یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۷

شیرینی سبکی خیسی

خیلی طول کشید تا تونستم از قضیه سر دربیارم . این اتفاق هم به سادگی نیفتاد تا اینکه تونستم توی قضیه حل بشم . خیلی اوقات هست که سعی می کنیم برای درک کردن کسی یا فهمیدن چیزی یا همدردی با کسی خودمون را تو جای دیگه ای بگذاریم . به اصطلاح زاویه دیدمون رو عوض کنیم یا از منظر دیگه ای به قضیه نگاه کنیم ! ! !
ولی اینا همش توهم محضه ، یه دروغ بچگانس ...
تنها وقتی میشه چیزی رو درک کرد که ازش رد شد یا توش حل شد .
وقتی که اینقدر تحت تاثیرش تکون بخوری که در اوج اشک قهقه بزنی یا از شدت خنده اشکت در بیاد .
وقتی که بتونی رنگی رنگی بشی ازش  ، سیاه ، قرمز و شاید سفید . . .
وقتی که زیر بار دردش خرده خرده بشی ،
و تنها وقتی که ازش خیس بشی . 
برای خیس شدن هم باید تو آب غوطه ور شد . یک سطل آبی که رو سرت خالی می کنی ، راه به جایی نمی بره . خیسی خالی فقط آدم رو سنگین می کنه .
وقتی تن به آب زدی اول از خیسی سنگین میشی . اگربعدش تونستی توش معلق بمونی می رسی به تجربه شیرینی سبکی .
 اون وقته که می تونی بگی  :   فهمیدم
 


چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

welcome to Rem

 از اون جایی که به قول یکی دوستان ، دوبی الان تو دنیا مده ، آدم گنده های معماری هراز گاهی میان اینجا .
رم کولهاس ، معمار هلندی که زمان دانشجویی کارهاشو می جویدیم و بت بود برامون ، این روزها تو دوبی  برای کلی سخنرانی ازش دعوت شده .
بعد از راجر واترز چشمم به دیدن این اعجوبه هم روشن شد که حالا اگه بمیرم دیگه حسرت به دل نخواهم بود  (:

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

خماری

یکی از سخت ترین قسمت های مهمانداری اینه که پابه پای انها بدو بدو می کنی و صبح کله سحر خوابالو خوابالو می ری سرکار .
امروز بعد ازظهر بعد از 14 ساعت خواب شیرین از خواب بیدار شدم .ساعت 2 بعد از ظهر در کمال شرمندگی زنگ زدم محل کارم و گفتم که زنده ام ولی به دلیل خماری قادر به همکاری نیستم !
دیشب وقتی خوابیدم به طور کلی باتریم تمام شد . این اتفاق جدیدی نیست درواقع . همیشه بعد از چند روز بدخوابی و بدو بدو این جوری از زندگی محو می شوم . یادم می آد یه، شنبه اول هفته تو بحبوحه کار به سرم زد و نرفتم سر کار و رفتم نشستم رو یکی از نیمکت های پارک نیاوران و یه کتاب داستان دست گرفتم و تا تموم نشد بر نگشتم خونه . خسته بودم ، خسته .
الان هم خستم ، خسته .

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶

مامان تو آشپزخونس و از تو آشپزخونه صدای شستن ظرفا میاد . صدای تلویزیون تا کجا بلنده . مهبد طبق معمول رو کاناپه لم داده ، بابا به اخبار گوش میده ، مجید یا با کامپیوترش ور می ره یا با تلفن حرف می زنه و من طبق معمول از این قافله جدام و تو اتاقم به مشغولیات خودم مشغولم ... مدت ها بود این خونه این همه آدم به خودش ندیده بوده و سکوت تار و پودش رو گرفته بوده .هی میرم تو هال ، یه کم با این فضا لاس می زنم و دوباره میام 4 خط تایپ می کنم . همه چراغها روشنه . من مهمان دارم .
همیشه اینکه دفاتر دولتی ایران فقط 5 روز تعطیلات عید داشتند برام عجیب غریب بود . حالا من فقط یک روز اول نوروز را می تونم مرخصی بگیرم ! البته از شانس خوب من نوروز امسال 5شنبه است که با جمعه شنبه بعدش 3روز تعطیلاته .
کلی دارم به خودم فشار می آرم تا حس عید بهم دست بده . هی به خودم میگم : 3 روزه آخر اسفنده ها ..
نه . فایده نداره . تا آخر دنیا هم که بشه ، من میگم مهم ترین قسمت عید ، هفته اخراسفنده فقط و فقط تو ایران و برای من تو تهران . اینکه با یه حرکت سرت رو برگردونی و پهنه کوه البرز که از دور معلومه داره نفس می کشه رو ببینی . بری سر پل تجریش و فقط هیاهوی مردم را تماشا کنی که انگار مهمترین کار دنیا براشون چیدن 7 سین و خرید آجیل و شیرینیه و کلی حظ کنی .
من همیشه به یه رسم خودساخته ، دوشنبه آخر سال رو می رفتم کوه . امروز دلم هوای پارک جمشیدیه رو کرد . هی بو می کشم اینجا ولی بویی از بهار نمی آد . به خودم میگم فکر کن الان عیده و رفتی شمال و بوی شرجی داره می آد !
می رم سراغ یه چیزهایی که یه کم حس نوستالژیکم را قلقلک بده . مثلا مدت های مدیدیه به هایده گوش نداده ام :
حالا لالای لالای لالا لای لای
حالا لالای لالای لالا لای لای
که امشب شب عیده همین امشب رو داریم ...
...
از همه این نق و نوق ها که بگذریم ، واقعیت یه چیزه دیگس . عید و نوروز و چهارشنبه سوری و یلدا وقتی شیرینه ، که دلت باهات یار باشه یا اینکه یارت با دلت باشه . حالا چه با آجیل چه بی آجیل .چه با هفت تا سین چه بی هفت تا سین ، چه تو یک خونه گرم و نرم کنار خانواده ، چه زیر آسمون پاک خلیج تو سرما کنار یه دوست که دلت رو گرم نگه می داره .

زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی از این باد ارمدد خواهی چراغ دل بر افروزی

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶


اتفاقات فصلی و سالانه با عنوانی ثابت ورنگ و آبی نه چندان متفاوت ، یکی پس از دیگری در سطح شهر اتفاق می افتند . با سربرآوردن هر فستیوال ، هر نمایشگاه ، هر مسابقه و یا هر کنسرتی ، شهر با پرچم ها و بیلبوردهای آن رنگ به رنگ می شود و تصویر هریک مثل صدای ناقوس پیغام می دهد که یک سال گذشته ...
اخیرا تکرار چندتایی از این اتفاقات یکباره من را تکان داده و در لحظه پرتابم کرده یک سال عقب تر:
فستیوال خرید زمستانی دوبی ، مسابقات تنیس دوبی ، فستیوال جاز دوبی ، نمایشگاه هنر خلیج دوبی , ...                                                                                                            
جای رضا خالی .                                                                                                           عکس : www.kaghazdigital.com 
                        

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

ظرف سفالی یکی از گلدون هام دیگه براش تنگ شده بود .
دیروز یک گلدون بزرگتر و یک کیسه خاک خریدم .
امروز از صبح که بیدار شدم هزارتا کارعقب افتاده داشتم . ذهنم تو این گیر و دار اول تو فکر گلدونم بود .
خاکش رو عوض کردم و حالا دیگه تو زندگی هیچ گره باز نشدنی وجود نداره .
دلم آروم گرفته (:

بدرود

خداحافظ ، خداحا ف ظ ، خدا ف ظ ...
...

آخرین لحظه هایی که مهمان مسافر می خواد از پیشت برگرده ، آدم دلش می خواد این قدر این واژه را کش بده ، شاید بشه رفتنش به تاخیر بیافته ...
این بدرود ها و جدایی ها و سکوت بعدش هر کدوم انگار یه تیکه ازم می کنه .
دردش چند لحظه کوتاهه و جای زخمش زود خوب میشه ...
بدنم مقاوم شده .


جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶

سپاس

 یک محیط کاری خوب وحرفه ای ، یک پروژه بزرگ ، یک تیم نسبتا هماهنگ ، یک مدیریت نه چندان بد ، یک عالم همکارخوب ، یه دریاچه مصنوعی خیلی قشنگ ، یه پارک سرسبز که توش میشه جدا ازهمه دغدغه های دنیا ناهارخورد ، خورشیدی که گرمای آفتابش فقط قلقلکت میده و هنوز روزگارت رو جهنم نکرده ، یه عالمه کار با شارتی متعارف ، یک مهمان دوست داشتنی که بعد ازسالها دیدار دیدم هیچ یخی بینمون نیست که بخواد آب بشه ، مقدار زیادی موزیک خوب به علاوه یک نگاه مهربان ، چیزهایی بودند که در طول یک هفته گذشته بهم انرژی دادند .
سپاس .

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۶

هر یه شمع کوچک ، گوشه ای از تاریکی رو روشن می کنه ...