یکشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۶

بدرود

دوباره یک خانه جدید، یک اتاق جدید، جمع کردن وسایل و از نو چیدن آنها...
این فضایی است که تا کنون بارها تجربه کرده ام.
بدرود گفتن به اتاق هایی که بند بند آجرهایش شنوای خنده و گریه و زمزمه های نیمه شبی بوده اند، تو هر ترک دیوارش هزارتا خاطره رخنه کرده و تو کنج گنجه هایش ده ها عاشقانه پنهان شده بوده...
و باز هم گریزی نیست از رفتن...
5 آبان 1386

یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۶

گاهی پیش آمده که مدت کوتاهی با خودم قهر کنم ولی به سختی آخرین باری را که با کسی قهر کرده ام را به یاد می آورم... برای من که اغلب فرد برون گرایی هستم همیشه تحمل خفقان و سکوت فضای قهر برایم سخت بوده است.
یادم می آید خیلی سال پیش یک سریالی در تلویزیون پخش می شد به نام خانه سبز.بازی خسرو شکیبایی را خیلی دوست داشتم. هر موقع با همسرش دعوا می کرد و کار به قهر می کشید، می گفت : قهریم ولی حرف می زنیم !
دلم نمی خواهد قهر کنم.البته دلیلی هم برایش ندارم.راستش بلد هم نیستم...
این بارمن قهر نیستم ولی حرف نمی زنم.
مدت هاست حرف زده ام وخیلی انرژی از دست داده ام.
کمی به سکوت احتیاج دارم.
28 مهر 1386

دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶

شهر اسلامی (1)

اوایل که به دوبی آمده بودم،به غیر از امنیت های اجتماعی نسبی موجود در این شهر ،یک جنبه های دیگر ازاین شهر اسلامی بهم حس امنیت ذهنی می داد.اینکه می شود صدای اذان را هنگام غروب شنید و یا اینکه تو هر محله یک مسجد به چشم می خورد که معمولی ترینشان از مسجدهای نوساز تهران اغلب زیباتر و تمیزتر و با شکوه ترند !

حدود 8 ماه از آن روزها گذشته.در تضاد با حس آن روزها ،از وجوه اشتراک فضاهای مختلف بین آنچه اینجا بین اعراب رایج و آنچه در ایران متداول است، خسته ام.گاهی این شباهت ها به شدت آزارم می دهد.هنوز ظاهر اعراب دش داشه پوش برایم عادی نشده است.تضاد لباس سفید مردان و سیاه پوشی زنان چشمم را می زند.هنوز صحنه پیاده شدن یک عرب محلی که آدم را به یاد فیلم محمد رسول الله می اندازد، از یک پورشه آخرین مدل توجهم را جلب می کند! این تضادها را خیلی جاها به راحتی می توان دنبال کرد.به طور کلی بین ظاهر سنتی و زندگی قبیله ای اعراب از یک طرف و اقتدار و پیشرفت و توسعه اجتماعی- اقتصادی نسبی آنها از طرف دیگر.
هر چقدر این تضادها را با هم مقایسه می کنم می بینم بینشان ظاهرا یک تعادلی برقراراست و بیشتر گیج می شوم ! انگار یک جای این معادله ضریبی وجود دارد که من از قلم انداخته ام…
گاهی با خودم فکر می کنم این تصاویر و این فضاها می بایستی برای من ایرانی که خواه ناخواه با فرهنگ عرب آشنا هستم کمترغریب باشد و یا قابل لمس باشد.از طرف دیگر میل به تمایز فرهنگ ایرانی و غربال آن به اصل ناب خودش باعث شده تا حدی منزجرانه از این فصل مشترک ها فاصله بگیرم.
حالا دیگر حتی تو یک کشورعربی صدای اذان هم برایم رنگ و بوی نوستالژیک پیدا کرده است چراکه اذان با طنین صدای ایرانی آقای مقدس اردبیلی داستانی کاملا جدای همه این احوال است.

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

به یاد کلکچال و دربند

وقتی تهران بودم،اگرپنجشنبه ها- روزی که کوه خلوت بود و فضا کوهنوردی تر- فرصت نمی کردم به کوه بروم، آخر شب با خودم عهد می کردم که جمعه صبح ساعت 5 بیدار می شوم و قبل از شلوغی جمعه خودم را پای کوه می رسانم.اغلب 5شنبه شب ها تا دیر وقت بیدارمی ماندم و صبح جمعه که خواب می ماندم وقتی چشمم به ساعت می افتاد از خیر کوه رفتن می گذشتم.راستش تو رختخواب ماندن را به هم قدم شدن با گروه هایی که ضبط صوت در دست با اهنگ شماعی زاده از کوه بالا می آمدند و یا فریادیک مشت بچه مدرسه ای ویا گروه هایی که برای زیارت شهدا به کوه می آمدند ترجیح می دادم.
حالا اینجا تو دوبی این جریان به یک شکل دیگر ادامه دارد.جمعه ها بیشتر از هرچیزی دوست دارم بروم کنار دریا اما واقعا همهمه و شلوغی اش را دوست ندارم.هرپنجشنبه شب به رسم دیرین ساعتم را برای صبح زود کوک می کنم به قصد اینکه قبل از شلوغی، دم دمای طلوع آفتاب کنار ساحل باشم،ورزش کنم وبعد کمی آب تنی.
و اما دوباره شب زنده داری های پنجشنبه شب و خواب ماندن صبح جمعه...
دوبی یک خوبی بزرگ دارد،اینکه بعد از جمعه تعطیل بازهم یک، شنبه تعطیل وجود دارد و من این فرصت را پیدا می کنم که جبران کنم.
اغلب شنبه ها می روم کنار دریا و اینقدر ازش انرژی می گیرم که کل طول هفته را به عشق این چند ساعت طی می کنم.

جمعه، مهر ۱۳، ۱۳۸۶

طنين سكوت

درفاصله چند متری از زمین صدایی ازته چاه به گوش می رسد.طنابی به کنار چاه بسته شده و سر دیگر آن درون چاه است.هرازگاهی این طناب تکان می خورد و طنین صدا بلندتر می شود.به نظرم می رسد که کسی سر طناب را گرفته و ازش بالامی آید و رفته رفته صدانزدیک ترمی شود.
گاهی صدا شبیه نجواست،گاهی پراست از شوروخنده آمیخته به امید
وگاهی سکوت...
نوای غمگینی نمی شنوم ولی در سکو تش اندوه تنهایی را به وضوح حس می کنم.

دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶

ليست سياه

"آدم می بایستی هرازگاهی در مورد دوستانش بازنگری کند."
این جمله را قبلا از رضا شنیده بودم ولی تابه حال پیش نیامده بود که نیاز این کار را حس کنم.
فضای ذهنی رابطه های دوستانه برای من به مراتب بالاتر و با ارزش تر از نمود عینی آنها تو زندگیم بوده.این مساله ایه که به محض اینکه از دوستی دور بشی خود به خود پر رنگ تر می شه.
یک سری تعاریف بین آدم ها وجود داره که حتی اگر آدم اون آدم هارو نبینی و رابطه عینی وجود نداشته باشه،وجود این تعریف ها و یا تعهدها باعث دوام ویا اعتباررابطه میشه.
بر خلاف دوستم من به بازنگری در مورد دوستام خیلی اعتقادی ندارم چرا که فکر می کنم آدم ها به طورطبیعی کمابیش تغییرمی کنند و یاباید بکنند!
اما خوبه گاهی اوقات اگر پا داد آدم یک کم خودش رو تو فضای عینی با دوستانش قرار بده و اون تعریفی که از رابطه اش داره را مورد بازنگری قرار بده.