تماشاخانه نه فقط آن صفحه نمایش فیلمی بوده که
ده ها فیلمی رو که از حوصله و دایره شناخت من خارج بوده بهم نشون داده ، بلکه شبیه
مهمانی های دوره ای خانوادگی قدیمی است که قبلا در ایران داشتم. از این مهمانی هایی
که در یک روز خاص درخونه صاحبخونه به روی همه باز بود وهرکس به اقتضای مشغله اش در
دوره حاضر می شد. از این جمع شدن هایی که دیدار و گپ زدن به غذا و پذیرایی ارجح
بود و به بهانه اش خواه و ناخواه دوستان دور و نزدیک را می دیدیم و دلمون به
بودن هم قرص بود.
نمایش پستها با برچسب دبی. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب دبی. نمایش همه پستها
شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۳
سوغاتی و هجرت
مهاجرت کردن اتفاق عجیبی است و اعجاب آن در چالشی است که مهاجر با بستر جدید و قدیم خود دارد. اینکه هر فرد چقدر زمان لازم دارد تا با دیار جدیدش خو بگیرد کاملا شخصی است و به هزار نکته مختلف بستگی دارد/
حدود هفت سال و نیم است که در خارج از ایران، در امارات متحده عربی، در شهر دوبی زندگی می کنم ولی شاید کمتر از شش ماه باشد که احساس می کنم به شهری که در آن زندگی می کنم تعلق خاطر دارم و پایم روی زمینش بند است. تنها در این چند ماه بوده که نگاهم از پشت سرم، از تهران و خانواده ام و دوستانم و همه مکانهایی که از آنها در تهران هزاران خاطره دارم بریده شده و به جلو رویم خیره شده. برای من، رسیدن به این جایگاه 7 سال طول کشید. شاید زمان زیادی باشد به نسبت خیلی های دیگر، شاید هم کم. نمی دانم. اما نشانه های زیادی وجود دارند که این اتفاق را تایید می کنند و حس می کنم که به قول معروف در دیار جدید جا افتاده ام.
به تازگی در سفر بودم. اهل سوغاتی خریدن هستم همیشه. خرده ریزهایی کوچک ولی به یاد ماندنی. هیچ وقت هم فله ای خرید نمی کنم که چنته ام پر باشد برای هر فرد احتمالی. نه . هدیه های کوچکم را همیشه به اسم می خرم. مثلا می دانم کدام کارت پستال یا مداد موزه فلان را برای چه کسی خریده ام.
درسفرهفته پیش، دست آخر 3 تا هدیه کوچک خریدم برای دوستان محدودم در دوبی. همین. این اولین بار بود که دوستان و خانواده ام در ایران از لیست این هدیه های کوچک حذف می شدند.
با خودم فکر می کردم:
از سفر به دوبی برمی گردم و به دوستانی که در دوبی چشم به راهمند سوغاتی می دهم ...
یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۳
حاشیه کارگاه نمایشنامه نویسی گروهی
کارگاه نمایشنامه نویسی گروهی به سرپرستی علی فومنی مرتضوی در دوبی در حال برگزاری است. من همراه 5 نفر دیگر در این کارگاه شرکت می کنم و از چیزهای زیادی که در مورد ادبیات نمایشی یاد می گیرم هیجان زده ام. جدای محتوا و برنامه و هدف اصلی کارگاه، گاه و بی گاه گفتگوهای ظاهرا حاشیه ای پیش می آید که هر کدام سرفصل یک گره ای است برای من که به گره های نادانسته هایم اضافه می شود و در اوقات فراقتم به دنبال جواب برای این گره ها هستم.
یکی از این مباحث، تفاوت نگاه و نقد افلاطونی و ارسطویی به مقوله شعر و هنر بود. چکیده ای از مقاله دکتر محمد طاهری در این باره به شرح زیر است :
ارسطو و افلاطون با آنكه دربارة ماهيت محاكاتي هنر، و بويژه صناعت شاعري اتّفاق نظر دارند، اما درباب نحوة تبيين اين ماهيت ونيز در مورد ارزيابي آثار هنري كاملا با يكديگر در تقابل هستند. افلاطون به اقتفاي استادش سقراط و براي برپايي عدالت در مدينه فاضله، محاكات را نوعي الهام ماوراءالطبيعي تلقيكرده و شاعران را از دريافت حقيقت اصلي، كه به زعم او در عالم مثل است، ناتوان مي بيند و آثارشان را در تضاد با خرد و اخلاق و آموزه هايشان را ماية تباهي و گمراهي جوانان مي داند؛ بدين روي هنرمندان وشاعران را در جمهوري او راهي نيست. در تقابل با نقد اخلاقي افلاطون، ارسطو نقد زيبايي شناسانه را مطرح مي نمايد و با كمرنگ كردن عنصر الهام در خلق شعر، شاعري را صناعتي با قواعد منطقي معرفي مي كند و درصدد است به روشي دست يابد تا بدان وسيله ارزش هاي زيبايي شناسي يك اثر هنري را مشخّص نمايد. از ديد ارسطو، شعر به دليل توجه به كلّيات، از تاريخ، فلسفي تر و والاتر است و خطايايي كه در بعضي از سروده هاي شاعران بزرگ ديده مي شود، از منظر زيبايي شناسي قابل توجيه است . هر دو فيلسوف متفق القولند كه شعر تأثير قابل توجهي بر روحيات افراد دارد؛ با اين تفاوت كه افلاطون اين تأثير را عامل روان پريشي وانحراف اخلاقي مي داند و آن را تحقير مي كند؛ اما ارسطو با تحسين اين تأثير ، آن راعامل مهم پالايش روان می انگارد.
فصلنامة علمی پژوهشي كاوش نامهسال سيزدهم ( 1391 )، شماره24
جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲
دیروز در آخرین روز آبان، پاییز رسما رونمایی کرد. دوروز مداوم است که با صدای ضربه های قطره های باران برپنجره اتاق از خواب بیدار می شوم . آسمان تاریک تر از روزهای دیگر است. ساعت بیولوژیکی من که به خوبی کار می کند، مدتی بود که وعده پاییز را به من داده بود . برای همین هم شب ها با بلوزشلوار گرم کن و جوراب به رخت خواب می روم و دم دمای صبح که هوا خنک است از گرمای بدنم زیر پتویم لذت می برم .
و این حسی است که من را زنده می کند. لذت چشیدن چهارفصل . لذت از سرما لرزیدن ، لذت از گرما عرق ریختن و حالا که نیمچه پاییزی شده است خودم را از همه پاییزها پاییزی تر می بینم .
چقدربرگ ازم ریخته است را نمی دانم ولی به شدت احساس عریانی می کنم . عریانی که بوی سبکی و سبکبالی می دهد.
دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰
خداحافظی ها
وقتی از شهر خودت مهاجرت می کنی به یه شهر جدید ، نا خودآگاه شروع می کنی به جمع کردن یه سری چیزهایی که حس تعلق بهت بدن . چیزهایی که بتونی باهاشون با فضای جدید دوست بشی و کم کم بگی این شهر منه ، این محله منه ، این آسمون منه ...
آدم های دور و برت هم ، خوب ، تو درست کردن این رابطه با شهرخیلی مهمند . یه سری آدم ها هستند ( بهتره بگم بوده اند ) که وجودشان تو دوبی برای من دلگرمی بوده ، گذشته از اینکه معدودی از آنها جزو دوستان نزدیک بوده و هستند ، یه عده دیگه هم هستند که با اینکه باهاشون خیلی سر و سری ندارم و ارتباط زیادی هم نداشته ام ، ولی دلم به وجودشون قرص می شده .
مثلا می دونی اونا هم همزمان با تو مسائلی رو که تو پشت سر گذاشتی رو پشت سر گذاشتن . اونا هم از گرمای هوای اینجا به تنگ اومدن و ازنور آفتاب اینجا لذت بردن . می دونی اونا هم مثل تو یه کتابخونه آیکیا تو اتاقشون داشتن و یه بالکن رو به شهر که هم دوستش داشتن و هم از گرد و خاکش عاصی می شدند .
باهاشون زیاد سینما نمی رفتی ولی می دونستی که فیلم هایی که تو دوست داری رو اونا هم دوست دارن .
با اینکه خیلی برای هم وقت نمی گذاشتین ولی با رفتنشون یه جایی توی دلت خالی میشه . انگار یه قسمتی از حس تعلقی که به شهر پیدا کردی کمرنگ می شه و یهو احساس غربت می کنی . فکر می کنی تنها شدی و یا ممکنه گم بشی . . .
من تو چهار سال و نیمی که تو امارات زندگی کرده ام ، کلی دوست پیدا کرده ام و کلی دوست از دست داده ام . البته دوستی ها اغلب قوی باقی مانده اند ولی رابطه فیزیکی با دوستانی که بهشون دل بسته بودم رو از دست دادم .
و این داستان مطمئنم ادامه خواهد داشت . و دوستان باز هم می آیند می روند و ...
یاد می کنم از
رضام
آفرین
حمید
مه رو
سالومه
مهتاب
ادیت
که دلم لک زده برای یک ساعت کنارشون بودن .
و حالا نوید هم به این لیست اضافه میشه . . .
شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹
چند اتفاق ساده اما به یاد ماندنی
- دیروز داشتم ماشین رو بین دوتا ماشینی که فاصله شان چندان برای پارک دوبل مناسب به نظر نمی رسید پارک می کردم ،که سرو کله یک کارگر هندی پیدا شد و شروع کرد فرمون دادن به قصد کمک . بعد هم وقتی ماشین تو جاش پارک شد ، یه انگشت شصت موفقیت آمیز همراه یک لبخند دوستانه خیلی عمیق نثارم کرد و بدون اینکه بخواد کنه بازی در بیاره همون اطراف پلکید . وقتی پیاده شدم بدون اینکه بخوام فکر کنم یه چند تا سکه پول خردی که داشتم رو بهش دادم و با یک نگاه پر تشکر سرش رو تکون داد و رفت .
یاد تهران و جاهایی مثل خیابان سعد آباد افتادم که یه سری آدم همیشه توش می گردند که اگر ماشینت رو انجا پارک کنی سرکیسه ات کنند . طوری هم ازت طلب کارند که انگار تو گاراژ خصوصی آنها ماشینت رو پارک کردی .
و من همیشه از پول دادن بهشان طفره می رفتم !
-جلوی در شهرداری ایستاده بودم و منتظر بودم که ناگهان یک پیرمرد عرب که انگار همین الان از فیلم محمد رسول الله آمده است ، با دندان های یکی در میون و ریش سفید بلند آمد به طرفم و ازم آدرس پرسید و بعد از درختچه کنار پیاده رو یک گل کوچک چید و بهم داد و رفت !
یه کم جلوتر از جاییکه ایستاده بودم چند تا سکوی سنگی در کنار باغچه بود . یه دفعه یه باغبون که زبونش رو نمی فهمیدم ظاهر شد و با علم و اشاره سعی کرد به من حالی کنه که روی سکوها بنشینم . هوا گرم بود و منم که فکر می کردم به زودی می روم ، ازش تشکر کردم و بی خیال شدم . سی ثانیه بعد دیدم دوباره داره منو صدا می کنه و اینبار یه کیسه نایلونی انداخته روی سکو و به من میگه که بنشینم روش . تازه فهمیدم که اولش داشته سعی می کرده به من بفهمونه که اینجا تمیزه و قابل نشستنه و من که محلش نگذاشتم رفته و برام یه زیر انداز اورده ... حدس می زنم که خودش مسئول تمیز کردن ان محوطه بوده و دلش می خواسته افرادی که در اونجا رفت و آمد می کنند از کارش راضی باشند و از اون فضا استفاده کنند .
. . .
امارات متحده عربی ، اینجایی که من چند سالی است در ان زندگی می کنم ، شاید در مقایسه با جاهای دیگه دنیا کشور ایده آل برای زندگی کردن نباشه ، ولی وقتی با توده مردم بر خورد می کنی حس می کنی که بی آزارند و طلبکار و بد خواه نیستند . این حسیه که من تو شهر خودم تو تهران نسبت به مردم کوچه و بازار ندارم .
. . .
این ها رو نوشتم برای اوقاتی که جنبه های زندگی ماشینی این دیار انقدر بهم فشار میاره که بارها و بارها از خودم می پرسم که تو این بیابون رنگارنگ چی کار دارم می کنم . و نوشتم در جواب ان کسانی که بارها و بارها همین سوال رو از من پرسیده اند .
یاد تهران و جاهایی مثل خیابان سعد آباد افتادم که یه سری آدم همیشه توش می گردند که اگر ماشینت رو انجا پارک کنی سرکیسه ات کنند . طوری هم ازت طلب کارند که انگار تو گاراژ خصوصی آنها ماشینت رو پارک کردی .
و من همیشه از پول دادن بهشان طفره می رفتم !
-جلوی در شهرداری ایستاده بودم و منتظر بودم که ناگهان یک پیرمرد عرب که انگار همین الان از فیلم محمد رسول الله آمده است ، با دندان های یکی در میون و ریش سفید بلند آمد به طرفم و ازم آدرس پرسید و بعد از درختچه کنار پیاده رو یک گل کوچک چید و بهم داد و رفت !
یه کم جلوتر از جاییکه ایستاده بودم چند تا سکوی سنگی در کنار باغچه بود . یه دفعه یه باغبون که زبونش رو نمی فهمیدم ظاهر شد و با علم و اشاره سعی کرد به من حالی کنه که روی سکوها بنشینم . هوا گرم بود و منم که فکر می کردم به زودی می روم ، ازش تشکر کردم و بی خیال شدم . سی ثانیه بعد دیدم دوباره داره منو صدا می کنه و اینبار یه کیسه نایلونی انداخته روی سکو و به من میگه که بنشینم روش . تازه فهمیدم که اولش داشته سعی می کرده به من بفهمونه که اینجا تمیزه و قابل نشستنه و من که محلش نگذاشتم رفته و برام یه زیر انداز اورده ... حدس می زنم که خودش مسئول تمیز کردن ان محوطه بوده و دلش می خواسته افرادی که در اونجا رفت و آمد می کنند از کارش راضی باشند و از اون فضا استفاده کنند .
. . .
امارات متحده عربی ، اینجایی که من چند سالی است در ان زندگی می کنم ، شاید در مقایسه با جاهای دیگه دنیا کشور ایده آل برای زندگی کردن نباشه ، ولی وقتی با توده مردم بر خورد می کنی حس می کنی که بی آزارند و طلبکار و بد خواه نیستند . این حسیه که من تو شهر خودم تو تهران نسبت به مردم کوچه و بازار ندارم .
. . .
این ها رو نوشتم برای اوقاتی که جنبه های زندگی ماشینی این دیار انقدر بهم فشار میاره که بارها و بارها از خودم می پرسم که تو این بیابون رنگارنگ چی کار دارم می کنم . و نوشتم در جواب ان کسانی که بارها و بارها همین سوال رو از من پرسیده اند .
جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸
گفتم : دنبال یک ساعت فروشی می گردم . می خواهم بند ساعتم را عوض کنم .
گفتند : باید برویم خیابان پاسداران .چرا پایین شهر می گردید ؟ برید بالای شهر .گفتم : بالای شهر همه شهر ها شبیه هم شده است . فقط پایین شهر ها هنوز باهم تفاوت دارند .
ادامه دادیم به سمت بالای شهر و خیابان پاسداران . رسیدیم به یک مرکز خرید شیک شهرستانی که از روی تهران کپی شده بود . همان هایی که تهرانی ها از روی دبی کپی می کنند و اهالی دبی از روی مراکز خرید امریکا. غافل از بازارهای خودمان که اروپایی ها از آن کپی کردند و امریکایی ها از روی دست اروپایی ها . . .
از کتاب :این مردم نازنین
قصه های رضا کیانیان با مردم
جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷
دارایی های غیر منقول من
امروز شروع کردم به شمردن دارایی های غیر منقولم در سرتاسر جهان .
از همین نزدیک شروع کردم .
خیابان شیخ راشد حد فاصل پارک زعبیل تا ورودی شیخ زاید رود ، آن هم فقط جهت ابوظبی ، مال منه . یعنی خودم اونو مال خودم کردم . هر وقت هم که ازش رد می شوم ازش لذت می برم .
دومین ملکی که به سرعت به خاطرم رسید ، یک قطعه زمینی است که در پارک نیاوران دارم . حیاطی کوچک که دور تا دورش با درخت محصوره و البته سه دنگش مال رضاست و سه دنگش مال من . خودمون دوتایی به دقت انتخابش کردیم و مال خودمون کردیمش.
باز هم از دارایی هایم خواهم نوشت .
از همین نزدیک شروع کردم .
خیابان شیخ راشد حد فاصل پارک زعبیل تا ورودی شیخ زاید رود ، آن هم فقط جهت ابوظبی ، مال منه . یعنی خودم اونو مال خودم کردم . هر وقت هم که ازش رد می شوم ازش لذت می برم .
دومین ملکی که به سرعت به خاطرم رسید ، یک قطعه زمینی است که در پارک نیاوران دارم . حیاطی کوچک که دور تا دورش با درخت محصوره و البته سه دنگش مال رضاست و سه دنگش مال من . خودمون دوتایی به دقت انتخابش کردیم و مال خودمون کردیمش.
باز هم از دارایی هایم خواهم نوشت .
دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۷
شهر فرنگ ، از همه رنگ
آدم هایی که تو دوبی زندگی می کنند چند دسته اند .
یک دسته آنهایی که همیشه خدا درحال نق زدن هستند و زندگی نه چندان راحت اینجا رو چند برابر نفس گیرتر جلوه می دهند.
دسته دیگر آنهایی هستند که تو رنگ و آب و زرق و برق های مصنوعی این شهر لایه لایه غرق شده اند و کلی خوشحالند !
من نه می خواهم مثل اولی ها نق بزنم و نه خوشی زده زیر دلم . هیچ کدام .
یک کم از این تعدد و گوناگونی لایه های این شهر خسته ام .
این لایه ها رو درهر چیز ساده ای می شود پیدا کرد .
اولین مورد گوناگونی ملت هاست. این مورد اوایل برایم جذابیت هم داشت . حالا رفته رفته برخوردهای اجتماعی با این قوم های مختلف که هر کدام به یک رنگند و به یک زبان مختلف حرف می زنند، ازم انرژی می گیرد .
یکی ازمشکلات عمده فرهنگی - اجتماعی این بستر،توزیع ناهمگن حرفه های مختلف در قالب ملیت های مختلف است .
به یک نگاه کلی می شود فهمید که قشر عمده بخش خدماتی ( رستوران ، فروشگاه ،...) را جمعیت فیلیپینی ساکن دوبی تشکیل می دهند . عمده رانندگان تاکسی (آیتم خیلی پررنگ و حیاتی شهر ) از جمعیت پاکستانی و هندی هستند .
از آنجایی که جمعیت قالب مهاجر دوبی را هندی ها تشکیل می دهند ، هر کجای شهر باشید از آنها گریزی نیست و ردپای انها را می توان تقریبا همه جا از خرد ترین حرفه ها تا رشته های تخصصی پیدا کرد.اعراب اماراتی اگر کاربکنند ، اغلب پست های دولتی دارند و اغلب در اداره جات وبانک می توان رد پای کارمند اماراتی پیدا کرد .کارگران بی نوای این بلند ترین بلندترین برج های این شهر اغلب پاکستانی هایی هستند که نمی دانم به چه قیمت مفتی زیر آتش گرمای اینجا از جان مایه می گذارند .
قشر بزرگی از اروپا و امریکا اینجا برای خودشان سلطنت می کنند و از آسیای دور گروه عمده ای از چینی ها برای خودشان گوشه ای از این صحرا را اشغال کرده اند .
. . .
زندگی تو این شهر ریشه ریسیسم را دروجود آدم قلقک می دهد .
این قضیه تا جایی می تواند حاد جلو برود که به محض دیدن یک قوم ، به یاد یک صنف خاص بیفتی و یا وقتی بوی غذای تیپیکال یک ملت می زند زیر دماغت ، همه را زیر سوال ببری و منزجر باشی . . .
یک دسته آنهایی که همیشه خدا درحال نق زدن هستند و زندگی نه چندان راحت اینجا رو چند برابر نفس گیرتر جلوه می دهند.
دسته دیگر آنهایی هستند که تو رنگ و آب و زرق و برق های مصنوعی این شهر لایه لایه غرق شده اند و کلی خوشحالند !
من نه می خواهم مثل اولی ها نق بزنم و نه خوشی زده زیر دلم . هیچ کدام .
یک کم از این تعدد و گوناگونی لایه های این شهر خسته ام .
این لایه ها رو درهر چیز ساده ای می شود پیدا کرد .
اولین مورد گوناگونی ملت هاست. این مورد اوایل برایم جذابیت هم داشت . حالا رفته رفته برخوردهای اجتماعی با این قوم های مختلف که هر کدام به یک رنگند و به یک زبان مختلف حرف می زنند، ازم انرژی می گیرد .
یکی ازمشکلات عمده فرهنگی - اجتماعی این بستر،توزیع ناهمگن حرفه های مختلف در قالب ملیت های مختلف است .
به یک نگاه کلی می شود فهمید که قشر عمده بخش خدماتی ( رستوران ، فروشگاه ،...) را جمعیت فیلیپینی ساکن دوبی تشکیل می دهند . عمده رانندگان تاکسی (آیتم خیلی پررنگ و حیاتی شهر ) از جمعیت پاکستانی و هندی هستند .
از آنجایی که جمعیت قالب مهاجر دوبی را هندی ها تشکیل می دهند ، هر کجای شهر باشید از آنها گریزی نیست و ردپای انها را می توان تقریبا همه جا از خرد ترین حرفه ها تا رشته های تخصصی پیدا کرد.اعراب اماراتی اگر کاربکنند ، اغلب پست های دولتی دارند و اغلب در اداره جات وبانک می توان رد پای کارمند اماراتی پیدا کرد .کارگران بی نوای این بلند ترین بلندترین برج های این شهر اغلب پاکستانی هایی هستند که نمی دانم به چه قیمت مفتی زیر آتش گرمای اینجا از جان مایه می گذارند .
قشر بزرگی از اروپا و امریکا اینجا برای خودشان سلطنت می کنند و از آسیای دور گروه عمده ای از چینی ها برای خودشان گوشه ای از این صحرا را اشغال کرده اند .
. . .
زندگی تو این شهر ریشه ریسیسم را دروجود آدم قلقک می دهد .
این قضیه تا جایی می تواند حاد جلو برود که به محض دیدن یک قوم ، به یاد یک صنف خاص بیفتی و یا وقتی بوی غذای تیپیکال یک ملت می زند زیر دماغت ، همه را زیر سوال ببری و منزجر باشی . . .
شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷
فرودگاه
بچه که بودم فرودگاه برام هیجان انگیزترین جا بود.از فکر سوار هواپیما شدن و بلیت و قاشق چنگال یه بار مصرف و غذای تو هواپیما، راست راستی قبل از پرواز بال در میاوردم.
این روزا فرودگاه از لحاظ فضایی برام معنای متفاوتی پیدا کرده.
کلا فرودگاه دوبی با فرودگاههای دیگه برام خیلی فرق میکنه.
اینقدر شده که بیاینکه بخوام برم سفر ، رفته باشم به فرودگاه !
اینقدر شده از شوق دیدن عزیزترینم اینقدر گاز داده باشم که زودتر بهش برسم .
و اینقدر شده موقع بدرقه عزیزترینم ازش منزجر شده باشم . . .
اینقدر بوده دفعاتی که وقتی از ایران برگشتم و پامو توش گذاشتم هنوز گیج و منگ تهران بودم و توش حس غربت کردم و بارها موقع رفتن به سفر از داشتن یه فرودگاه با نظم و ترتیب و شیک و لوکس حظ کردم . . .
بالاخره هر بار که تو شهر از کنارش رد می شم ، تکلیف خودم را نمی فهمم . آیا دوستش دارم یا نه ؟
اینبار رفتم فرودگاه ، به قصد سفر به جایی که نسبت بهش هیچ حس نوستالژیکی نداشتم .
بعد از مدت ها مثل یه بچه از رسیدن به فرودگاه ذوق زده بودم . . .
این روزا فرودگاه از لحاظ فضایی برام معنای متفاوتی پیدا کرده.
کلا فرودگاه دوبی با فرودگاههای دیگه برام خیلی فرق میکنه.
اینقدر شده که بیاینکه بخوام برم سفر ، رفته باشم به فرودگاه !
اینقدر شده از شوق دیدن عزیزترینم اینقدر گاز داده باشم که زودتر بهش برسم .
و اینقدر شده موقع بدرقه عزیزترینم ازش منزجر شده باشم . . .
اینقدر بوده دفعاتی که وقتی از ایران برگشتم و پامو توش گذاشتم هنوز گیج و منگ تهران بودم و توش حس غربت کردم و بارها موقع رفتن به سفر از داشتن یه فرودگاه با نظم و ترتیب و شیک و لوکس حظ کردم . . .
بالاخره هر بار که تو شهر از کنارش رد می شم ، تکلیف خودم را نمی فهمم . آیا دوستش دارم یا نه ؟
اینبار رفتم فرودگاه ، به قصد سفر به جایی که نسبت بهش هیچ حس نوستالژیکی نداشتم .
بعد از مدت ها مثل یه بچه از رسیدن به فرودگاه ذوق زده بودم . . .
چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۷
Abused to Death
- توآبدارخانه شرکت که بی اغراق اندازه اتاق خواب منه ، هرروز صبح زود تعداد زیادی قاشق چای خوری یک بار مصرف توسط آبدارچی گرامی توی یک سینی بزرگ چیده میشه، چندین ستون 70 – 80 سانتی لیوان یک بار مصرف کنار کتری آب جوش خیلی منظم قرار داره و بشقاب ها و کارد و چنگال های یک بار مصرف تو کابینت ها به راحتی دردسترسند . یک سطل آشغالی داریم که ارتفاعش تا کمر منه و قطرش کمی کمتر از یک متره . بی اغراق هر بار که میآم تو آبدارخونه ، می بینم سطل تا کله پره از پلاستیک هایی که بی محابا مصرف می کنیم و آبدارچی مدام داره خالیش می کنه . . .
- جلو صندوق سوپر مارکت ایستاده ام و منتظرم تا اجناسی که برداشته ام حساب شود و پولش را بدهم . همیشه کنار صندوق یک نفر دومی وجود داره که وظیفه اش اینه که اجناس را داخل کیسه بذاره و تحویل مشتری بده .تنها فسفری که این شخص باید از مغزش بسوزونه تا کارش را درست انجام بده اینه که اجناس متفاوت را از هم تشخیص بده و توی کیسه جدا بذاره .مثلا اینکه صابون و میوه را تو یک کیسه نذاره ! اغلب برای راحتی کار طرف به خودش زحمت نمی ده و هر یکی دو جنسی را تو یک کیسه جدا گانه می ذاره . کافیه یک بار سرم را برگردونم و فراموش کنم بهش گوشزد کنم که تورو خدا اگه بی خیال آلودگی محیط زیستی و یا نمی دونی صرفه جویی چیه ، به من رحم کن که مجبور نباشم به خاطر 10 تکه جنس 10 تا کیسه به کولم بکشم و بعدش هم موقع دور ریختن کیسه ها عذاب وجدان بگیرم !
سه
یکی از محبت های بی شائبه ای که تو هر رستوران فست فود نثار مشتری می شه ،عرضه حجم قابل توجهی از لوازم جانبی غذا نظیر مشتی دستمال کاغذی و سس کچ آپ و قاشق چنگال یک بار مصرفه ، که همراه یک لبخند کاملا مصنوعی تحویل داده می شه . انگار رسالت اینه که حجم معینی از این اشیاء می بایستی در طول روز مصرف بشه . مدتیه تو نخ این موضوعم و تو رستوران می بینم که هر بار که میزی تمیز می شه یه توده گنده از این احجام دست نخورده نثار سطل آشغال می شن . . .
- دنبال آمار دقیقش نبوده ام ولی مطمئنم کمتر شهری به وسعت و جمعیت دوبی پیدا می شه که این همه ماشین شاسی بلند ( که مصرف بنزینش همه جای دنیا کمر شکنه ) توش عین پیکان ریخته باشه ! تو این شهر برای رسیدن به مقصد مورد نظر تنها عامل تعیین کننده انتخاب زمان و مسیر مناسبه به نحوی که آدم را از ترافیک نجات دهد . مسافت ، عقربه کیلومتر شمار و باک بنزین زیاد مهره های مهمی نیستند ! بنزین رو بسوزونید و بتازید ، از این سر تا اون سر شهر . . .
از همه اینها که بگذریم ، سوال فلسفی من اینه که چرا از این جریان زندگی ماشینی مصرفی اینقدرشاکیم ؟
دغدغه آلودگی محیط زیست دارم آیا ؟
جوابش البته خیلی سخت نیست . خیلی دورنیستند اون دوران جنگ که معلمم تو دبستان به خاطر اینکه سه خط آخر صفحه که مربوط به دیکته خانگی بود رو خالی ول کرده بودم و مشقم رو از صفحه بعد ( صفحه سمت چپ سفت سفید تر دوست داشتنی ام ) شروع کرده بودم ، توبیخم می کرد و توجیه می کرد که باید تو این دوران هر چه بیشتر صرفه جویی کنیم . . .
- جلو صندوق سوپر مارکت ایستاده ام و منتظرم تا اجناسی که برداشته ام حساب شود و پولش را بدهم . همیشه کنار صندوق یک نفر دومی وجود داره که وظیفه اش اینه که اجناس را داخل کیسه بذاره و تحویل مشتری بده .تنها فسفری که این شخص باید از مغزش بسوزونه تا کارش را درست انجام بده اینه که اجناس متفاوت را از هم تشخیص بده و توی کیسه جدا بذاره .مثلا اینکه صابون و میوه را تو یک کیسه نذاره ! اغلب برای راحتی کار طرف به خودش زحمت نمی ده و هر یکی دو جنسی را تو یک کیسه جدا گانه می ذاره . کافیه یک بار سرم را برگردونم و فراموش کنم بهش گوشزد کنم که تورو خدا اگه بی خیال آلودگی محیط زیستی و یا نمی دونی صرفه جویی چیه ، به من رحم کن که مجبور نباشم به خاطر 10 تکه جنس 10 تا کیسه به کولم بکشم و بعدش هم موقع دور ریختن کیسه ها عذاب وجدان بگیرم !
سه
یکی از محبت های بی شائبه ای که تو هر رستوران فست فود نثار مشتری می شه ،عرضه حجم قابل توجهی از لوازم جانبی غذا نظیر مشتی دستمال کاغذی و سس کچ آپ و قاشق چنگال یک بار مصرفه ، که همراه یک لبخند کاملا مصنوعی تحویل داده می شه . انگار رسالت اینه که حجم معینی از این اشیاء می بایستی در طول روز مصرف بشه . مدتیه تو نخ این موضوعم و تو رستوران می بینم که هر بار که میزی تمیز می شه یه توده گنده از این احجام دست نخورده نثار سطل آشغال می شن . . .
- دنبال آمار دقیقش نبوده ام ولی مطمئنم کمتر شهری به وسعت و جمعیت دوبی پیدا می شه که این همه ماشین شاسی بلند ( که مصرف بنزینش همه جای دنیا کمر شکنه ) توش عین پیکان ریخته باشه ! تو این شهر برای رسیدن به مقصد مورد نظر تنها عامل تعیین کننده انتخاب زمان و مسیر مناسبه به نحوی که آدم را از ترافیک نجات دهد . مسافت ، عقربه کیلومتر شمار و باک بنزین زیاد مهره های مهمی نیستند ! بنزین رو بسوزونید و بتازید ، از این سر تا اون سر شهر . . .
از همه اینها که بگذریم ، سوال فلسفی من اینه که چرا از این جریان زندگی ماشینی مصرفی اینقدرشاکیم ؟
دغدغه آلودگی محیط زیست دارم آیا ؟
جوابش البته خیلی سخت نیست . خیلی دورنیستند اون دوران جنگ که معلمم تو دبستان به خاطر اینکه سه خط آخر صفحه که مربوط به دیکته خانگی بود رو خالی ول کرده بودم و مشقم رو از صفحه بعد ( صفحه سمت چپ سفت سفید تر دوست داشتنی ام ) شروع کرده بودم ، توبیخم می کرد و توجیه می کرد که باید تو این دوران هر چه بیشتر صرفه جویی کنیم . . .
یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷
کویر ، عطش هنری
نمایشگاه ها و سمینارهای تخصصی هنری در پایگاه های نه چندان زیاد در سطح شهر دوبی در حال جون گرفتن هستن . این جریان درطول یک سال و نیم گذشته کاملا به چشمم می آد . آخرین نمایشگاهی که یه چندی پیش رفتم ، نمایشگاه پچا کوچا بود که اینبار در دوبی برگزار می شد .
تو این فضا حدود 10 نفر هنرمند که آثارشان از قبل برگزیده شده بود ، فرصت پیدا می کردند تا در طول 10 دقیقه آثارشان را معرفی کنند و نمایش دهند . کارها در زمینه های مختلفی ارائه شدند : پروژه های معماری ، آثارگرافیکی ، رقص ، ویدیو کلیپ و یک سری آثار ژورنالیستی .
چیزی که بیشتر از آثار برای من هیجان انگیز بود فضای گالری بود که آدم ها کیپ تا کیپ در فضایی نه چندان بزرگ که حالا به شکل آمفی تاتر دکور شده بود کنار هم چپیده بودند . دیدن این همه آدم هایی که از چهره شون می شد حدس زد حداقل یک کم دغدغه فرهنگی – هنری دارند یک جا ، کنار هم ، تو شهر دوبی آدم را واقعا به هیجان می اندازه . فضا بوی متفاوتی داشت . با اینکه کیفیت فضا هیچ ربطی به اتاق 107 دانشگاه چهارراه ولی عصر نداشت ولی من رو یاد دفاعیه های تو دانشگاه می انداخت .
ولی با همه این تفاصیل من مطمئن بودم بعد از تمام شدن اجراها ، به محض اینکه این آدم ها پا از پاشنه در بیرون بگذارن خیلی به سختی میشه رد پایی ازشون پیدا کرد . مثل روز برام روشن بود که همه تو بزرگراه ها و گرد و غبار شهر همدیگر رو گم خواهیم کرد ...
تو این فضا حدود 10 نفر هنرمند که آثارشان از قبل برگزیده شده بود ، فرصت پیدا می کردند تا در طول 10 دقیقه آثارشان را معرفی کنند و نمایش دهند . کارها در زمینه های مختلفی ارائه شدند : پروژه های معماری ، آثارگرافیکی ، رقص ، ویدیو کلیپ و یک سری آثار ژورنالیستی .
چیزی که بیشتر از آثار برای من هیجان انگیز بود فضای گالری بود که آدم ها کیپ تا کیپ در فضایی نه چندان بزرگ که حالا به شکل آمفی تاتر دکور شده بود کنار هم چپیده بودند . دیدن این همه آدم هایی که از چهره شون می شد حدس زد حداقل یک کم دغدغه فرهنگی – هنری دارند یک جا ، کنار هم ، تو شهر دوبی آدم را واقعا به هیجان می اندازه . فضا بوی متفاوتی داشت . با اینکه کیفیت فضا هیچ ربطی به اتاق 107 دانشگاه چهارراه ولی عصر نداشت ولی من رو یاد دفاعیه های تو دانشگاه می انداخت .
ولی با همه این تفاصیل من مطمئن بودم بعد از تمام شدن اجراها ، به محض اینکه این آدم ها پا از پاشنه در بیرون بگذارن خیلی به سختی میشه رد پایی ازشون پیدا کرد . مثل روز برام روشن بود که همه تو بزرگراه ها و گرد و غبار شهر همدیگر رو گم خواهیم کرد ...
دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷
خماری
یکی از سخت ترین قسمت های مهمانداری اینه که پابه پای انها بدو بدو می کنی و صبح کله سحر خوابالو خوابالو می ری سرکار .
امروز بعد ازظهر بعد از 14 ساعت خواب شیرین از خواب بیدار شدم .ساعت 2 بعد از ظهر در کمال شرمندگی زنگ زدم محل کارم و گفتم که زنده ام ولی به دلیل خماری قادر به همکاری نیستم !
دیشب وقتی خوابیدم به طور کلی باتریم تمام شد . این اتفاق جدیدی نیست درواقع . همیشه بعد از چند روز بدخوابی و بدو بدو این جوری از زندگی محو می شوم . یادم می آد یه، شنبه اول هفته تو بحبوحه کار به سرم زد و نرفتم سر کار و رفتم نشستم رو یکی از نیمکت های پارک نیاوران و یه کتاب داستان دست گرفتم و تا تموم نشد بر نگشتم خونه . خسته بودم ، خسته .
الان هم خستم ، خسته .
امروز بعد ازظهر بعد از 14 ساعت خواب شیرین از خواب بیدار شدم .ساعت 2 بعد از ظهر در کمال شرمندگی زنگ زدم محل کارم و گفتم که زنده ام ولی به دلیل خماری قادر به همکاری نیستم !
دیشب وقتی خوابیدم به طور کلی باتریم تمام شد . این اتفاق جدیدی نیست درواقع . همیشه بعد از چند روز بدخوابی و بدو بدو این جوری از زندگی محو می شوم . یادم می آد یه، شنبه اول هفته تو بحبوحه کار به سرم زد و نرفتم سر کار و رفتم نشستم رو یکی از نیمکت های پارک نیاوران و یه کتاب داستان دست گرفتم و تا تموم نشد بر نگشتم خونه . خسته بودم ، خسته .
الان هم خستم ، خسته .
دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶
وداع
پنج ماه پیش با یک زوج آرژانتینی آشنا شدم .گرما و صمیمیت امریکای لاتینی شان رنگ و آب تازه ای به روابط و فضای شرکت داده بود.
باهم دوست شدیم . دوست که میگم یعنی تا جائیکه دلم بهشون گرم بود و گره های عاطفی همدیگررا میتونستیم باز کنیم .
فردا صبح که بشه ، دوستای من برمیگردند به شهرشان . نمی شه حدس زد کی و کجا میشه همدیگر رو دوباره دید ...
تو آخرین دیدار بهم یه یادگاری دادند : گلدون خانه کوچکشان با برگهایی رنگی رنگی .
گذاشتمش پیش آزادی ، گلدون رضا . مطمئنم به زودی با هم صمیمی میشن.
پی نوشت :
به کلیه کسانی که دوست دارند به نحوی عدم وابستگی را تمرین کنند وزندگی را با واقعیت های گذرا و موقتی اش عمیقتر لمس کنند ، پیشنهاد می کنم چند صباحی در دوبی زندگی کنند.
باهم دوست شدیم . دوست که میگم یعنی تا جائیکه دلم بهشون گرم بود و گره های عاطفی همدیگررا میتونستیم باز کنیم .
فردا صبح که بشه ، دوستای من برمیگردند به شهرشان . نمی شه حدس زد کی و کجا میشه همدیگر رو دوباره دید ...
تو آخرین دیدار بهم یه یادگاری دادند : گلدون خانه کوچکشان با برگهایی رنگی رنگی .
گذاشتمش پیش آزادی ، گلدون رضا . مطمئنم به زودی با هم صمیمی میشن.
پی نوشت :
به کلیه کسانی که دوست دارند به نحوی عدم وابستگی را تمرین کنند وزندگی را با واقعیت های گذرا و موقتی اش عمیقتر لمس کنند ، پیشنهاد می کنم چند صباحی در دوبی زندگی کنند.
چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶
اشتباه نکنید. توشهردوبی هیچوقت نمیشه مطمئن بود که تو یه راه صدباررفته بار صدو یکم گم نشد.هرروزیک اتوبان ویا یک پل یا یک مسیرجدید تو سطح شهرسبزمیشه که نشونش هم ترافیک های سرسام آورو قیفهای سفید و قرمزه شهرداریه وسط جاده که شما را به مسیرجدید راهنمایی بکنه...
اینقدروسط این خلیج مظلوم ما خاک بریزید ونخل بسازید تا از اون ور پاتون برسه به ایران.
اینقدرسرتاسراین چهاروجب صحرا،اتوبان ومتروبکشید تا خودتون هم مثل بقیه توش گم بشید.
من وامثال من هم براتون نقشه هاش رو میکشیم...
سهشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۶
چند تا چهره متفاوت از همکاران جدیدم
من از ژاپنی ها می ترسم.
تو عمرم تاحالا چند تایی از اون ها رو بیشتر ندیدم ولی نمیدونم چراته ذهنم ازشون می ترسم . قبلا هیچ وقت نمی تونستم فرق بین این چشم بادومی ها رو ازهم تشخیص بدم و برام همه چینی، ژاپنی ، کره ای و فیلیپینی ، ژاپنی محسوب می شدند.تو دوبی فلیپینی خیلی زیاده.ولی ژاپنی به ندرت دیده می شه.الان می دونم که فلیپینی ها کدومن و اصلا هم ترس ندارن ! یه آقای ژاپنی تو شرکتمونه.چند بار از دور دیدمش .جلوش دست و پامو جمع می کنم ...
تو بخشی که من کارمی کنم ، چند تا میز آن طرف تر، یک آقایی هست که روز اول که من را دید آمد سر میزم که خودشو به من معرفی کنه.گفت :
?my name is farid, nice to meet you.where are you from
منم خودمو بهش معرفی کردم.و چون اسمش فرید بود و قیافش هم کاملا عین پسر ایرونی های 12 بود ، ازش پرسیدم که اهل کجاست.
یک کم مکث کرد و گفت : . I was born in Iran
لبخندی زدم و بهش گفتم حدس می زدم که انگار این جمله به مذاقش خیلی خوش نیومد !!!
پیش خودم گفتم حتما از اون دسته بچه هایی بوده که خارج از ایران بزرگ شده و فارسیش خوب نیست...
یک ساعت بعد تلفنش زنگ خورد و با صدای بلندی که انگار یادش نبود من اونجام شروع کرد به فارسی صحبت کردنی که یک دلال سر چهار راه جمهوری حرف می زنه.
کلی جا خوردم.از اون روز به بعد هم من را میبینه سعی میکنه چشماش تو چشم من نیفته .
26آبان 86
تو عمرم تاحالا چند تایی از اون ها رو بیشتر ندیدم ولی نمیدونم چراته ذهنم ازشون می ترسم . قبلا هیچ وقت نمی تونستم فرق بین این چشم بادومی ها رو ازهم تشخیص بدم و برام همه چینی، ژاپنی ، کره ای و فیلیپینی ، ژاپنی محسوب می شدند.تو دوبی فلیپینی خیلی زیاده.ولی ژاپنی به ندرت دیده می شه.الان می دونم که فلیپینی ها کدومن و اصلا هم ترس ندارن ! یه آقای ژاپنی تو شرکتمونه.چند بار از دور دیدمش .جلوش دست و پامو جمع می کنم ...
تو بخشی که من کارمی کنم ، چند تا میز آن طرف تر، یک آقایی هست که روز اول که من را دید آمد سر میزم که خودشو به من معرفی کنه.گفت :
?my name is farid, nice to meet you.where are you from
منم خودمو بهش معرفی کردم.و چون اسمش فرید بود و قیافش هم کاملا عین پسر ایرونی های 12 بود ، ازش پرسیدم که اهل کجاست.
یک کم مکث کرد و گفت : . I was born in Iran
لبخندی زدم و بهش گفتم حدس می زدم که انگار این جمله به مذاقش خیلی خوش نیومد !!!
پیش خودم گفتم حتما از اون دسته بچه هایی بوده که خارج از ایران بزرگ شده و فارسیش خوب نیست...
یک ساعت بعد تلفنش زنگ خورد و با صدای بلندی که انگار یادش نبود من اونجام شروع کرد به فارسی صحبت کردنی که یک دلال سر چهار راه جمهوری حرف می زنه.
کلی جا خوردم.از اون روز به بعد هم من را میبینه سعی میکنه چشماش تو چشم من نیفته .
26آبان 86
شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶
یکی از خصوصیات بارزدوبی، زندگی ماشینی پر زرق و برقیه که به شدت وسوسه بر انگیزه واگر توش غرق بشی یک حرصی انگار مرتب گلوی آدم را فشار میده برای بیشتر غوطه ور شدن.این وسوسه ها را میشه به راحتی تو مقیاس های مختلف در جاهای مختلف تجربه کرد.امروزمن یک چهره جدیدش را تجربه کردم :
امروز روز دوم کارم تو شرکت برت هیل بود.پروژه ای که تصمیم گرفته شده بود من به تیمش اضافه بشوم،2 تا برج مسکونی اداری خیلی عظیم بود که گویا قراره از این برج های بچه معروف جهانی بشه.از اون هایی که وقتی عکس های 3بعدی اش را می بینی دهنت آب میافته و میگی پدر ... چی کرده !!!
طراحی کار تقریبا تمام شده و کار تو مرحله حل کردن مسائل اجراییه.حس کار کردن رو چنین پروژه ای خیلی خوبه ولی به شرطی که کار را از مرحله کانسپت شروع کنی.نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.راستش همیشه کارهای مونومنتال عجق وجق (Iconc Buildings) را دوست نداشته ام. ای نوع کارها تو دوبی به نظرم بی معنی تر هم هست چرا که فیل هواکردن وسط یک بیابونی که با بستر و کالبدش هیچ رابطه ای نداشته باشه معماری نیست بلکه مجسمه سازی محضه.
دوباره اون حرصی که راجعش نوشتم قلقلکم داد. ولی دیدم وقتی به حل کردن پلان های مسخره برای رسیدن به اوت لاینی که یک حجم عجیب غریب را بوجود میاره و زندگی بالای ارتفاع 50 طبقه اعتقادی ندارم ، طراحی کردنش هم عین دروغه.
اگر به خودم باشه دوست دارم یک فضای شهری طراحی کنم.فضایی که با زمین خود در ارتباطه و مردم در آن در مقیاس انسانی زندگی می کنند.به عنوان یک معمار فکر می کنم آنچه بیشتر دوبی به آن احتیاج دارد فضای شهری و انسانیه نه برج هایی که بیشتر از زمین و زندگی انسانی فاصله می گیرند.
دوباره ظاهر دهن آب بیانداز 2 برج قلقلکم می دهد...
تو این موارد بهترین کار اینه که برای فرار از این جور وسوسه ها سریعا خودت را تو شرایط درست گیر بندازی. با مدیر پروژه ام صحبت کردم.از فردا میرم به طبقه بالا . با یک تیم دیگه .برای پروژه ای که دوست دارم!!!. این وسط باید بگم که شانس هم خیلی باهام یار بود. خیلی وقتها آدم مجبوره تو حیطه شغلی کارهایی را انجام بده که بهش اعتقاد نداره....
20 آبان 86
امروز روز دوم کارم تو شرکت برت هیل بود.پروژه ای که تصمیم گرفته شده بود من به تیمش اضافه بشوم،2 تا برج مسکونی اداری خیلی عظیم بود که گویا قراره از این برج های بچه معروف جهانی بشه.از اون هایی که وقتی عکس های 3بعدی اش را می بینی دهنت آب میافته و میگی پدر ... چی کرده !!!
طراحی کار تقریبا تمام شده و کار تو مرحله حل کردن مسائل اجراییه.حس کار کردن رو چنین پروژه ای خیلی خوبه ولی به شرطی که کار را از مرحله کانسپت شروع کنی.نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.راستش همیشه کارهای مونومنتال عجق وجق (Iconc Buildings) را دوست نداشته ام. ای نوع کارها تو دوبی به نظرم بی معنی تر هم هست چرا که فیل هواکردن وسط یک بیابونی که با بستر و کالبدش هیچ رابطه ای نداشته باشه معماری نیست بلکه مجسمه سازی محضه.
دوباره اون حرصی که راجعش نوشتم قلقلکم داد. ولی دیدم وقتی به حل کردن پلان های مسخره برای رسیدن به اوت لاینی که یک حجم عجیب غریب را بوجود میاره و زندگی بالای ارتفاع 50 طبقه اعتقادی ندارم ، طراحی کردنش هم عین دروغه.
اگر به خودم باشه دوست دارم یک فضای شهری طراحی کنم.فضایی که با زمین خود در ارتباطه و مردم در آن در مقیاس انسانی زندگی می کنند.به عنوان یک معمار فکر می کنم آنچه بیشتر دوبی به آن احتیاج دارد فضای شهری و انسانیه نه برج هایی که بیشتر از زمین و زندگی انسانی فاصله می گیرند.
دوباره ظاهر دهن آب بیانداز 2 برج قلقلکم می دهد...
تو این موارد بهترین کار اینه که برای فرار از این جور وسوسه ها سریعا خودت را تو شرایط درست گیر بندازی. با مدیر پروژه ام صحبت کردم.از فردا میرم به طبقه بالا . با یک تیم دیگه .برای پروژه ای که دوست دارم!!!. این وسط باید بگم که شانس هم خیلی باهام یار بود. خیلی وقتها آدم مجبوره تو حیطه شغلی کارهایی را انجام بده که بهش اعتقاد نداره....
20 آبان 86
سهشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶
اغلب برای به دست آوردن هر آنچه دارم بهایی پرداخته ام.
گاهی پیش آمده که برای به دست آوردن چیزی نه چندان گرانبها ، بسیار خرج کرده باشم.
گاهی برای چیزی گرانبها در حد ارزشش پرداخته ام و گاهی چیزهایی با ارزش با هزینه ای کم به من ارزانی شده اند...
در این میان یک حقیقت وجود دارد : زمانی که بهای گرانی چیزی را پرداخته ام ، قدر و ارزش آن را بیشتر شناخته ام و این قدر شناسی تا زمانی دوام دارد که به ارزش آن موضوع ایمان داشته باشم.
یک خاطره
همکاری داشتم که چند ماه پیش به دوبی آمد و تو شرکت ما مشغول به کار شد.0 یک بار بهش گفتم :"احساس می کنم همه امور به بهترین نحو در زندگی تو جاری هستند و انگار تو زیاد برای بدست آوردن چیزی تقلا نمی کنی. " آدم آروم و مثبتی به نظر می رسید که انگار جریان طبیعت خیلی با او همسو بود.
این را می دانم که خیلی برای پیدا کردن کار تو دبی زمان صرف نکرده بود.می دانم که برای پیدا کردن یک اتاق تو این شهر حتی یک روزنامه هم نخریده بود و مطمئنم که از بابت ویزا و اقامت تو اینجا هیچ وقت احساس عدم امنیت نکرده بود. حدودا 2 ماه تو شرکت ما کار کرد و به دلایل شخصی به ایران بازگشت.
* * *
مهاجرت مساله ای است که تصمیم گیری برای آن ، اقدام کردن ، پذیرش و زندگی در فضایش به قدری به لایه های مختلف و پیچیده فردی مرتبط است که قضاوت در مورد عملکرد افراد در این مورد به نظرم قدری ابلهانه است.
به خودم نگاه می کنم: اغلب این سوال را با خودم به این طرف وآن طرف کشیده ام.اینکه چرا برای چیزهایی که می توانستم زمان و هزینه کمتری خرج کنم این همه پرداخته ام؟
مدتی است جوابش برایم خیلی روشن است.شاید اگر برای بدست آوردن امنیت نسبی که اکنون تو این شهر دارم این همه تقلا نکرده بودم ، مطمئنا خیلی زودتر از این ها به تهران برگشته بودم...
مهر 86
گاهی پیش آمده که برای به دست آوردن چیزی نه چندان گرانبها ، بسیار خرج کرده باشم.
گاهی برای چیزی گرانبها در حد ارزشش پرداخته ام و گاهی چیزهایی با ارزش با هزینه ای کم به من ارزانی شده اند...
در این میان یک حقیقت وجود دارد : زمانی که بهای گرانی چیزی را پرداخته ام ، قدر و ارزش آن را بیشتر شناخته ام و این قدر شناسی تا زمانی دوام دارد که به ارزش آن موضوع ایمان داشته باشم.
یک خاطره
همکاری داشتم که چند ماه پیش به دوبی آمد و تو شرکت ما مشغول به کار شد.0 یک بار بهش گفتم :"احساس می کنم همه امور به بهترین نحو در زندگی تو جاری هستند و انگار تو زیاد برای بدست آوردن چیزی تقلا نمی کنی. " آدم آروم و مثبتی به نظر می رسید که انگار جریان طبیعت خیلی با او همسو بود.
این را می دانم که خیلی برای پیدا کردن کار تو دبی زمان صرف نکرده بود.می دانم که برای پیدا کردن یک اتاق تو این شهر حتی یک روزنامه هم نخریده بود و مطمئنم که از بابت ویزا و اقامت تو اینجا هیچ وقت احساس عدم امنیت نکرده بود. حدودا 2 ماه تو شرکت ما کار کرد و به دلایل شخصی به ایران بازگشت.
* * *
مهاجرت مساله ای است که تصمیم گیری برای آن ، اقدام کردن ، پذیرش و زندگی در فضایش به قدری به لایه های مختلف و پیچیده فردی مرتبط است که قضاوت در مورد عملکرد افراد در این مورد به نظرم قدری ابلهانه است.
به خودم نگاه می کنم: اغلب این سوال را با خودم به این طرف وآن طرف کشیده ام.اینکه چرا برای چیزهایی که می توانستم زمان و هزینه کمتری خرج کنم این همه پرداخته ام؟
مدتی است جوابش برایم خیلی روشن است.شاید اگر برای بدست آوردن امنیت نسبی که اکنون تو این شهر دارم این همه تقلا نکرده بودم ، مطمئنا خیلی زودتر از این ها به تهران برگشته بودم...
مهر 86
دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶
شهر اسلامی (1)
اوایل که به دوبی آمده بودم،به غیر از امنیت های اجتماعی نسبی موجود در این شهر ،یک جنبه های دیگر ازاین شهر اسلامی بهم حس امنیت ذهنی می داد.اینکه می شود صدای اذان را هنگام غروب شنید و یا اینکه تو هر محله یک مسجد به چشم می خورد که معمولی ترینشان از مسجدهای نوساز تهران اغلب زیباتر و تمیزتر و با شکوه ترند !
…
حدود 8 ماه از آن روزها گذشته.در تضاد با حس آن روزها ،از وجوه اشتراک فضاهای مختلف بین آنچه اینجا بین اعراب رایج و آنچه در ایران متداول است، خسته ام.گاهی این شباهت ها به شدت آزارم می دهد.هنوز ظاهر اعراب دش داشه پوش برایم عادی نشده است.تضاد لباس سفید مردان و سیاه پوشی زنان چشمم را می زند.هنوز صحنه پیاده شدن یک عرب محلی که آدم را به یاد فیلم محمد رسول الله می اندازد، از یک پورشه آخرین مدل توجهم را جلب می کند! این تضادها را خیلی جاها به راحتی می توان دنبال کرد.به طور کلی بین ظاهر سنتی و زندگی قبیله ای اعراب از یک طرف و اقتدار و پیشرفت و توسعه اجتماعی- اقتصادی نسبی آنها از طرف دیگر.
هر چقدر این تضادها را با هم مقایسه می کنم می بینم بینشان ظاهرا یک تعادلی برقراراست و بیشتر گیج می شوم ! انگار یک جای این معادله ضریبی وجود دارد که من از قلم انداخته ام…
گاهی با خودم فکر می کنم این تصاویر و این فضاها می بایستی برای من ایرانی که خواه ناخواه با فرهنگ عرب آشنا هستم کمترغریب باشد و یا قابل لمس باشد.از طرف دیگر میل به تمایز فرهنگ ایرانی و غربال آن به اصل ناب خودش باعث شده تا حدی منزجرانه از این فصل مشترک ها فاصله بگیرم.
حالا دیگر حتی تو یک کشورعربی صدای اذان هم برایم رنگ و بوی نوستالژیک پیدا کرده است چراکه اذان با طنین صدای ایرانی آقای مقدس اردبیلی داستانی کاملا جدای همه این احوال است.
…
حدود 8 ماه از آن روزها گذشته.در تضاد با حس آن روزها ،از وجوه اشتراک فضاهای مختلف بین آنچه اینجا بین اعراب رایج و آنچه در ایران متداول است، خسته ام.گاهی این شباهت ها به شدت آزارم می دهد.هنوز ظاهر اعراب دش داشه پوش برایم عادی نشده است.تضاد لباس سفید مردان و سیاه پوشی زنان چشمم را می زند.هنوز صحنه پیاده شدن یک عرب محلی که آدم را به یاد فیلم محمد رسول الله می اندازد، از یک پورشه آخرین مدل توجهم را جلب می کند! این تضادها را خیلی جاها به راحتی می توان دنبال کرد.به طور کلی بین ظاهر سنتی و زندگی قبیله ای اعراب از یک طرف و اقتدار و پیشرفت و توسعه اجتماعی- اقتصادی نسبی آنها از طرف دیگر.
هر چقدر این تضادها را با هم مقایسه می کنم می بینم بینشان ظاهرا یک تعادلی برقراراست و بیشتر گیج می شوم ! انگار یک جای این معادله ضریبی وجود دارد که من از قلم انداخته ام…
گاهی با خودم فکر می کنم این تصاویر و این فضاها می بایستی برای من ایرانی که خواه ناخواه با فرهنگ عرب آشنا هستم کمترغریب باشد و یا قابل لمس باشد.از طرف دیگر میل به تمایز فرهنگ ایرانی و غربال آن به اصل ناب خودش باعث شده تا حدی منزجرانه از این فصل مشترک ها فاصله بگیرم.
حالا دیگر حتی تو یک کشورعربی صدای اذان هم برایم رنگ و بوی نوستالژیک پیدا کرده است چراکه اذان با طنین صدای ایرانی آقای مقدس اردبیلی داستانی کاملا جدای همه این احوال است.
یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶
به یاد کلکچال و دربند
وقتی تهران بودم،اگرپنجشنبه ها- روزی که کوه خلوت بود و فضا کوهنوردی تر- فرصت نمی کردم به کوه بروم، آخر شب با خودم عهد می کردم که جمعه صبح ساعت 5 بیدار می شوم و قبل از شلوغی جمعه خودم را پای کوه می رسانم.اغلب 5شنبه شب ها تا دیر وقت بیدارمی ماندم و صبح جمعه که خواب می ماندم وقتی چشمم به ساعت می افتاد از خیر کوه رفتن می گذشتم.راستش تو رختخواب ماندن را به هم قدم شدن با گروه هایی که ضبط صوت در دست با اهنگ شماعی زاده از کوه بالا می آمدند و یا فریادیک مشت بچه مدرسه ای ویا گروه هایی که برای زیارت شهدا به کوه می آمدند ترجیح می دادم.
حالا اینجا تو دوبی این جریان به یک شکل دیگر ادامه دارد.جمعه ها بیشتر از هرچیزی دوست دارم بروم کنار دریا اما واقعا همهمه و شلوغی اش را دوست ندارم.هرپنجشنبه شب به رسم دیرین ساعتم را برای صبح زود کوک می کنم به قصد اینکه قبل از شلوغی، دم دمای طلوع آفتاب کنار ساحل باشم،ورزش کنم وبعد کمی آب تنی.
و اما دوباره شب زنده داری های پنجشنبه شب و خواب ماندن صبح جمعه...
دوبی یک خوبی بزرگ دارد،اینکه بعد از جمعه تعطیل بازهم یک، شنبه تعطیل وجود دارد و من این فرصت را پیدا می کنم که جبران کنم.
اغلب شنبه ها می روم کنار دریا و اینقدر ازش انرژی می گیرم که کل طول هفته را به عشق این چند ساعت طی می کنم.
حالا اینجا تو دوبی این جریان به یک شکل دیگر ادامه دارد.جمعه ها بیشتر از هرچیزی دوست دارم بروم کنار دریا اما واقعا همهمه و شلوغی اش را دوست ندارم.هرپنجشنبه شب به رسم دیرین ساعتم را برای صبح زود کوک می کنم به قصد اینکه قبل از شلوغی، دم دمای طلوع آفتاب کنار ساحل باشم،ورزش کنم وبعد کمی آب تنی.
و اما دوباره شب زنده داری های پنجشنبه شب و خواب ماندن صبح جمعه...
دوبی یک خوبی بزرگ دارد،اینکه بعد از جمعه تعطیل بازهم یک، شنبه تعطیل وجود دارد و من این فرصت را پیدا می کنم که جبران کنم.
اغلب شنبه ها می روم کنار دریا و اینقدر ازش انرژی می گیرم که کل طول هفته را به عشق این چند ساعت طی می کنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)