دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

مبهوت

چشمانم را گشاد می کنم ، خوب زل می زنم و نگاه می کنم .
کمی سمت راست ، کمی سمت چپ ،

هواسم باید به همه جا باشد .
هیچی پیدا نیست . نه نمی بینم .

اینبار چشمانم را تنگ می کنم و دایره دیدم را محدود تر .
سرم را می گردانم و پشت سرم را هم نگاهی می اندازم .
این بار با چشمانی ریز شده به قصد ریز دیدن .

هیچ تصویری پیدا نیست .

شاید هیچ چیزی نیست برای دیدن .
شاید هست ولی خیلی از من دور .
شاید اصلا من کور شده باشم .
شاید الان شب باشد .
شاید ،
شاید . . .

هیچ نظری موجود نیست: