چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۷

Abused to Death

- توآبدارخانه شرکت که بی اغراق اندازه اتاق خواب منه ، هرروز صبح زود تعداد زیادی قاشق چای خوری یک بار مصرف توسط آبدارچی گرامی توی یک سینی بزرگ چیده میشه، چندین ستون 70 – 80 سانتی لیوان یک بار مصرف کنار کتری آب جوش خیلی منظم قرار داره و بشقاب ها و کارد و چنگال های یک بار مصرف تو کابینت ها به راحتی دردسترسند . یک سطل آشغالی داریم که ارتفاعش تا کمر منه و قطرش کمی کمتر از یک متره . بی اغراق هر بار که میآم تو آبدارخونه ، می بینم سطل  تا کله پره از پلاستیک هایی که بی محابا مصرف می کنیم و آبدارچی مدام داره خالیش می کنه . . .

- جلو صندوق سوپر مارکت ایستاده ام و منتظرم تا اجناسی که برداشته ام حساب شود و پولش را بدهم . همیشه کنار صندوق یک نفر دومی وجود داره که وظیفه اش اینه که اجناس را داخل کیسه بذاره و تحویل مشتری بده .تنها فسفری که این شخص باید از مغزش بسوزونه تا کارش را درست انجام بده اینه که اجناس متفاوت را از هم تشخیص بده و توی کیسه جدا بذاره .مثلا اینکه صابون و میوه را تو یک کیسه نذاره ! اغلب برای راحتی کار طرف به خودش زحمت نمی ده و هر یکی دو جنسی را تو یک کیسه جدا گانه می ذاره . کافیه یک بار سرم را برگردونم و فراموش کنم بهش گوشزد کنم که تورو خدا اگه بی خیال آلودگی محیط زیستی و یا نمی دونی صرفه جویی چیه ، به من رحم کن که مجبور نباشم به خاطر 10 تکه جنس 10 تا کیسه به کولم بکشم و بعدش هم موقع دور ریختن کیسه ها عذاب وجدان بگیرم !
سه
یکی از محبت های بی شائبه ای که تو هر رستوران فست فود نثار مشتری می شه ،عرضه حجم قابل توجهی از لوازم جانبی غذا نظیر مشتی دستمال کاغذی و سس کچ آپ و قاشق چنگال یک بار مصرفه ، که همراه یک لبخند کاملا مصنوعی تحویل داده می شه . انگار رسالت اینه که حجم معینی از این اشیاء می بایستی در طول روز مصرف بشه . مدتیه تو نخ این موضوعم و تو رستوران می بینم که هر بار که میزی تمیز می شه یه توده گنده از این احجام دست نخورده نثار سطل آشغال می شن . . .

- دنبال آمار دقیقش نبوده ام ولی مطمئنم کمتر شهری به وسعت و جمعیت دوبی پیدا می شه که این همه ماشین شاسی بلند ( که مصرف بنزینش همه جای دنیا کمر شکنه ) توش عین پیکان ریخته باشه ! تو این شهر برای رسیدن به مقصد مورد نظر تنها عامل تعیین کننده انتخاب زمان و مسیر مناسبه به نحوی که آدم را از ترافیک نجات دهد . مسافت ، عقربه کیلومتر شمار و باک بنزین زیاد مهره های مهمی نیستند ! بنزین رو بسوزونید و بتازید ، از این سر تا اون سر شهر . . .

از همه اینها که بگذریم ، سوال فلسفی من اینه که چرا از این جریان زندگی ماشینی مصرفی اینقدرشاکیم ؟
دغدغه آلودگی محیط زیست دارم آیا ؟
جوابش البته خیلی سخت نیست . خیلی دورنیستند اون دوران جنگ که معلمم تو دبستان به خاطر اینکه سه خط آخر صفحه که مربوط به دیکته خانگی بود رو خالی ول کرده بودم و مشقم رو از صفحه بعد ( صفحه سمت چپ سفت سفید تر دوست داشتنی ام ) شروع کرده بودم ، توبیخم می کرد و توجیه می کرد که باید تو این دوران هر چه بیشتر صرفه جویی کنیم . . .

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۷

دیروز طی یک اقدام عاجلانه موهایم را کوتاه کردم .

یادم نمی آد چند سال بود که موهای بلند داشتم ، شاید از وقتی که یک دخترک دبیرستانی بودم !

یه جوری این موهای بلند تابدار،  به قسمتی از شخصیتم  تبدیل شده بود که با داشتنش تا حد زیادی هم احساس اعتماد به نفس می کردم . اینقدر به لوله های منگول منگولش وابسته بودم که تصمیم کوتاه کردنش در طول سالها در حد یک فکر گذرا به سرعت از ذهنم محو می شد . . .

موهایم را کوتاه کردم نه به این خاطر که دلم تنوع می خواست و نه به این خاطر که ازشون خسته شده بودم ، نه .

تصویر دخترکی با موهای بلند موجدار با روحیه و حال و هوای من تو این دوران سازگاری نداشت .  مثل یک دروغ بود ، مثل یک ماسک ، باید برش می داشتم .

یواش یواش باید تو آیینه به چهره جدیدم  که واقعی تره عادت کنم .

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

ما ورای همه مرزها

می شکنم ،
می گذرم ،
زیر پا له می کنم و نیشخند می زنم !
و دوباره از سر ...
مصرف می کنم زندگی مصرفی را ،
به جلو می روم  ، بی اندیشه به بازگشت .
و حالا انگار همه چیز یخ زده است .
آدم ها دور و برم مثل عروسک های رنگی رنگی حرکت می کنند .
معنویات ، مفهومی است دیر آشنا ، که میل ها ازش دورم.
طبیعت حالا رنگ و آب خود را باخته است ،
و اخلاقیات تا مرز هیچ در رفت و برگشت ...
کوچک ترین واحد زمان شاید هفته باشد که یکی یکی به سرعت می گذرد .
اینجا منم ، من ،
که با شکننده ترین لایه های وجودم ، قوی ترین قدم ها را برمی دارم روی شکننده ترین لایه های زمین .
هر بار که زمین می خورم ، شانه بالا می اندازم و این بار با سرعت و سرعت بیشتر فقط جلو می روم ...
 


یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۷

کویر ، عطش هنری

نمایشگاه ها و سمینارهای تخصصی هنری در پایگاه های نه چندان زیاد در سطح شهر دوبی در حال جون گرفتن هستن . این جریان درطول یک سال و نیم گذشته کاملا به چشمم می آد . آخرین نمایشگاهی که یه چندی پیش رفتم ، نمایشگاه پچا کوچا بود که اینبار در دوبی برگزار می شد .
تو این فضا حدود 10 نفر هنرمند که آثارشان از قبل برگزیده شده بود ، فرصت پیدا می کردند تا در طول 10 دقیقه آثارشان را معرفی کنند و نمایش دهند . کارها در زمینه های مختلفی ارائه شدند : پروژه های معماری ، آثارگرافیکی ، رقص ، ویدیو کلیپ و یک سری آثار ژورنالیستی .
 چیزی که بیشتر از آثار برای من هیجان انگیز بود فضای گالری بود که آدم ها کیپ تا کیپ در فضایی نه چندان بزرگ که حالا به شکل آمفی تاتر دکور شده بود کنار هم چپیده بودند . دیدن این همه آدم هایی که از چهره شون می شد حدس زد حداقل یک کم دغدغه فرهنگی – هنری دارند یک جا ، کنار هم  ، تو شهر دوبی آدم را واقعا به هیجان می اندازه . فضا بوی متفاوتی داشت .  با اینکه کیفیت فضا هیچ ربطی به اتاق 107 دانشگاه  چهارراه ولی عصر نداشت ولی من رو یاد دفاعیه های تو دانشگاه می انداخت .
ولی با همه این تفاصیل من مطمئن بودم  بعد از تمام شدن اجراها ، به محض اینکه این آدم ها پا از پاشنه در بیرون بگذارن خیلی به سختی میشه رد پایی ازشون پیدا کرد . مثل روز برام روشن بود که همه تو بزرگراه ها و گرد و غبار شهر همدیگر رو گم خواهیم کرد ...