یا یه کم زخمی میشه و یا سر بزنگاه یه نجیب زاده ای نجاتش میده !
به این سناریو میشه یه کم عمیق تر هم نگاه کرد.

تو زندگی روزمره ، سعی کردم که جای بازیگر باشم نه ناظر . نقش خودم رو بازی کنم و بی خیال خطرات و احتمالات باشم . آخرش یا قراره یه کم زخمی بشم و یا شانس بیارم شازده هه بدادم برسه !
هر از گاهی که از دستم در بره یه دفعه خودم رو تو لباس ناظر فیلم روزگارم پیدا می کنم و این همون لحظه ایه که دیگه سرسبزیه جنگل و شور و عشق و شیطنت محو میشه . میشم یه ادم بزرگ مطلق با همه ترس و واهمه ها و باید ها و نباید ها و ملاحظه کاری ها.
این تا جایی میتونه پیش بره که مثل یه مالیخولیایی ، حتی وقتی که همه چیز بر وفق مراده ، نگران حیوون درنده پشت درختا باشم و شیرینی اوقاتم را خودم با توهمات خودم تلخ کنم .

این روزها هم خیلی پرانرژی و بانشاطم ، و هم یهو به همه این حس هام شک می کنم و توهم این را دارم که ممکنه پشت همه سبزی جنگلم ،آقا گرگه منتظرم باشه تا یه لقمه چپم کنه . . .

ادامه دارد . . .

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

شراب تابستانی

بهار ،
توت فرنگی ،
گیلاس و بوسه فرشته ها ،
معجونی برای شراب تابستان من .

نقره خاره َچکمه هایت را باز کن ،
و کمکم کن تا بگذرم از زمان ،
و من ،
می نوشانم به تو،
شراب تابستانی را

پیمان

تو این شهر پر صدا ،
زیر آفتاب بی امان ،
فراتر از دوستی های جاودان ،
پشت عشق های بی پایان،
آخر جاده های بی انتها ،
بعد از آدرس های بی نشان ،
کنارغریبه های آشنا ،

کسی که دستم راگرفته است ،
مرا می خواند به پیمان.

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

دغدغه های این روزا

ویزای اقامت ، تحریم های امریکا ، عقد نامه ازدواج ،
رزرو بلیط ماهان ، تهران ، اجاره خانه ، مهبد ،
جاده ابوظبی ، درگیری های کشورهای عرب خاورمیانه و شمال افریقا ، معدن بابا ،
وبسایت پولیس ، اضافه وزن لعنتی ،
...

شنیدنی

مدت زیادیه که هیچ موزیکی رو به انتخاب مستقیم خودم گوش نمی دم . این یعنی این که مدت هاست هیچ البوم خاص یا هیچ سلکشنی رو برای خودم پلی نکرده ام . ترجیحم این بوده که به یه سری ایستگاه های صدا که با سلیقه من هم سو هستند سر بزنم و انتخاب های رندومی رو که نشناسم گوش بدم . تو ماشین که اغلب رادیو گوش می دم . رادیو فردا و گزارشگرهاش و فضای مجازی اش جزئی از زندگیم شده. اگاه یا نا خوداگاه با این آدم ها و صداهاشون زندگی می کنم . مثل یک سری همکار که هر روز کاری باهاشون درتماسم ، سر یک ساعت های معینی می شنومشان . کما بیش همه را می شناسم . اغلب منتظرم که اخبار را کیان معنوی گزارش دهد . صدا و تپق های محمد ضرغامی را دوست دارم . مصاحبه های شهران طبری را از دست نمی دهم . هر شبی که دیر از سرکار برگردم ، برنامه فرشید منافی و گروهش روبی شک می شنوم و روده بر می رسم خونه .
در مورد موزیک هم این روزها جزنات کاملا جواب می ده . یک سری موزیک خوب از گروه های ایرونی خوب که اغلب برایم جدید هستند رو ماه به ماه پخش می کنه که اغلب سر کار اونا رو آنلاین گوش می دم .
خلاصه اینکه این روزها زیاد با مدیا پلیر و آیتیون و آیپاد و ... این جور چیزها سرو کاری ندارم . یعنی حوصله فکر کردن به اینکه ببینم الان حوصله گوش کردن به چه موزیکی را دارم را ندارم .
اینم خودش یه دوره ایه . همون جوری که پیش میاد یه دفعه یک ماه مداوم فقط یک البوم رو گوش بدم ولا غیر ، گاهی هم پیش میاد که عنان انتخابم رو می دم دست یه سری آدم اهل حال و به اونا اعتماد می کنم .

پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۰

بخشایش

متانت چشمانت ،
سنگینی گناه سکوت طولانیت را کم می کند .
و تمنای نگاهت ،
مرا دلتنگ آغوش گرمت می کند
ما با شکل و شمایل جدیدمان ظاهر شدیم !
به زودی با شکل و شمایل جدیدی ظاهر می شویم !

لوگوبلاگ من





سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۰


شهر شهر فرنگه ، آدماش از همه رنگه

این رنگ ها ، آدمک ها و بازی ها،
این نورها و این اسباب ها گیجم می کنند .

سایه ها را باهم قاطی می کنم .
آدمک هایی که هیچگاه ندیده ام و نمی شناسم ،
دوره ام می کنند و به من اشاره می کنند .

مغزم دیگر قدرت فرمان ندارد .
می بیند ، می شنود ، و حیران می ماند .

با خودم فکر می کنم که شاید دنگ شده باشم !


دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰

چشمهایم را می مالم . پلک هایم را محکم به هم فشار می دهم . چشمانم را چند بار باز می کنم و می بندم .
نه ،
هیچ چیز فرقی نمی کند .

آبی به سرو صورتم می زنم ، یک دوش آب سرد می گیرم ،
ولی نه ،
هیچ چیز فرقی نمی کند .
باید باور کنم که بیدارم .
کابوس و شیرینی و امید و بیداری در هم قلت می زنند.

من بیدارم
و شیرین ترینم ، تلخ ترین است .