شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

چند اتفاق ساده اما به یاد ماندنی

- دیروز داشتم ماشین رو بین دوتا ماشینی که فاصله شان چندان برای پارک دوبل مناسب به نظر نمی رسید پارک می کردم ،که سرو کله یک کارگر هندی پیدا شد و شروع کرد فرمون دادن به قصد کمک . بعد هم وقتی ماشین تو جاش پارک شد ، یه انگشت شصت موفقیت آمیز همراه یک لبخند دوستانه خیلی عمیق نثارم کرد و بدون اینکه بخواد کنه بازی در بیاره همون اطراف پلکید . وقتی پیاده شدم بدون اینکه بخوام فکر کنم یه چند تا سکه پول خردی که داشتم رو بهش دادم و با یک نگاه پر تشکر سرش رو تکون داد و رفت .
یاد تهران و جاهایی مثل خیابان سعد آباد افتادم که یه سری آدم همیشه توش می گردند که اگر ماشینت رو انجا پارک کنی سرکیسه ات کنند . طوری هم ازت طلب کارند که انگار تو گاراژ خصوصی آنها ماشینت رو پارک کردی .
و من همیشه از پول دادن بهشان طفره می رفتم !

-جلوی در شهرداری ایستاده بودم و منتظر بودم که ناگهان یک پیرمرد عرب که انگار همین الان از فیلم محمد رسول الله آمده است ، با دندان های یکی در میون و ریش سفید بلند آمد به طرفم و ازم آدرس پرسید و بعد از درختچه کنار پیاده رو یک گل کوچک چید و بهم داد و رفت !
یه کم جلوتر از جاییکه ایستاده بودم چند تا سکوی سنگی در کنار باغچه بود . یه دفعه یه باغبون که زبونش رو نمی فهمیدم ظاهر شد و با علم و اشاره سعی کرد به من حالی کنه که روی سکوها بنشینم . هوا گرم بود و منم که فکر می کردم به زودی می روم ، ازش تشکر کردم و بی خیال شدم . سی ثانیه بعد دیدم دوباره داره منو صدا می کنه و اینبار یه کیسه نایلونی انداخته روی سکو و به من میگه که بنشینم روش . تازه فهمیدم که اولش داشته سعی می کرده به من بفهمونه که اینجا تمیزه و قابل نشستنه و من که محلش نگذاشتم رفته و برام یه زیر انداز اورده ... حدس می زنم که خودش مسئول تمیز کردن ان محوطه بوده و دلش می خواسته افرادی که در اونجا رفت و آمد می کنند از کارش راضی باشند و از اون فضا استفاده کنند .
. . .
امارات متحده عربی ، اینجایی که من چند سالی است در ان زندگی می کنم ، شاید در مقایسه با جاهای دیگه دنیا کشور ایده آل برای زندگی کردن نباشه ، ولی وقتی با توده مردم بر خورد می کنی حس می کنی که بی آزارند و طلبکار و بد خواه نیستند . این حسیه که من تو شهر خودم تو تهران نسبت به مردم کوچه و بازار ندارم .
. . .
این ها رو نوشتم برای اوقاتی که جنبه های زندگی ماشینی این دیار انقدر بهم فشار میاره که بارها و بارها از خودم می پرسم که تو این بیابون رنگارنگ چی کار دارم می کنم . و نوشتم در جواب ان کسانی که بارها و بارها همین سوال رو از من پرسیده اند .

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹


دیشب به یک نمایشگاه دعوت شده بودیم . نمایشگاه در یک سایت تاریخی دراطراف تهران بود که من تا به حال آنرا نمی شناختم . یک شهر قدیمی بود شاید در مقیاس ارگ بم ولی مربوط به دوران باستان . کشف این مکان برایم خیلی هیجان انگیز بود . مثل بازدید از یک فضای تاریخی می بایست بلیط می خریدیم . قرارمان کنار گیشه بود . جمعیت زیادی جلو ورودی ایستاده بودند . بلیط ها را گرفتیم و وارد شدیم . قدم به قدم باهم می رفتیم و کشف می کردیم . از لابه لای دیوارهای نیمه خرابه خانه های سنگی با درهای چوبی و حیاط های نیمه عریان می گذشتیم و حیران بودیم . ناگهان از این طرف و آن طرف سر و کله رفقای قدیمی پیدا شد . کانون بچه ها انگار در آنجاجمع بود . من از همیشه هیجان زده تر سرگرم سرو کله زدن با دوستان شدم که تو همهمه جمعیت گمت کردم . ساعت ها می گذشت و من تو پیچ و خم کوچه های این شهر افسون زده گم بودم و سر هرپیچ خودم را غریب تر می دیدم . هیچ کنجی به نظرم آشنا نمی آمد و هر چه پیش می رفتم حس می کردم دورتر می افتم . بهم تلفن می کردی و نشانی می دادی . بهم می گفتی که یک دور کامل همه سایت را دیده ای و از دروازه انتهای آن خارج شدی و بیرون در منتظر من هستی . ده ها نشانی از کنج های مختلف و کوچه پس کوچه هایی که گذرانده بودی دادی . هیچ کدام برایم اشنا نبود . انگار تو از یک شهر و دنیای دیگر حرف می زدی که من هیچ وقت گذارم به آن نیفتاده بود .
. . .

در گیجی خواب و بیداری صبح ، خواب دیشب را به یاد می آورم و تمام احوال غریب گذشته های نه چندان دور را نشخوار می کنم .


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

کتاب ورق زدن بدون دست

انگار که یه کتاب سنگین رو گرفتم بین دوتا دستام ، یه جلدش توکف این دستم و یه جلد رو اون دستم .
ورقای کتاب با باد حرکت می کنن و این ور اون ور می رن و چشمم به هر صفحه و عکس هاش می افته آب از لب و لوچم راه می افته و حرص می زنم که چاهار خط ازش بخونم که باد اون صفحه رو می بره و گمش می کنم و دوباره چشمم به یک صفحه دیگه می افته و دلم می لرزه که دوباره جهت باد عوض میشه و . . .
منم دستام روی پاهام و زیر جلد سنگین کتاب قفل شده و نمی تونم که یه لحظه درشون بیارم و اون صفحه رو که دلم رو برده تا بزنم و تا خط آخر بخونم . . .

گاهی با خودم فکر می کنم که دید زدن چند خط از این کتاب حجیم ، خودش یه دلخوشی ایه که از هیچی بهتره ،
و گاهی هم می زنه به سرم که با تمام قدرت دو تا جلد کلفت و سنگین کتاب رو بکوبم به هم و کتاب رو ببندم و پرتش کنم به یه دنیای دیگه .

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

دین (به کسر دال)

در پستوی خفقان و رخوت ،
در اعماق ناامیدی و سستی ،
و در صفحات تنهایی و فراموشی . . .

تو دارها را می آویزی،

ونمی دانی که داغ سلاخی آزاده ها ،
آتش می زند بر یخبندان رخوت ،

و گرمای دردناک خون های سبز .
شگون می بخشد به تنگاتنگ ترس و بی اعتمادی ،

و تو نادانسته و ناخواسته ما را به خودت مدیون می کنی . . .