دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

اگه پیش بیاد که یه چیزی برام خیلی مهم و حیاتی باشه ، به طور انفجاری برایش وقت و انرژی می گذارم و هزینه می کنم و هیچ چیزی نمی تونه جلوم رو بگیره .

ولی فقط یه بار .

اگه نشه ، بار دومی نخواهد بود . هر چند که حسرتش گاهی تا مدت ها رو دلم می مونه ولی می تونم فراموش کنم و و بی خیال بشم . یعنی یه جورایی از چشمم می افته.

شاید بشه اسمش را گذاشت یه غرور ابلهانه .

شاید هم یک نوع یکدندگی .

در خوش بینانه ترین حالت هم یه جور عزت نفس.

می نویسم که بهش آگاه تر باشم .

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

حدود ده نفر بودیم که دور یک میز شیشه ای بزرگ در یک اتاق جلسات باشکوه جمع شده بودیم . جلسه کاملا رسمی بود . رئیس بزرگ بزرگ وارد می شود . پیراهن مردانه کتان خوش دوختی که ازسفیدی برق می زند به تن دارد و یک دستگاه توت سیاه * در دست . مانند همه حاضرین در جلسه ، مانند همه آدم بزرگ های مهم ! به محض اینکه پشت میز می نشینند ، توتشان را روی میز می گذارند و ساعتی از بازی با آن دست می کشند.
جلسه مهم آغاز می شود . معماران و مهندسان و کارشناسان هریک به نوبت در مورد پروژه و نحوه پیشرفت و مشکلات وغیره صحبت می کنند . در این میان رئیس بزرگ بزرگ جدای همه مسائل فنی ومعمارانه وتکنیکی از یک سری ارقام و اعداد سوال می کند و جواب صریح می خواهد . این اعداد چیزی جز ابعاد و اندازه وسطح زیر بنایی بیش نیستند و او که به خوبی می داند این ارقام را چگونه به زبانی دیگر ترجمه کند ، به سرعت آنها را با بودجه پروژه مقایسه می کند و نتیجه گزارشات کارشناسان را با چندین میلیون درهم یا دلار ارزیابی می کند و سرش را تکان می دهد. ادامه جلسه رابه معاونینش که مدیران طراحی هستند می سپارد و برای انجام کارهای مهم جلسه را ترک می کند.
...

ماهیت معماری در ارتباط با جنبه های متعدد و پیچیده ، یک مجموعه بزرگ از لایه های مختلف می طلبد و داستان های متفاوت را رقم می زند.
- داستان خلق ایده و پروسه طراحی برای رسیدن به جوابی که آنرا پروژه بنامیم .
- داستان سلسله کارهای مدیریتی وهماهنگی هایی که این جواب را از عمده طرح هایی روی کاغذ به یک ساختارهای عینی در دنیای واقعی تبدیل می کند . به زبان ساده تر، ساختمانی ساخته شود .
- داستان عوامل تصمیم گیرنده برای پروژه همچون کارفرمایان و معماران و کارشناسان در جبهه هایی مختلفی نظیر سرمایه گزاران ، طراحان و سازندگان .

به تازگی به یاری چرخ روزگار ، به ناچاراغلب فعالیت های حرفه ام درارتباط با اتفاقات پشت پرده ای انجام می شود ، که سرنوشت یک پروژه را رقم می زنند . در این میان با فضای داستان سوم دست و پنجه نرم می کنم .
فضایی که بارها و بارها با فضای تجریدی و ناب کارگاه های طراحی فاصله دارد ، آنقدر که گاهی رنگ و ایده و هارمونی و تکنیک و خلاقیت و شارط و رندرینگ و مزه شیرین کار گروهی ، یک ایده ساده لوحانه و کودکانه بیش به نظر نمی آیند.
فضایی که بوی پول می دهد .
فضایی که معمارانش با الگوهای ذهنی من متفاوتند و به جای پیپ و خودنویس ، توت های سیاه در دست دارند ...


* توت سیاه : Black Berry phone

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

دقیقه ها خیلی کند می گذرند . بر عکس بقیه روزهای تعطیل که مثل باد می گذرند .
من منتظرم بعد از ظهر بشه که برگردی به خانه .
این چند ساعت دارد مثل چند سال می گذرد .

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸


I will miss your silence surrounding the corners of my room
I will owe you forever for each and every single thing you taught me
Once more I believed in Love beyond my circles and borders
چرخ ار نگردد گرد دل ، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم


غزلیات شمس

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

رنگ گردون

یه وقت هایی که دغدغه کار و دوندگی از همه طرف محاصره ام میکنه و فکر پیشرفت و یادگرفتن مثل یه بختک می افته به جونم و حساب و کتاب و دودوتا چهار تا برای یه شرایط به اصطلاح بهتر و مرفه تر و شادتر نا خود آگاه روز و شبم رو پر می کنه ، یک آن به خودم می آیم و از ته دلم می خوام که یه شرایطی می شد که می تونستم یه کاری پیدا کنم که بدون اینکه احساس حماقت بهم دست بده توش کفه ی دادن از کفه ی گرفتن سنگین تر باشه . یه کاری که توش پر از عشق باشه . یه کاری که سر وکارت با آدم بزرگ ها نباشه .
دلم می خواد یه مدت برم تو یکی از شهرهای کوچک یا دهات های ایران و به بچه ها درس بدم . نقاشی ، زبان ، ریاضی . هر چی که ازم بر بیاد .
دلم می خواد می شد برم تو یه خیریه کار می کردم .
دلم می خواد یه حیاط بزرگ داشتم و توش کلی گیاه می کاشتم و ازشون مراقبت می کردم .
شاید به زودی چند تا قناری برای خودم بخرم .

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

دل خراب

این آقای سهیل نفیسی هم رفته جزو دارو دسته کسانی که مارو می تونن یه عمر بذارن سر کار با کارهای خوبشون . یک سال پیش آلبوم ریرا را خریدم و از روز اولی که دارمش هنوز جزو لیست ترانه های انتخابیمه . دو هفته پیش که ایران بودم کار جدیدش ترانه های جنوب راپیدا کردم و هم چنان سر کارم . جدای صدای دوست داشتنی و گیتارش ، این بار ترانه های فولکلور جنوبی یه حال و هوای خاص به کارهاش داده .

اینجا را گوش بدهید و باهاش این شعر رو زمزمه کنید و لذت ببرید:

وقتی دل خراب اته ( داری )
فکر نکنی عذاب اته
غصه ی بی حساب اته
بی کشت خ شتاب اته
ول بک غصه و غمت
کم بک آه و ماتمت
یه حرف تازه گیر بیار
گرم صفا بک دمت
حس همش که غم نهن ( نیستن )
روزن خاش که ( خوش ) که کم نهن (نیستند )
یارن خب زیاد اته
باشتا (باشد که ) که پیشت ام نهن (نیستند )
بارن اتا ( می اید ) بهار ابوت ( می شود )
هر خافته ای بیدار ابوت
جونی (جوانی ) سر اخاک اسیت ( برمی دارد )
رو اسب دل سوار ابوت
عشق قدیمینت خوا ( خواب بود )
عکس یه رویا رو هوا
لقمه ی گپتر (بزرگ تر ) از لوا ( دهان )
گفتن (گرفتن ) آهو وا دوا (دویدن بود )
از دست خت ( خودت ) فرار بک
رو وا جمال یار بک
هر جا که عشق حضور ایشه
میل هم دیار بک

شعر : ابراهیم منصفی - رامی

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

دلم می خواست هنوز یک دختر کوچولو بودم و نظر مامان یا بابا راه گشا و مهر تایید هرچیزی بود.
گاهی احتیاج دارم یه نفر بهم کمک فکری بدهد یا راهنماییم کند ولی اغلب همه چیزهایی که بقیه میگویند را خودم بهتر بهش آگاهم و بارها و بارها خودم تجربه کرده ام .
این نه یک جایگاه خود برتر بینی است ، نه یک تله ایده آلیستی .
فقط گونه ای از تنهایی است که نمی توانم آنرا با کسی تقسیم کنم .

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

مدت زیادی است که پدرش با بیماری دست و پنجه نرم می کند .
دوماه پیش از همه فرزندان خواست تا به خانه برگردند تا شاید برای بار آخر بتواند همه اعضا خانواده را کنار هم ببیند . هر کدام از یک نقطه کره خاکی به اولین فرصت خود را به خانه پدری رساندند.
پسر وقتی برمی گشت ، پدر همراه او بود . پدر خواسته بود که برای یک روز او را به محل زندگی جدیدش ببرد تا فضا و کشوری که پسرش به تازگی به آن مهاجرت کرده را ببیند .
پدر یک روز و یک شب را در منزل پسر و عروسش ماند و با وجود اصرار پسر ، روز دوم راهی را که روزی پیش ساعتها پیموده بود، باز پیمود و به خانه برگشت . از هنک گنک تا حاشیه خلیج فارس ، از خاورمیانه به خاور دور . . .
از آن روز تا کنون فرزندان با نهایت امیدواری هر لحظه گوش بزنگ هستند تا نکند شانس همراه بودن با پدر در آخرین ساعاتش را از دست بدهند.
چندین روز پیش پسر خبر شد که پدرش به نیم روزی از پای در خواهد آمد و او به هر وسیله که بود خود را به خانه رساند .
امروز شنیدم که بازگشته است ولی پدر همچنان در آخرین روزها با مرگ دست و پنجه نرم می کند .
می دانستم که پسرک به شدت تحت فشار است و نگران ازدست دادن شغلش به ناچار بازگشته است .
می گفت پدر چندین روز است در اغماء به سر می برد . می گفت به محض شنیدن خبر نهایی دوباره با اولین پرواز برای مراسم تدفین ، به آن سوی اقیانوس ها پرواز خواهد کرد .. .

اوقات را از دست ندهیم .
دنیا خیلی کوچک است . . .

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

گفتم : دنبال یک ساعت فروشی می گردم . می خواهم بند ساعتم را عوض کنم .
گفتند : باید برویم خیابان پاسداران .چرا پایین شهر می گردید ؟ برید بالای شهر .
گفتم : بالای شهر همه شهر ها شبیه هم شده است . فقط پایین شهر ها هنوز باهم تفاوت دارند .
ادامه دادیم به سمت بالای شهر و خیابان پاسداران . رسیدیم به یک مرکز خرید شیک شهرستانی که از روی تهران کپی شده بود . همان هایی که تهرانی ها از روی دبی کپی می کنند و اهالی دبی از روی مراکز خرید امریکا. غافل از بازارهای خودمان که اروپایی ها از آن کپی کردند و امریکایی ها از روی دست اروپایی ها . . .

از کتاب :این مردم نازنین
قصه های رضا کیانیان با مردم

بی نام

آخرین ساعتی که داشتم بر می گشتم ، تو فرودگاه باهم گپ می زدیم . تند تند . مواظب بودیم که وقت هدر نرود . وقت زیادی نداشتیم و معلوم نبود که دفعه دیگه کی پشت یه میز می نشینیم و با هم گپ می زنیم . از وقتی از هم جدا شدیم تا الان خیلی چیزها تو ذهنم دارد موج می زند .
لذت بردم وقتی دیدم این قدر بزرگ شده ای .
غبطه خوردم وقتی دیدم اینقدر فهمیده ای .
وقتی می شنیدم ازت که تمام سختی ها چه جوری کمکت کرده تا قوی بشی ، احساس قدرت کردم . وقتی بهم می گفتی بدون افتادن تو دام خرافات و دست به دامن هر دری شدن از گیر اتفاقات بیرون آمدی بهت افتخار کردم .
وقتی نهایت قدرت پذیرش رو تو وجودت حس کردم ، بهت آفرین گفتم.
و وقتی مزه شور و امید به زندگی رو تو بیانت می چشیدم،
کلی دلگرم شدم .


و خیالم انقدری راحت شد تا بتوانم آسان تر ترکت کنم . . .