پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۷

STRANGER

پسرک چهره رنگ پریده ای دارد . چشمان آبی بی روحش از پشت عینک کائوچوئی مشکی ای که روی صورت سفیدش کاملا تو ذوق می زند ، مهربان به نظر می رسند . موهای خرمایی رنگ سیخ سیخی اش که انگار همین سه ثانیه پیش آنرا برق گرفته ، تو هوا خشک شده اند . تو قدم برداشتن آهسته اش ، طرز نگاه بریده بریده اش و صحبت کردن آرام و شمرده اش یک حس سکون و آرامش حس می کنم که البته به سردی هم می زند . وقتی ازش سوالی بکنید با طمانینه گوش می دهد و بدون هیچ عجله ای به تفصیل موضوع را توضیح می دهد .
 از زبان فرانسه زیاد نمی دانم ولی کاملا حس می کنم زمانی که با فرانسوی ها به زبان فرانسه صحبت می کند لهجه متفاوتی دارد . از طرف دیگرلهجه انگلیسی اش هم به فرانسوی ها نمی رود . تو هر بار برخورد مثل یک آدم فضایی یک چیز غریبی را تو این آدم حس می کردم که کنجکاوم کرده بود .
خیلی زیاد نگذشت که فهمیدم خیلی هم اشتباه نکرده بودم . غریب بودنش از ملیتش نشات می گرفت . از جایی به این شهر آمده که ماه هاست تصویر مبهم سرد و سفیدش پس زمینه ذهنمه .
 ازعمق سرمای مونترال کانادا به این شهرداغ آفتابی پرتاب شده ...


هیچ نظری موجود نیست: