شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

فرودگاه

بچه که بودم فرودگاه برام هیجان انگیز‌ترین جا بود.از فکر سوار هواپیما شدن و بلیت و قاشق چنگال یه بار مصرف و غذای تو هواپیما، راست راستی قبل از پرواز بال در میاوردم.
این روزا فرودگاه از لحاظ فضایی برام معنای متفاوتی پیدا کرده.
کلا فرودگاه دوبی با فرودگاه‌های دیگه برام خیلی فرق می‌کنه.
اینقدر شده که بی‌اینکه بخوام برم سفر ، رفته باشم به فرودگاه !
اینقدر شده از شوق دیدن عزیزترینم اینقدر گاز داده باشم که زودتر بهش برسم .
و اینقدر شده موقع بدرقه عزیزترینم ازش منزجر شده باشم . . .
اینقدر بوده دفعاتی که وقتی از ایران برگشتم و پامو توش گذاشتم هنوز گیج و منگ تهران بودم و توش حس غربت کردم و بارها موقع رفتن به سفر از داشتن یه فرودگاه با نظم و ترتیب و شیک و لوکس حظ کردم . . .
بالاخره هر بار که تو شهر از کنارش رد می شم ، تکلیف خودم را نمی فهمم . آیا دوستش دارم یا نه ؟
اینبار رفتم فرودگاه ، به قصد سفر به جایی که نسبت بهش هیچ حس نوستالژیکی نداشتم .
بعد از مدت ها مثل یه بچه از رسیدن به فرودگاه ذوق زده بودم . . .

هیچ نظری موجود نیست: