پسرک چهره رنگ پریده ای دارد . چشمان آبی بی روحش از پشت عینک کائوچوئی مشکی ای که روی صورت سفیدش کاملا تو ذوق می زند ، مهربان به نظر می رسند . موهای خرمایی رنگ سیخ سیخی اش که انگار همین سه ثانیه پیش آنرا برق گرفته ، تو هوا خشک شده اند . تو قدم برداشتن آهسته اش ، طرز نگاه بریده بریده اش و صحبت کردن آرام و شمرده اش یک حس سکون و آرامش حس می کنم که البته به سردی هم می زند . وقتی ازش سوالی بکنید با طمانینه گوش می دهد و بدون هیچ عجله ای به تفصیل موضوع را توضیح می دهد .
از زبان فرانسه زیاد نمی دانم ولی کاملا حس می کنم زمانی که با فرانسوی ها به زبان فرانسه صحبت می کند لهجه متفاوتی دارد . از طرف دیگرلهجه انگلیسی اش هم به فرانسوی ها نمی رود . تو هر بار برخورد مثل یک آدم فضایی یک چیز غریبی را تو این آدم حس می کردم که کنجکاوم کرده بود .
خیلی زیاد نگذشت که فهمیدم خیلی هم اشتباه نکرده بودم . غریب بودنش از ملیتش نشات می گرفت . از جایی به این شهر آمده که ماه هاست تصویر مبهم سرد و سفیدش پس زمینه ذهنمه .
ازعمق سرمای مونترال کانادا به این شهرداغ آفتابی پرتاب شده ...
از زبان فرانسه زیاد نمی دانم ولی کاملا حس می کنم زمانی که با فرانسوی ها به زبان فرانسه صحبت می کند لهجه متفاوتی دارد . از طرف دیگرلهجه انگلیسی اش هم به فرانسوی ها نمی رود . تو هر بار برخورد مثل یک آدم فضایی یک چیز غریبی را تو این آدم حس می کردم که کنجکاوم کرده بود .
خیلی زیاد نگذشت که فهمیدم خیلی هم اشتباه نکرده بودم . غریب بودنش از ملیتش نشات می گرفت . از جایی به این شهر آمده که ماه هاست تصویر مبهم سرد و سفیدش پس زمینه ذهنمه .
ازعمق سرمای مونترال کانادا به این شهرداغ آفتابی پرتاب شده ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر