شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

مدت هاست که کمتر فرصت دارم که یک کتاب را دست بگیرم و تمام کنم . یعنی اینقدر تمام کردنش طول می کشه و ادامه دادنش بریده بریده می شه که حوصله ام سر میره و بیشتر احساس در جا زدن می کنم . بهترین راه حلی که تو این شرایط بهم کمک کرده ، خواندن مقاله اس . وب گردی و سرک کشیدن به وادی هایی که بیشتر بهش علاقه دارم تا حدودی این عطش را کم می کنه . بهنام هم تو این وانفسایی که دستم از مجلات خوب کوتاهه ، مجله بخارا را به دستم می رسونه که ورق زدنش و خواندن مقالاتش نفسم را تازه می کنه .


یا رب تو نگهبان دل اهل وطن باش..............که امید بدیشان بود ایران کهن را

ملک الشعرای بهار

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

باغ دیدار

بار دیگر خودم را در پشت در خانه قدیمی پیدا کردم . اصلا یادم نمی اید چه وقت تصمیم گرفتم به اینجا بیایم و چگونه به این جا رسیدم . دم دمای غروب است و از لای در باز خانه تک و توک چراغ های روشن عمارت از ته باغ به چشم می خورند. درسنگین باغ را هل می دهم و آهسته آهسته وارد باغ می شوم . کاملا دو دلم . دلهره دارم . از نوع یک ترس قدیمی و آشنا . ترس از ملاقات .
در کش و قوس رفتن یا باز گشتن مکث می کنم که یکباره صدایت را می شنوم . کنار پله ها ایستاده ای و همچنان که با همان نگاه استوار و سنگینت به من خیره شده ای مرا صدا می زنی و به داخل عمارت دعوت می کنی .
حالا دیگرنه چاره ای ایست و نه راه بازگشتی . کاشکی چند دقیقه قبل باز گشته بودم .
از پله ها بالا می آیم و به درون عمارت می رویم . مادرت مثل گذشته درخانه است . نورهای اتاق بسیار ملایم و کم جان هستند .
کلمات لکنت وار به زبان می آیند و هر لحظه به ساعتی می گذرد . کاملا حس می کنم که زمان و مکان را گم کرده ام .
این اولین بار نیست که همدیگر را در این عمارت رمزآلود ملاقات می کنیم . در مورد موقعیت این بنا چندان مطمئن نیستم ولی احتمال می دهم که در گوشه ای از شمیران باشد . از سوی دیگر استخر روباز باغ مرا به یاد خانه پدری ات در خوی می اندازد . همان خانه ای که تنها نشانی آن تصویر سردی است ازخاطراتی که پیشترها برایم تعریف می کردی .
این که چه مدت آنجا ماندم و یا کی آنجا را ترک کردم را به خاطر ندارم . تنها حس می کنم که نمی بایست به آنجا می آمدم .
با خودم عهد می کنم که دیگر گذارم به آن باغ نیافتد .
. . .

کماکان گاهی اوقات بدون اینکه بخواهم ، در عمیق ترین و شیرین ترین دقایق خواب شبانگاهی به ان عمارت می روم . هر بار همان ترس و دلهره ملاقات را به دوش می کشم و بعد ازاین که آن جا را ترک می کنم با خودم عهد می بندم که هیچگاه بازنگردم .
و این داستان در درازای شبانه های من ادامه دارد . . .