دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۷


یک سال و اندی پیش وقتی من از خانه دور بودم، پدر و مادر آخرین خانه خاطرات من را ترک کردند.
حالا که برگشتم به خانه ، اتاقی را یافتم به نام من ، که تمام اسباب اثاث من در آن چیده شده است .
مادرم تمام تلاش خود را کرده تا همه چیز مثل قبل سر جای خودش قرار بگیرد ، با این وجود نوعی آشفتگی را به وضوح حس می کنم .
به دنبال یکی از مدارک قدیمی به این نابسامانی پا می گذارم .
ساعتها می گذرد .
به یکباره خودم را پیدا می کنم ، در حال معاشقه با اثاثیه عتیق خودم .
در کمد دیواری باز است ، دانه دانه کتابهای خاک خورده را ورق می زنم و در خاطرات روزهایی که خریدمشان و خواندمشان غوطه می خورم .
مشتی اسکیس قدیمی ، کتاب های شل سیلور استاین ، راپیدهای فابر کاستل ، پوسترهای ون گوگ ، مجله های معماری شهرسازی از سال هفتاد وشش به این طرف ، یه عالم نگاتیو عکاسی ، خروارها آلبوم نازک نازک ، مشتی نقشه از شهرهای ایران که سفر کرده بودم به علاوه اطلس ایران ، مجله سرا ( اولین نشریه دانشجویی آن زمان ) ، جزوه های کلاس فلسفه ، سررسید های سال های متوالی و هزار جور خرت وپرت دیگر که به کلی از یاد برده بودمشان .
نیمه شبه .
حالا اون 2 تیکه کاغذی که دنبالش می گشتم را پیدا کرده ام اما ، این اتاقی که به اسم منه ، تا خرخره پر شده از این جورخرت و پرت ها .
می خواهم تا هر وقت که طول بکشه تو این بازار شامی که درست کرده ام غلت بزنم .
حالا دیگر تمام اوقات شبانه روز مال من است . می توانم شب نشینی کنم بدون هیچ نگرانی از خواب ماندن صبح .

جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۷

در آستانه سی .

بچه که بودم دلم می خواست بیست ساله باشم . بیست اوج بزرگ بودن بود در نگاه من .
تا همین چندی پیش فکر می کردم که تا مرز سی چه کارها که باید حتما انجام شده باشد !
خیلی کار کرده ام .هنوز هم خیلی کار دارم همچنان .
اما بزرگ ترین موهبتی که خشنودم می کند، حس پویایی است که لابه لای اوقاتم جاری است .
ورای آنچه که دارم و یا آنچه که ندارم ،
ورای سن و زمان .

سپاس .

سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

من مست جام باقیم،
دارم هوای عاشقی . .
حیران روی ساقی ام ،
دارم هوای عاشقی . . .
دارم هوای عاشقی . . .

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

دریک لحظه اتفاق افتاد .
زمانی که گرمای بی جان آفتاب را از پشت بر شانه هایم حس می کردم و سرمای باد از روبرو صورتم را خش می انداخت .
نقطه تلاقی این دو من بودم در حال پیاده روی بر روی سنگ فرش پیاده رویی گشاده .
و عجب ناتوان دیدم آفتاب را در این جدال !
چشمم به سایه ام افتاد بر روی سنگ فرش ،
جلوتر از من و دراز تر از من پا به پا حرکت می کرد .
دریک لحظه اتفاق افتاد .
زمانی که حس کردم آفتاب خود نمایی می کند حتی اگر داغ نباشد .

درود بر خورشید ،
یلدای هزاروسیصد وهشتاد وهفت خورشیدی

چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۷

تو محیط کار ، دور و برم همه جور زبان و لهجه ای می شنوم .
باور کنید لهجه عربی از همه آزار دهنده تر است .
زمخت .
و این اعراب ، بی خبراز حس من ، بی ملاحظه بلند صحبت می کنند .

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

مبهوت

چشمانم را گشاد می کنم ، خوب زل می زنم و نگاه می کنم .
کمی سمت راست ، کمی سمت چپ ،

هواسم باید به همه جا باشد .
هیچی پیدا نیست . نه نمی بینم .

اینبار چشمانم را تنگ می کنم و دایره دیدم را محدود تر .
سرم را می گردانم و پشت سرم را هم نگاهی می اندازم .
این بار با چشمانی ریز شده به قصد ریز دیدن .

هیچ تصویری پیدا نیست .

شاید هیچ چیزی نیست برای دیدن .
شاید هست ولی خیلی از من دور .
شاید اصلا من کور شده باشم .
شاید الان شب باشد .
شاید ،
شاید . . .

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

با یک موز بزرگ آمدی به دیدنم.
شکلش خمیده مثل یک داس بود، طولش به اندازه یک شتری بزرگ هندوانه و قطرش دوبرابر یک موز معمولی .
خیلی عجیب به نظر می رسید .
پوستش را مثل یک موز معمولی با دست کندم .
درونش موزی نبود . دانه های رنگی رنگی قرمزو آبی و نارنجی خیلی منسجم مثل بلال ، داخل پوست موز جا گرفته بودند . مثل آب نبات های ریز رنگی ، مثل انگور یاقوتی ، مثل انار پوست کنده . . .
نمی دانستم با این موز عجیب غریب چه کار کنم .
سوغاتی بود آیا ؟
خواستم ازت بپرسم ،
اما دیگر پیدایت نکردم .

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۷

دورترین نزدیک ترین 2

فاصله ام داره کمتر می شه .
همون طوری که گفتی مهتاب .
همیشه فرصت بود ،
من بی خبر بودم . . .
از وقتی مامان آمده پیشمون ، تو خونه صدای تلویزیون میاد . داشتم می رفتم به سمت اتاق که یه دفعه صدای موسیقی آذری که از تلویزیون پخش می شد توجهم را جلب کرد . یه فیلم سینمایی کوتاه بود به نام تکم چی .
این قدری خوب بود که بشینم و تا آخرش را نگاه کنم .
ولی بیشتر فکر می کنم که جذابیت فیلم به خاطر چند تا شخصیتش بود که تو فیلم به زبان آذری صحبت می کردند و موسیقی متنش که موسیقی سنتی آذری بود.

مدت ها بود هیچ کس دور و برم آذری صحبت نکرده بود . . .
مدت ها بود جرات گوش کردن به موزیک های آذری را نداشتم .
امشب کلی دلم هوای دوستان آذری ام را کرد .

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷

هرچقدر که چشمت را بیشتر باز می کنی تا بهتر بدانی وبیشتر بفهمی ،
همان دم که حس می کنی نجات پیدا کرده ای از تمام محدودیت ها و خفقان ها ،
دقیقا همان لحظه است که ناگاه تله ها سر بر می آورند و به شکل های مختلف بزرگتر و پیچیده تر می شوند . . .
تله بهترین !
تله بالاترین !
تله پروفشنال ترین !
تله ، تله ، تله . . .

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷

داره بارون می باره .
قطره هاش شق شق می خوره به شیشه پنجرم .
بالاخره پاییز پاش رسید به این کویر . . .
سپاس .

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷

انقدر پیش میاد که یهو یاد یکی می افتم و مثل برق می پرم یه اس ام اسی می فرستم براش یا اگه بشه تماس می گیرم ویا حداقل دو خط ایمیل می نویسم . . .
دیروز تو آشپزخانه یهو بوی خاله جون اومد . تا اومدم بپرم و یه تماسی باهاش بگیرم ، یهو یادم افتاد این مشترک مورد نظر مدت هاست که دیگه در دسترس نیست . . .
. . .
خواستم این جا بنویسم که چقدر دلم برایت تنگ شده .

روحت شاد .

دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷

حدود شش ماه پیش وقتی داشتم از محل کارم می رفتم بیرون ، یه دفعه برخوردم به رئیسم که باهاش خیلی رودربایستی داشتم و هل شدم و انگشت شصت دست راستم خیلی احمقانه رفت لای درو یک لکه سیاه روی ناخنم باقی ماند . . .
لکه زیاد بزرگ نبود ودردی هم نداشت ولی با این حال هر بار چشمم بهش می افتاد یاد اون روز می افتادم و خنده ام می گرفت و تا مدت ها منتظر بودم ببینم چقدر طول می کشد تا به نوک ناخنم برسد !
امروز بی هوا چشمم خورد به دستم و دیدم که موعدش سر آمده و لکه سیاهه نشسته سر ناخنم . ناخنم را که بگیرم دیگر هیچ اثری از ان باقی نخواهد ماند . مثل روز اول .
. . .
همه زخم ها همین جوری اند . زمان که ازشان بگذرد یواش یواش خوب می شوند .
فرق مهم زخم ها تو رد پایی است که از خود به جا می گذارند .
زخم های مجازی عمیق ترند و چنان ذهن و احساسات را پاره پاره می کنند که گاه هر چه زمان هم بر آن بگذرد ، با ترمیم شدن آن رد پای زخم همچنان تا ابد در لای لایه وجودمان باقی می ماند . . .