دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷

راهی بزن که آهی در ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
حافظ

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

شبها تا دیر وقت بیدار می مانم ،
صبح ها نیز زود بیدار می شوم .
در عوض بعد از ظهرها هر آنچه بخواهم می خوابم .
مدت ها این آرزوی دیرین من بوده است . . .

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۷

Friendship Does not have any border
It is something beyond country, language or color
I love you all
Appreciate all your supports
Wish the best for all of you

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

لطفا گوسفند نباشید !

همه گوسفندان قبل از سلاخی شدن به این امر آگاهند ، اما خود را به گوسفندی می زنند .
پنج تن از آنها هنوز سالم باقی مانده بودند و ته دل سپاسگزار بودند از خداوندگار که تاکنون ازتیغ جلاد جان سالم به در برده اند .
یکی از گوسفندان داشت برای دیگر گوسفند که به تازگی از سفر بازگشته بود، ماجرای داغ سلاخی دوستان را در هفته گذشته بازگو می کرد . ناگاه جلاد چشم آبی از راه رسید . زیبارو ترین جلادی که به عمر دیده شود .
با لبخند، گوسفند تازه از راه رسیده را به اتاق سلاخی دعوت کرد .
گوسفند به آرامی و بی صداهم پای او رفت .
جلاد به همراه چند نفر دیگر به گوسفند توضیح داد که به ناچار مجبورند او را سر ببرند .
خیلی مودبانه ،
با لبخند .
و از او امضا گرفتند که خود نیز راضی به این امر بوده است .
. . .
به سرعت جنازه اش را از محل دور کردند .
گوسفندهای باقیمانده دوباره ترسیدند ،
و گوش به زنگ باقی ماندند . . .

بعد از من نوبت چه کسی است اما ؟

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۷

تو هیچ وقت نمی تونی تو اتاق بابای من بخوابی

بابا همیشه تو اتاقش یه ساعت دیواری بزرگ دارد :
تیک ، تاک تیک ، تاک
این صدا همیشه موزیک متن اتاق بابا بوده است .
این صدا از بچگی تو گوشمه .
امروز بعد از ظهر رو تختش یه چرت زدم .
همان صدا ، همان ریتم .
تیک ، تاک تیک ، تاک
تو هیچ وقت نمی تونی تو اتاق بابای من بخوابی . . .
می دانست که خیلی پیر است .
اگرهم یادش می رفت ، درد پا و کمردرد و خانه نشینی و فرسودگی امانش نمی داد .
ماه ها پیش همدم و هم صحبتش که با هم زندگی می کردند از دنیا رفت و تنها شد .
دوستان قدیمی اش یکی بعد از دیگری می میرند و او تنها تر می شود .
امشب ، همسایه دیوار به دیوارش که موهایش مثل او سفید رنگ بود ، مرد .
. . .
به فکر فرو رفتم ،
من چه خواهم کرد اگر به روزگار پیری روز به روز و سال به سال شاهد از دست دادن عزیزانم باشم ؟
بسیار سخت است .
اما
خوب است که هر از گاهی کسی می میرد ،
تا که مرگ را فراموش نکنم . . .

چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۷

پیاده روی های تهران (دو)

نگاه کرده شدن
یک واقعیتی درشهر تهران وجود دارد ، کمی تلخ و گاهی تهوع آور .
این مساله فضایی را می سازد که من اسمش را می گذارم فضای نگاه کرده شدن .
وهرآنگاه که در فضای شهری ظاهر شوی ، مورد این تجاوز قرار می گیری .
و سلول به سلول بدنت از زیر پالتو و مانتو وچادر و چاقچور توسط نگاه برادران مسلمان اسکن می شود . . .

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷

امروز تو پست خانه که بودم حیرت کردم از جمعیت نخبگان صف بسته جلو باجه های TNT , DHL . . .
می شد یه مستند کوتاه ساخت از اقدام این جمعیت که چند روزی به پایان زمان ثبت نام دانشگاه های اقصی نقاط جهان ، مشغول پست کردن مدارک دانشگاهی خود بودند .
نمی دانم چرا، ولی
برای چند لحظه غمگین شدم .

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷

باز این ترانه ها را عشق است

باز این ترانه ها را عشق است .
رخش سرخ باد پا را عشق است .
عشق درگیر غروب درد است ،
باز هم طلوع ما را عشق است .
آی از خانه زخم و گریه ،
غربت بغض گشا را عشق است .
آی از آب و هوای بی عشق ،
بادبان ناخدا را عشق است .
اهل بی مرز ترین دریا باش
آی اهل همه جارا عشق است .
از غزل باختگان می ترسم ،
شعرهای بی هوا را عشق است .
ای قشنگ سازها ، آوازها
روزهای بی عزا را عشق است .

شهریار قنبری

پیاده روی های تهران

شمرون
از خانه بیرون می آیم . همین که در را ببندم وارد کوچه بن بستمان می شوم که بی شک یکی از کوچه های باریک قدیمی است که خانه های کلنگی اش پشت درختان سرو تنومند هویت خاصی به آن داده . تا سر کوچه که قدم بزنم می رسم به کوچه لادن که خیابانی است عمود بر خیابان فرمانیه . سمت راست که به سمت فرمانیه قدم می زنم ، تازه صدای ماشین و رفت و آمد مردم را به وضوح می شنوم .
واین یکی از صدها تفاوت شمرون با محله های دبی است . . .
ناخودآگاه از خیابان رد می شوم و به سمت چپ طرف خیابان عسگریان می روم . برج های دوقلو فرمان که زمانی برای خودشان عروس محل بودند، به دوتا توده سنگین و بلند و سیاه دوده گرفته تبدیل شده که در نگاه اول مرا می ترسانند . تا تنگستان اول بالا می روم ولی از این بالاتر پاهایم توان عاطفی جلو رفتن ندارند . به ناچار از سمت راست از جلو بقالی و میوه فروشی قدیمی رد می شوم . کنجکاوی مرا به داخل مغازه می کشد ، تا وارد می شوم آقا مهران به من سلام می کند و در حالیکه هنوز بعد از دو سال اسم من را از یاد نبرده از من احوالپرسی می کند . یک جعبه نسکافه می خرم و مثل تمام روزهای گذشته از شنیدن قیمت جا می خورم . همه چیز گران است . گران .
از کوچه بعدی به سمت شمال راهم را کج می کنم و می تازم به سمت خانه پدری آنیتا . از کنار کوچه روحانی نگاهی به سمت پایین می اندازم و می گذرم . همه چیز مثل سابق پا برجاست فقط با این تفاوت که همه چیز کثیف است و تیره و دوده گرفته . کم کم میرسم به میدانچه جلو فرهنگسرا نیاوران . فرهنگسرا مثل یه قالی پا خورده هر روز آنتیک تر می شود . خوشبختانه تجمع آدم ها جلو در آنرا زنده تر نشان می دهد .به یک گذر کوتاه داخل فرهنگسرا حالم جا می آید. یاد ثمر می افتم . دلیلش را نمی دانم . و اینجا دل انگیزترین صحنه خود نمایی می کند: کیوسک روزنامه فروشی کنار شهر کتاب . با ولع به سمتش می روم تا که کمی لاس بزنم با مجله ها و روزنامه فارسی ها . بی خود دلم را صابون زده بودم . دیگر انگار از خاندان روزنامه ها چیزی باقی نمانده . همه قلع و قمح شده اند. یک روزنامه اعتماد ملی بر می دارم . به چه سبکی است که نمی دانید .چند برگی بیشتر نیست . با شرمندگی به روزنامه فروش گفتم که پول خرد ندارم و یک دو هزار تومانی بهش دادم و وقتی به سرعت هزارو هفتصد تومان بهم پس داد کلی جا خوردم . از کنار پارک نیاوران آهسته آهسته به سمت پایین به طرف خانه برمی گردم . سر اقدسیه لبو فروش پشت هاله ای از بخار بساطش را ولو کرده . مردم کنارم راه می روند و از من سبقت می گیرند. به مردم خیلی نگاه می کنم . اغلب خودم را درحالیکه به آنها خیره شده ام پیدا می کنم . انگار همه را می شناسم و به یک نگاه می فهمم که کی از کجاست و چی کاره است ! حسی که هیچگاه با بیگانگان ندارم .
یاد پروژه های شهری تحلیلی دوران دانشگاه می افتم . آن دوران که فضاهای شهری و اتفاقات شهری را تحلیل می کردیم . آن دوران که از ویولن نواز های متروهای شهرهای بزرگ می خواندیم که چگونه فضای شهر را تعریف می کنند.
امشب ، تو این پیاده روی کوتاه ، سینی بزرگ مملو از لبوی لبو فروش ، پررنگ ترین اتفاق سفرم بود .