پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷

طناب را چند دور، دور دستم می پیچم و ادامه آن را محکم چنگ می زنم .
انگار که چاره ای ندارم جز بالا رفتن .
هر نیم متری که خودم را بالا می کشم ، شاد و سرخوش از این پیروزی ، به پایین نگاه می کنم و سبکی فاصله گرفتن از زمین وجودم را لبریز از شوق می کند .
همین که وسط زمین و آسمان معلق وار خسته شوم ، این سرخوشی به یک لحظه ناپدید می شود .
شانه هایم از درد می خواهند از بدنم جدا شوند . تحمل بار بدنم برایش سنگین است چرا که هیچگاه برای این کار تعلیم ندیده اند . . .
به پایین نگاه می کنم .
به زمین .
زندگی همچنان مثل پیش در جریان است .
کاش یک لحظه ، نه یک دقیقه ، پا بگذارم دوباره برروی زمین ، آرام بگیرد بدنم وبه یک چشم به هم زدن دوباره بیایم بالا به همین نقطه از طنابم .
کاش پاهایم آنقدر کش می آمدند ، که می توانستم در هرلحظه که بخواهم ، از هر ارتفاعی روی زمین قدم بزنم . . .

هیچ نظری موجود نیست: