چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۲

گپی عاشقانه با سرکار ناخودآگاه بنده


(شعر از فروغ فرخزاد - با صدای پالت گوش می دادم و یاد سایه گرامی افتادم )

نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود.

نگاه کن ،
تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد، 
مرا به اوج می برد،
مرا به دار می کشد،

نگاه کن 
تمام آسمان من پر از شهاب می شود . . .

تو آمدی زدورها و دورها
زسرزمین عطرها و نورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها

نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود


دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۲

مالیخولیایی شعر می خوانم و غزل می شنوم. دیشب بعد از مدت های زیاد تنها بودم و موقع برگشتن از کار از فکر اینکه کسی در خانه منتظرم نیست احساس آزادی کردم و لذت بردم. وقتی رسیدم خانه با موسیقی که کمترین ریتم را داشت ساعت ها رقصیدم و آواز خواندم.

می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو

این آدمیزاد کلا موجود عجیب غریبی است. از تنهایی لذت می برم و در حظ و شادی ام شعر شکایت از هجران می خوانم !
نوع پیچیده ای از مازوخیزم افراطی در خودم کشف کردم.

http://www.youtube.com/watch?v=Bx7bjhkwf5k

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۲

سفر پردازی


اندیشه ات جایی رود و آنگه تو را آن جا کشد       زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

یک ماهی در سفر بودم . ابتدا خیلی خیلی کوتاه به  انگلستان رفتم ولی خیلی زود نظرم عوض شد و خودم را به اسکاندیناوی رساندم. از استکهلم تا نروژ تا برگن. در این میان پری کشیدم به برلین. البته در وین هم چرخی زدم ولی زود بی خیال اتریش شدم. دورترین جایی که رفتم تورنتو بود ولی به بی پولی خوردم و همان طوری که از انگلیس برگشتم راهم را کج کردم و نهایتا به بوداپست رسیدم.  نفسی تازه کردم و کوله بارم را از دوشم برداشتم. 

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۲

نگاهی به اجرای فیلم ماهی و گربه، جشنواره فیلم دوبی

به محض مطلع شدن ازحضور فیلم گربه و ماهی در جشنواره بین المللی فیلم دوبی در اولین فرصت بلیط خریدم. شهرام مکری، کارگردان فیلم را از فیلم بلند اشکان و انگشتر متبرک و فیلم کوتاه طوفان سنجاقک می شناختم و بسیار کار او را پسندیده بودم. قبل از دیدن فیلم، بدون هیچ گونه اطلاعی از شیر برنزی که این فیلم در هفتادمین جشنواره فیلم ونیز نصیب کارگردانش کرده بود و یا جوایزجشنواره پرتغال، با نگاهی بی طرفانه و با اعتماد به کارگردان، به سینما رفتم و فیلم را تماشا کردم. دومین فیلم بلند او، فیلمی است در ژانر وحشت که با داستان و ساختار و فرم خاص خود برای 130 دقیقه مخاطبین خود را که تمام صندلی های سالن سینما را پر کرده بودند روی صندلی نشاند ودر انتهای جشنواره جایزه ویژه هیِئت داوران را به خود اختصاص داد.

گربه و ماهی داستان گروهی از جوانان است که برای جشنواره بادبادک بازی در اردویی در شمال ایران کنار هم جمع می شوند و اتفاقات و داستانهای هر یک از این افراد در بازه زمانی مشترک به تصویر کشیده می شود. در نزدیکی این ارودگاه رستورانی است که مشکوک به استفاده از گوشت غیر احشام می باشد و ارتباط افراد این رستوران با جوانان اردوگاه منشا هراس و دلهره و وحشتی است که در سرتاسر فیلم با بیننده است. در هرگوشه از اردو اتفاقی می افتد و ما شاهد گفتگو ها و داستان های آدم های آن هستیم. پس از آن به نحوی هوشیارانه دوربین ما را به تماشای داستان دیگری که همزمان در حال اتفاق بوده است می کشاند. داستانها به نوعی به هم پیوسته اند که در واقع ابتدا و انتهایی برای آنها نمی توان در نظر گرفت. آنجا که یک داستان به ظاهر تمام می شود داستان دیگری آغاز می شود ولی نمایان شدن صحنه بینابینی تکراری بین هر داستان به طرز وهم انگیزی همزمانی این داستان ها را هشدار می دهد.

فیلم در یک برداشت فیلمبرداری شده است. فیلم کات ندارد و تدوین نشده است . این موضوع نه صرفا به عنوان یک تکنیک, بلکه هماهنگی این تکنیک با قصه ارایه شده و ساخت دوایری که امکان دور زدن و تدوام حرکت به دوربین را داده, عامل بسیار مهمی در جذابیت فیلم و قابل اهمیت بودن اثر شده است. هرچند همین دایره های تکراری و روایت خیر خطی که برای قطع نکردن فیلم ضروری بوده باعث طولانی شدن و گاه کسل کننده شدن فیلم می شود ولی به هر حال نبوغ و خلاقیت شهرام مکری در شکل روایت قصه و ساخت فیلم غیر قابل انکار است.

شهرام مکری در پایان فیلم در جواب سوالات بینندگان، ساختار زمان را در بخش میانی فیلمش به نوار موبیوس تشبیه می کند. نواری که ابتدای آن همان انتهای آن است و یا به نگاه دیگر ابتدا و انتهایی برای آن نمی توان پیدا کرد. او به روشنی توضیح می دهد که فیلم در سه سکانس اصلی طراحی شده است.  سکانس اول مربوط به معرفی رستوران و آشپزهای رستوران است. سکانس دوم شامل اتفاقات و داستانهای داخل اردوگاه است و سکانس سوم فضایی است که از اردوگاه خارج می شویم و به رستوران بر می گردیم. گویی از ابتدای سکانس دوم به نوار موبیوس وارد می شویم و گرفتار چرخش اتفاقات بی پایان همزمان می شویم.

فیلم به خوبی و با نگاهی آزاد از الگوهای کلاسیک فیلم های ژانر وحشت وام گرفته است. کارگردان در قسمتی از توضیحاتش اضافه کرد که اتفاق کلیشه ای که در اغلب فیلم های ژانر وحشت وجود دارد، جنایتی است که بر زن مظلومی در 10 دقیقه اول فیلم اتفاق می افتد و او هوشمندانه این اتفاق را به 10 دقیقه آخر فیلم پاس داده است. گرچه به نظر می رسد که او در مظلوم نمایی دختران جوان تا حدی افراط کرده است ، به طوری که این مظلومیت به نوعی ساده لوحی غیر واقعی و افراطی جلوه گر می شود. در هر لحظه منتظر وقوع خطر و یا حادثه ای برای این دختران جوان هستیم. کارگردان در پاسخ به این بزرگنمایی خطر در هر لحظه ، آنرا به شرایط سیاسی و اجتماعی کشور و فضای روانی نسل جوان تشبیه می کند که با اضطراب، جنگ و تحریم و مداخلاتی از خارج یا داخل کشور را احتمال می دهند.

فیلم بعد از 60 روز تمرین که 30 روز در استودیو و 30 روز در لوکیشن انجام شده بود، آماده فیلمبرداری می شود. اغلب بازیگران جوان فیلم از بازیگران تاتر هستند. شهرام مکری انتخاب بازیگران تاتر برای چنین سناریویی که به دلیل ساختار زمانی داستان ، اجراهای تکراری را می طلبد را انتخاب مهمی قلمداد می کند.

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۲

به دنبال رشته برای فوق لیسانس !

یک تغییر بنیانی در حال و روز و رویکردم به جایگاه حرفه ای و انسانی ام رخ داده. این سفر از روزی آغاز شد که داشتم به گِرگِی در یکی از تحویل پروژه هایش کمک می کردم. خیلی حال و نای کار نداشتم و بهش گفتم که صفحات نهایی پرزنتیشن و کارهای گرافیکی ات را انجام می دهم. سه تا مقطع معماری را راندو کردم و ترکیب بندی صفحات را انجام دادم . این داستان بر می گرده به پارسال  اوایل اسفند(91) تو بحبوحه کمردرد لعنتی ام. یادم نمیره که با چه شوقی در عین بی حوصلگی برای کار جدی، تمام تعطیلات آخر هفته را در حالیکه از کمر درد نمی تونستم پشت میز بشینم، روی کاناپه راحتی با لپ تاپی روی پا به راندو کردن و کارهای گرافیکی نقشه ها گذروندم. وقتی کار تموم شد، خودم از نتیجه کارخیلی راضی بودم ولی انگار یک حسرتی ته دلم بود. تردید و حسرتی که همیشه همراهم بوده است :
کاش از ابتدا به جای معماری وارد حوزه هنرهای زیبا شده بودم ...

صد البته که هیچ وقت این حسرت ها و تردید ها رو جدی نگرفتم و هیچوقت به بازگشت و تجربه جدیدی فکر نکردم.
امروز یاد آن داستان و آن شبی که مقطع های معماری را راندو می کردم افتادم . همین امروزی که از صفحه وب این دانشگاه به صفحه دیگر آن می پرم و بدون هیچ محدودیت و یا هیچ دلیل و منفعتی دنبال برنامه های آکادمیک می گردم وخودم را در قالب دانشجو در هر رشته ای که علاقه مند باشم تصور می کنم .
از  تئوری هنر تا جامعه شناسی تا  فلسفه ،هیچ چیز جلویم را نمی گیرد تا از این شاخه به آن شاخه نپرم و از فانتزی دیدن خودم لابه لای درس و مشق هام لذت نبرم !

و وقتی با نگاهی تحلیلی به رشته ها و برنامه هایی که در حال بررسی شان هستم نگاه می کنم ، یک واقعیتی رو کشف می کنم . اینکه دوست دارم در حوزه علوم انسانی و تئوریک و اساسا علوم پایه درس بخونم تا علوم کاربردی . انگار با یک دهن کجی و پافشاری مفرط دلم می خواهد چیزی بخوانم که لزوما رنگ و آب کاربردی نداشته باشد. چیزی که لزوما در انتها من رو به سمت یک شغل پر سرو صدا هل نده .

معماری طور دیگری بود. از زمان دانشجویی هر وقت می گفتم دارم معماری می خونم همه تحویلیم می گرفتند . در دانشکده هنر و معماری تهران مرکز معماری خوندن نوعی برچسب کاردرست بودن داشت . تا امروز هم همین طور بوده . آرشیتکت بودن نوعی ماسک و یا هویت دلنواز به همراه داشته و خیلی جاها توسط دیگری قابل تقدیر و ستایش بوده . معماری حوزه بی پدر و مادری است. سکویی است که وقتی پا بر آن می گذاری چشم اندازی را بهت نشان می دهد که فکر پا عقب کشیدن از سرت بیرون رود. در وادی بزرگی است و به هر ناکجا آبادی سرک می کشد و همین دیدار حوزه های مختلف از هنر و تکنیک و علوم انسانی به صورت یک واحد بین رشته ای، در مواقع مختلف می تواند تشنگی هایت را مرتفع می کند . اما اگر کمی جسور و آگاه نباشی ، هر یک از این حوزه ها می تواند مثل سرابی باشد که بدون چشیدن جامی از آن فقط عطشت را دوچندان کند .
بگذریم ،
در مورد انتخاب رشته در علوم غیر کاربردی ، بیشتر خواهم نوشت .