چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶

جنگل تاریک پرهیاهو

یکدفعه یاد آن موشی افتادم که تویک دوره ای به نام "چی" خودم روگذاشته بودم توقالبش . با چشمهای بسته چهاردست و پا ازسوراخم آمدم بیرون. حالاصداهای توجنگل رفته رفته بلندتربه گوش می رسند. همه جا تاریک واین دنیای بیرون کاملا غریب. چند قدم دورترنرفته ازترس گم کردن راه برمی گردم ومی چپم تو سوراخ. زمین زیردست وپام سرده.
باردوم بازی از سر.
اینباربا یک کم جرات زورکی خودم را ازلانه دورمی کنم. صدای تپش قلبم رامی شنوم. کمی که دورمی شوم انگارهیجان کشف این دنیا به جلو هلم می دهد و ترسم آهسته آهسته کمرنگ تر می شود.

هیچ نظری موجود نیست: