شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۲

 یه کتاب دست گرفتم، بعد یه فیلم کوتاه نگاه کردم و بعد رفتم تو آشپزخانه و یه غذایی سر پایی تند تند درست کردم . شروع کردم مرتب کردن موزیک هام ، این وسط یه دوش هم گرفتم . 
تو فاصله انجام هر کدام یک کم حواسم پرت شد و خوب این خودش خیلی خوب بود ولی از واقعیت گریزی نیست .
واقعیت اینه که مهبد داره درد می کشه و دردش سینه ام رو غنج می اندازه. 
یه هم خون و یه هم خونه ،لازم نیست حتما هم جلو چشمت باشه ، یا از درد فریادش بلند بشه . هر چقدر هم ذهنم رو به سوی دیگری پرت می کنم  باز هم در نهایت این درد یه جایی تو فقسه سینم تیر می کشه 


دغدغه های معمارانه من

طراحی معماری را تا اطلاع ثانوی می بوسم و می گذارم کنار.
برای طراح بودن باید آبدیده بود. 

کارهایی هم حتما هست که بشود ازش نانی در آورد و زندگی را گذراند . حیفم می آید کارهایی را که تو این سالها یاد گرفته ام را به اسم معماری و برای امرار معاش به این دفترو آن دفتر تجاری بفروشم .
همین چهار تا کلمه ای را که می دانم را به چهار نفر یاد می دهم و دینم رو به معماری ادا می کنم .

 تا اطلاع ثانوی . . .