شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

آشپزی آبستراکت

نمی دونم چرا فکر می کنم هرکسی که تو عمرش نقاشی آبرنگ کار کرده باشه ، می تونه آشپزی رو راحت تر یادبگیره .
از اونجایی که این رو براساس یک تجربه کاملا شخصی می گم ، باید اضافه کنم که نه نقاشی آبرنگم خوبه و نه آشپزیم . ولی هر وقت که تصمیم می گیرم یه غذای جدید درست کنم ، یه جورایی کف ماهتابه و روغن و ادویه جات من رو یاد بوم آبرنگ می اندازه و قر و قاطی کردن مواد به نیت درست کردن یه غذا مثل جرات گذاشتن تاش های رنگی روی کاغذ خیس بوم نقاشیه .

بعد از اینکه اطلاعات اولی غذا رو از رو کتاب در میارم یا از مامانم پرس و جو می کنم ، خیلی با جرات و حس کنجکاوانه ای دوست دارم مواد غذایی را با هم قاطی پاطی کنم و بی توجه به اندازه ها و مقدارهای ذکر شده تو کتابها ، با یه حس درونی غذا رو بپزم . بدون ترس از اینکه دست آخر قرمه سبزیه مزه قرمه سبزی مامان رو بده یا نه .

خلاصه که هر کی اشک هاش روی ورق های کانسونی که با یه نقاشی آبرنگ درب و داغون رنگی شده ریخته شده باشه ، دل و جرات اش برا آشپزی اش خوب می شه .
این همه شوق واسه پرواز تو سرم
آسمون آبی هم دور و برم
پشت پنجره نگام به آسمون
دل میگه آیا برم آیا نرم . . .

همان

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

کاشکی ها

اگه دنیا مال من بود ،
یه روزش به کام من بود ،
بین صد تا سرنوشت ، یکی نوشتنش با من بود ،
دلت اینجا پیش من بود . . .
اگه ماه تو دست من بود ،
گوش باد به حرف من بود ،
یه شب از هزارو یک شب قصه هاش از دل من بود ،
دلت اینجا پیش من بود . . .
اگه مهتاب یار من بود ،
خورشید از تبار من بود ،
وای اگر گریه ابرا یه روزم به حال من بود ،
دلت اینجا پیش من بود . . .

با صدای زیبا شیرازی

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

برف

امروز نزدیک بیست روزی از زمستان می گذرخ و اولین برف داره رو سر تهران می باره .
بسیار ذوق زده هستم . روی صندلی قرمز عزیزم ، پشت میز تحریر قدیمی ام کنار پنجره نشسته ام و به درخت کاج تو حیاط که اول از همه دوشش سفید شده ، نگاه می کنم و هلهله بارش برف رو تو آسمون دنبال می کنم .