شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

دیشب دلم نمی خواست اصلا بخوابم . مثل یه گلوله انرژی شده بودم . حالا که همه خواب بودند ، می خواستم تا خود صبح ،نه تا همیشه بیدار بمانم .
صبح از خواب پریدم و دیدم که بالاخره دیشب خوابم برده است .
و دیگر از آن سرخوشی وسبکی شبانه خبری نیست . و به یک لحظه چشمانم را می بندم و دوباره می بندم ، این بار به قصد بیدار نشدن . بی هیچ اشتیاقی به بیداری به خودم می گویم همین جا خواهم خوابید ، تا ابد .
و این چرخه می گردد . . .
بیدار می شوم ، زندگی می کنم ، شاد می شوم ، فراموش می کنم ، گریه می کنم ، آواز می خوانم ، خسته می شوم ، قهقهه می زنم ،
و دیگر باره به خواب می روم .

هیچ نظری موجود نیست: