سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۰

مبارزه

مبارزه فقط جبهه رفتن نیست .
اسلحه به دوش گرفتن نیست ،
تو تظاهرات شرکت کردن نیست
مقاله و بلاگ نوشتن نیست
فعال مدنی شدن نیست
. . .

تو وبسایت گروه سیرکو کافه برای خودم میگشتم و ویدئو هاشون رو نگاه می کردم . کارهای خوبی دارند . بسیار می پسندم . رفتم تو قسمت موزیک که ببینم چه جوری میشه آلبومشون رو تهیه کرد ، دیدم یه گوشه نوشته که دانلود آزاد برای کاربران ایرانی . با این توضیح که اگر در ایران هستید و نمی تونید آلبوم رو بخرید ، کافیه که وی پی ان و پروکسی رو قطع کنید تا بتونید آلبوم را مجانی دانلود کنید . . .

بگذریم که من نتونستم مفتی دانلود کنم . ولی نمی دونم چرا تمام موهای تنم سیخ شد و اشکم در اومد . کار قشنگیه . یه دهن کجی بزرگه به تمام محدودیت ها و خط های قرمزی که بین ایران و تمام دنیا کشیده شده . اینکه کی این خطوط رو کشیده مهم نیست . مهم هم باشه ، دردی رو دوا نمی کنه . مهم اینه که مستر و ویزا کارت که نداشته باشی ، اگر هم نخواهی موزیک ها رو قاچاقی دانلود کنی گوش بدی ، راه دیگه ای نداری . واین جور خلاقیت ها مرزها رو کمرنگ تر می کنه . . .



پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۰

یک صندلی در جایی انتظار من را می کشد .
هیچ کس نمی تواند جای دیگری را بگیرد . . .

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

خیلی وقتا میشه که 2-3 روز با هم نه حرف می زنیم و نه چت می کنیم ولی همین که جی تاک رو باز کنم و ببینم چراغش روشنه خودش یه دل خوشی بزرگه . حتی اگه چراغش زرد باشه و بدونم که پشت کامپیوتر نیست که جوابمو بده باز هم دلم گرم می مونه .
دلم گرم می شه به اینکه می دونم سالمه و بیدار شده و کامپیوتر رو روشن کرده و اومده تو این پنجره جادویی گوگل ، به عشق اینکه آمار من و مهبد رو بگیره ! ببینه ما کجاییم و چی کار می کنیم . خیلی وقت ها می بینه که من چراغم روشنه ها، ولی اصلا پیغام هم نمیده تا من خودم دو خط بنویسم . بعد که میگم مامان جان خوب چرا نمی نویسی ، میگه می دونم سر کاری نمی خوام مزاحمت بشم . . .
. . .

گاه و بی گاه اینکه به اجبار و یا به اختیار ، ازش دورزندگی می کنم به شدت آزارم میده . بحث دلتنگی نیست . بحث سر واقعیت ترک کردن خانواده است . نمی دونم اگر بچه من بخواد بزاره بره یه گوشه دیگه دنیا ، من چی کار می کنم !
اصلا نمی فهممشون که چه جوری این موضوع رو پذیرفتند ! هر وقت به بچه داشتن فکر می کنم و به خودخواهی های خودم یه نیم نگاهی می اندازم، به نظرم کلا کار بیهوده ای میاد ! خودم می دونم که داشتن یه موجودی که از وجود تو بیرون بیاد و بر اساس دیدگاه های تو تربیت بشه چقدر شیرینه و امید به زندگی رو پر رنگ می کنه و از این حرف ها ، ولی واقعا مطمئن نیستم که بعد از ده بیست سال ، وقتی بخواد برای خودش زندگی اش رو تشکیل بده و سبک و سیاقش با من نخونه چقدر انعطاف خواهم داشت . چقدر می تونم بفهممش . چقدر با پذیرفتنش خودم ضربه می خورم .
و دوباره به مامانم فکر می کنم . به انعطاف و پذیرشش غبطه می خورم . اینکه من با همه ایده آل هایی که شاید تو ذهنش داشته متفاوتم ولی همچنان عاشقانه دوستم داره و بی هیچ ادعایی من رو درک می کنه .
خودم را با همه روشن فکری هایم در برابرش ناتوان می بینم .
بهش غبطه می خورم و افتخار می کنم .

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

خداحافظی ها

وقتی از شهر خودت مهاجرت می کنی به یه شهر جدید ، نا خودآگاه شروع می کنی به جمع کردن یه سری چیزهایی که حس تعلق بهت بدن . چیزهایی که بتونی باهاشون با فضای جدید دوست بشی و کم کم بگی این شهر منه ، این محله منه ، این آسمون منه ...
آدم های دور و برت هم ، خوب ، تو درست کردن این رابطه با شهرخیلی مهمند . یه سری آدم ها هستند ( بهتره بگم بوده اند ) که وجودشان تو دوبی برای من دلگرمی بوده ، گذشته از اینکه معدودی از آنها جزو دوستان نزدیک بوده و هستند ، یه عده دیگه هم هستند که با اینکه باهاشون خیلی سر و سری ندارم و ارتباط زیادی هم نداشته ام ، ولی دلم به وجودشون قرص می شده .
مثلا می دونی اونا هم همزمان با تو مسائلی رو که تو پشت سر گذاشتی رو پشت سر گذاشتن . اونا هم از گرمای هوای اینجا به تنگ اومدن و ازنور آفتاب اینجا لذت بردن . می دونی اونا هم مثل تو یه کتابخونه آیکیا تو اتاقشون داشتن و یه بالکن رو به شهر که هم دوستش داشتن و هم از گرد و خاکش عاصی می شدند .
باهاشون زیاد سینما نمی رفتی ولی می دونستی که فیلم هایی که تو دوست داری رو اونا هم دوست دارن .

با اینکه خیلی برای هم وقت نمی گذاشتین ولی با رفتنشون یه جایی توی دلت خالی میشه . انگار یه قسمتی از حس تعلقی که به شهر پیدا کردی کمرنگ می شه و یهو احساس غربت می کنی . فکر می کنی تنها شدی و یا ممکنه گم بشی . . .

من تو چهار سال و نیمی که تو امارات زندگی کرده ام ، کلی دوست پیدا کرده ام و کلی دوست از دست داده ام . البته دوستی ها اغلب قوی باقی مانده اند ولی رابطه فیزیکی با دوستانی که بهشون دل بسته بودم رو از دست دادم .
و این داستان مطمئنم ادامه خواهد داشت . و دوستان باز هم می آیند می روند و ...

یاد می کنم از
رضام
آفرین
حمید
مه رو
سالومه
مهتاب
ادیت

که دلم لک زده برای یک ساعت کنارشون بودن .

و حالا نوید هم به این لیست اضافه میشه . . .