شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۷

یک هفته می گذرد و تقویم رو میزی را ورق می زنم.
چشمم به یکی از عکس های ماسوله روی صفحه جدید می افتد .
کافی است چشمانم را ببندم تا بتوانم خنکی هوایش را حس کنم و برق درخشش آفتاب را روی کاه گل خانه ها ببینم .
و
حال وهوای عاشقی را دوره کنم .

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

فکر کردم که خط قرمز امید را طی کرده ام .
آویزان بین اینجا ودیگرجای یادم آمد امیدواری پسین را،
که همیشه پس از تلخ ترین دم ناامیدی ، خودی نشان می دهد .
دلم می خواست یک دختر 10 ساله داشتم ، نه کوچک تر و نه بزرگتر.
یک دختر با موهای قهوه ای که تا سر شانه اش می رسید .
چهره ای آرام و شاید کمی خجالتی ولی باطنی قوی و وحشی .
به نرمی وسرعت باد روی یخ اسکیت می کرد ، می رقصید و چشم ها را به سوی خودش می دوخت .
می توانستم ساعتها به حرکات موزون بدنش نگاه کنم و به وجودش افتخار کنم .

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷

چندی پیش شنیدم که مادرش فوت شد و برای چندی بازگشته بود به ایران .
می دانستم چقدر غمگین است .
بعدا به گوشم رسید که در شرف ازدواج است . با همان معشوقی که سالها انتظارش را کشیده بود .
بهم گفت که بعد ازمرگ مادرش وقتی به هندوستان بازگشته ، پسرک از او خواستگاری کرده است .
صدایش پشت تلفن سرشار از شوق بود .
. . .
انگارمقدرشده که همه اتفاقات خوب بعد از یک توفان ظهور کنند .

سکوت

به تازگی شنیده ام موسیقی روزها و دقایق و لحظه هایم را . . .
به خواب می روم ، بیدارمی شوم و دراتاقم دقیقه ها را تک تک سپری می کنم .
کار می کنم و کتاب می خوانم ،
نامه هایم را می خوانم و فکر می کنم ،
و زمان می گذرد .
تازه فهمیده ام تفاوت این اوقات را با گذشته .
سکوتی سنگین بر یکایک لحظات سایه انداخته است . هر چند که صدای هیاهویی در خانه بپیچد و یا موسیقی از گوشه ای پخش شود.
مدتی طول کشید تا این سکوت شکسته شد .
همیشه طنین موسیقی کلاسیک گشاینده بوده است برایم .
با چند تا از آثار بزرگان از سازهای زهی شروع کردم .
امیدوار کننده است .
اتاقم رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است .

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۷

پیرزن روی کاناپه نشسته بود ودرحالیکه سگش را نوازش می کرد، راجع به همسایه جدیدشان پرچانگی می کرد.
ستایش ها و غرولندهای همیشگی به لحنی تکراری تراز یک عمرزندگی زناشویی .
پیرمرد به سادگی پیچاندن دگمه سمعک ، خود را از شنیدن معاف کرد .
سکوت . *
...
*صحنه ای از فیلم جاده انقلابی

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۷

هشدار !

ای که مرا دوست داشتنی می پنداری ،
فقط کافیست یک گز پایت را جلوتر بگذاری ،
تنها یک قدم جلوتر بیا به سمت من ،

تا ببینی چگونه تمام هویتت زیر سوال خواهد رفت .