پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۹

زمستان

امشب ،
در اولین شب زمستان ،
در آستانه تولد سی و دو سالگی و سال جدید میلادی ،
با زمستان عهد می بندم ،
ذهنم را پاک می کنم ،
نا بخشوده ها را می بخشایم ،
دلتنگی ها را رها می کنم ،
لبخند می زنم و قلبم را می گشایم ،
و آخرین کوچک ترین گره های خشم را با دستانی باز نثار زمستان می کنم .
امید می بندم به سرمایش ، تا که خاموش کند آتشی را که به این گره ها دامن می زند .

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

کمی از خودم

بعد از مدت های بسیار احساس سبکی می کنم .
دنبال دلیل که می گردم هزار جور جواب و بهانه به ذهنم میاد .
همیشه با خودم فکر می کنم که دنیا چه قدر خوب می شد اگر توش امتحان و تحویل پروژه نبود . و باز یادم می ره و برای خودم کلی دنگ و فنگ درست می کنم . در جریان انجام دادنشون کلی حظ می برم و کلی هیجان دارم و احساس پویایی می کنم و دم دمای نتیجه گرفتن دوباره به خودم فحش می دم که برای خودم دردسر و کار اضافی درست کرده ام و دوباره بعد از تحویل کار یا گرفتن جواب امتحان دوباره شیر می شوم برای یه چالش جدید .
این دایره ای است که سالهای سال از وقتی تو حیطه کار جدی خودم را شناخته ام ، آن را دور زده ام .

امروز گیج شده ام ،نمی دونم این سبکی مال چیه !
مال اینه که مهبد رفت تعطیلات و به خوبی و خوشی برگشته خونه ، یا به خاطر اینه که امتحانم را دادم ، یا به خاطر اینه که مه رو بالاخره پرواز کرد به مقصدی که مدت ها براش برنامه ریزی کرده بود ، یا اینکه ماه رمضون با همه حس برکتی که نسبت بهش دارم تموم شد و می شه راحت صبح ها تو مسیر کار صبحانه بخرم یا اینکه کتاب سمفونی مردگان رو که پنج سال پیش خریده بودم و گوشه کتابخانه تهرانم خاک می خورد بالاخره دست گرفتم و خوندم و یا چی ؟
هر چه که هست و یا به هر دلیلی ، حس خوبیه .
. . .

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

درک او آسان تر از بوییدن یک گل است ، کافی بود کسی آنرا ببیند .
نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت ؟
آیا کسی می توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می کند ؟
آدم پر می شود . جوری که نخواهد به چیز دیگری فکر کند . نخواهد دلش برای دیگری بلرزد ، و هیچگاه دچار تردید نشود . . .

عباس معروفی - سمفونی مردگان

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

بنی ادم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹



شبها که به تختم می روم ، برای خوابیدن هیچ نیازی به تقلا ندارم . همین که سنگینی بدنم را روی تشک حس می کنم ، انگار امواج مغزم سمت و سوی امواج خواب را می گیرد و اغلب به سرعت خوابم می برد .
از آنجاییکه خیلی خواب می بینم ( یا صحیح تر اینکه ، خیلی از خواب هایم را بعد از بیدار شدن به یاد دارم ) و رابطه عمیقی با فضاهای مجازی رویاهایم دارم و احوالات و احساسات و معاملات و ارتباطات مجازی ام در خواب درسطح نسبتا عمیقی صورت می گیرد، موضوعاتی مانند پروسه خواب دیدن ، پریودها و نوسانات خواب ، رویاها و مدت زمان خواب همیشه موضوعات قابل تاملی برایم بوده اند
. . .
تازگی فیلم Inception را تماشا کردم . همچنان در فضای فیلم غوطه ورم و طعم فیلم رو آهسته آهسته مزه مزه می کنم .
فیلم داستان گروهی است که از طریق خواب های دسته جمعی ، در سطح هوشیاری ای متفاوت ، به عملیات از پیش طراحی شده ای دست می زنند .
برای این فیلم ، اگر بیننده بی حوصله ای باشی ، بعد از گذشت نیم ساعت اول فکر می کنی که مشغول تماشا کردن یک فیلم اکشن متوسط هالیوودی هستی . اگر یک کم صبور باشی ، کم کم سوار برداستان می شوی و ایده داستان فاش می شود . در کنار بازی خوب دی کاپریو ، صحنه سازی های خیره کننده ، خود فیلم نامه که کاملا رنگ و بویی سوریال دارد برایم جذابیتی دارد که فکر می کنم ازرابطه شخصی ام با رویاها وحالات مجازی فضای رویاهایم نشات می گیرد .
. . .

بعد از تماشا کردن این فیلم ، مثل کودکی که تحت تاثیر فضاهای کارتون هایش به خواب می رود ،
شبها ،
به ذوق یک سفر سوریال ، ورای ماجراهای واقعی روزمره ام روی تخت دراز می کشم .
گاهی شوق این دارم که فضاهای غیر واقعی رویاهایم را باور کنم و تلخی های روزهای بیداری را یک رویای گذرا تلقی کنم .

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

تابستان

با وجود اینکه اینجا ماه هاست که هوا گرم شده و برق آفتاب از چله تابستان های تهران هم تیز تر است ، با وجود اینکه اینجا آب و هوا دیگه مقیاس تعریف فصل ها نیست ،
هنوز شروع تقویمی فصل ها برایم اتفاقی قابل تامل است .

تابستانتان فرخنده .
دل هایتان گرم ،
ذهن هایتان درخشان .

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

اعتراض

قدرت شکستن سکوت سیاه تسلیم ،
با پاشیدن تاش های قرمز بر محکومیت های بی دلیل ،

نهایت رضایت است ،
در عمق نارضایتی .

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

شبانه ها و امروز مرگی ها

روزها می گذرند ،
من ورای همه روزمرگی هایم ،
خوشحال می شوم ،
خسته می شوم ،
قهقهه می زنم ،
متعهد می شوم ،
آواز می خوانم ،
عشقبازی می کنم ،
تشنه می شوم ،
بچگی می کنم ،
رانندگی می کنم ،
گرسنه می شوم ،
عاشق می شوم ،
شعر می خوانم ،
گریه می کنم ،
و
روزمرگی می کنم . . .

بدون مجالی برای نگاه کردن به دیروزها ، امروز ، فردا می شود ،
و تو ،
ورای اشتیاق و یا انتظار من ،
بی گدار ،
در میانه شبانه هایم ، در مرزبی زمانی امروز و فردا ،
در رویایی به رنگ دیروزها بر من ظاهر می شوی .
و من ،
در صبح فردا ، خودم را دوباره از گریز از کابوس های قدیمی رویاگونه عاجز می بینم .
و دوباره امروزمرگی ها آغاز می شوند ،

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

یه وقت هایی که حالم خوش نیست ، این قطعه را گوش می دهم ، بارها و بارها پشت سر هم .
گوش دادن به این آواز آسمانی و زمزمه کردن این شعراز مولانا ،
پایم را روی زمین بند می کند .


شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

چند اتفاق ساده اما به یاد ماندنی

- دیروز داشتم ماشین رو بین دوتا ماشینی که فاصله شان چندان برای پارک دوبل مناسب به نظر نمی رسید پارک می کردم ،که سرو کله یک کارگر هندی پیدا شد و شروع کرد فرمون دادن به قصد کمک . بعد هم وقتی ماشین تو جاش پارک شد ، یه انگشت شصت موفقیت آمیز همراه یک لبخند دوستانه خیلی عمیق نثارم کرد و بدون اینکه بخواد کنه بازی در بیاره همون اطراف پلکید . وقتی پیاده شدم بدون اینکه بخوام فکر کنم یه چند تا سکه پول خردی که داشتم رو بهش دادم و با یک نگاه پر تشکر سرش رو تکون داد و رفت .
یاد تهران و جاهایی مثل خیابان سعد آباد افتادم که یه سری آدم همیشه توش می گردند که اگر ماشینت رو انجا پارک کنی سرکیسه ات کنند . طوری هم ازت طلب کارند که انگار تو گاراژ خصوصی آنها ماشینت رو پارک کردی .
و من همیشه از پول دادن بهشان طفره می رفتم !

-جلوی در شهرداری ایستاده بودم و منتظر بودم که ناگهان یک پیرمرد عرب که انگار همین الان از فیلم محمد رسول الله آمده است ، با دندان های یکی در میون و ریش سفید بلند آمد به طرفم و ازم آدرس پرسید و بعد از درختچه کنار پیاده رو یک گل کوچک چید و بهم داد و رفت !
یه کم جلوتر از جاییکه ایستاده بودم چند تا سکوی سنگی در کنار باغچه بود . یه دفعه یه باغبون که زبونش رو نمی فهمیدم ظاهر شد و با علم و اشاره سعی کرد به من حالی کنه که روی سکوها بنشینم . هوا گرم بود و منم که فکر می کردم به زودی می روم ، ازش تشکر کردم و بی خیال شدم . سی ثانیه بعد دیدم دوباره داره منو صدا می کنه و اینبار یه کیسه نایلونی انداخته روی سکو و به من میگه که بنشینم روش . تازه فهمیدم که اولش داشته سعی می کرده به من بفهمونه که اینجا تمیزه و قابل نشستنه و من که محلش نگذاشتم رفته و برام یه زیر انداز اورده ... حدس می زنم که خودش مسئول تمیز کردن ان محوطه بوده و دلش می خواسته افرادی که در اونجا رفت و آمد می کنند از کارش راضی باشند و از اون فضا استفاده کنند .
. . .
امارات متحده عربی ، اینجایی که من چند سالی است در ان زندگی می کنم ، شاید در مقایسه با جاهای دیگه دنیا کشور ایده آل برای زندگی کردن نباشه ، ولی وقتی با توده مردم بر خورد می کنی حس می کنی که بی آزارند و طلبکار و بد خواه نیستند . این حسیه که من تو شهر خودم تو تهران نسبت به مردم کوچه و بازار ندارم .
. . .
این ها رو نوشتم برای اوقاتی که جنبه های زندگی ماشینی این دیار انقدر بهم فشار میاره که بارها و بارها از خودم می پرسم که تو این بیابون رنگارنگ چی کار دارم می کنم . و نوشتم در جواب ان کسانی که بارها و بارها همین سوال رو از من پرسیده اند .

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹


دیشب به یک نمایشگاه دعوت شده بودیم . نمایشگاه در یک سایت تاریخی دراطراف تهران بود که من تا به حال آنرا نمی شناختم . یک شهر قدیمی بود شاید در مقیاس ارگ بم ولی مربوط به دوران باستان . کشف این مکان برایم خیلی هیجان انگیز بود . مثل بازدید از یک فضای تاریخی می بایست بلیط می خریدیم . قرارمان کنار گیشه بود . جمعیت زیادی جلو ورودی ایستاده بودند . بلیط ها را گرفتیم و وارد شدیم . قدم به قدم باهم می رفتیم و کشف می کردیم . از لابه لای دیوارهای نیمه خرابه خانه های سنگی با درهای چوبی و حیاط های نیمه عریان می گذشتیم و حیران بودیم . ناگهان از این طرف و آن طرف سر و کله رفقای قدیمی پیدا شد . کانون بچه ها انگار در آنجاجمع بود . من از همیشه هیجان زده تر سرگرم سرو کله زدن با دوستان شدم که تو همهمه جمعیت گمت کردم . ساعت ها می گذشت و من تو پیچ و خم کوچه های این شهر افسون زده گم بودم و سر هرپیچ خودم را غریب تر می دیدم . هیچ کنجی به نظرم آشنا نمی آمد و هر چه پیش می رفتم حس می کردم دورتر می افتم . بهم تلفن می کردی و نشانی می دادی . بهم می گفتی که یک دور کامل همه سایت را دیده ای و از دروازه انتهای آن خارج شدی و بیرون در منتظر من هستی . ده ها نشانی از کنج های مختلف و کوچه پس کوچه هایی که گذرانده بودی دادی . هیچ کدام برایم اشنا نبود . انگار تو از یک شهر و دنیای دیگر حرف می زدی که من هیچ وقت گذارم به آن نیفتاده بود .
. . .

در گیجی خواب و بیداری صبح ، خواب دیشب را به یاد می آورم و تمام احوال غریب گذشته های نه چندان دور را نشخوار می کنم .


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

کتاب ورق زدن بدون دست

انگار که یه کتاب سنگین رو گرفتم بین دوتا دستام ، یه جلدش توکف این دستم و یه جلد رو اون دستم .
ورقای کتاب با باد حرکت می کنن و این ور اون ور می رن و چشمم به هر صفحه و عکس هاش می افته آب از لب و لوچم راه می افته و حرص می زنم که چاهار خط ازش بخونم که باد اون صفحه رو می بره و گمش می کنم و دوباره چشمم به یک صفحه دیگه می افته و دلم می لرزه که دوباره جهت باد عوض میشه و . . .
منم دستام روی پاهام و زیر جلد سنگین کتاب قفل شده و نمی تونم که یه لحظه درشون بیارم و اون صفحه رو که دلم رو برده تا بزنم و تا خط آخر بخونم . . .

گاهی با خودم فکر می کنم که دید زدن چند خط از این کتاب حجیم ، خودش یه دلخوشی ایه که از هیچی بهتره ،
و گاهی هم می زنه به سرم که با تمام قدرت دو تا جلد کلفت و سنگین کتاب رو بکوبم به هم و کتاب رو ببندم و پرتش کنم به یه دنیای دیگه .

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

دین (به کسر دال)

در پستوی خفقان و رخوت ،
در اعماق ناامیدی و سستی ،
و در صفحات تنهایی و فراموشی . . .

تو دارها را می آویزی،

ونمی دانی که داغ سلاخی آزاده ها ،
آتش می زند بر یخبندان رخوت ،

و گرمای دردناک خون های سبز .
شگون می بخشد به تنگاتنگ ترس و بی اعتمادی ،

و تو نادانسته و ناخواسته ما را به خودت مدیون می کنی . . .

یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

ذهنم انباشته است از داستان هاي بي شمار
و فراغتي يافته ام براي گوش دادن به اين داستان ها .
هوا باراني و بهاري است .
اما
ذهنم ياري نمي دهد
و دستم به نوشتن نمي رود .
گاهي مديونم به همان روزهاي پردغدغه اي كه كلمات را روي صفحه جاري مي كند .

سنگ مزار حسين عابر
آرامگاه ظهيرالدوله

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸



گاهی اوقات یک نوا یا یک قطعه موسیقی طوری در ذهنم جاری می شود که فضا برای روان نگه داشتنش کم می آورم .
دیشب درحالی که داشتم کار می کردم و خستگی یک سال تمام رو شانه هایم سنگینی می کرد، همین طور این قطعه را زمزمه می کردم که یک آن هوس نستعلیق نوشتن زد به سرم . بعد از سالها ، مداد برداشتم و به حالت سرمشق شروع کردم به نوشتن . اعتراف می کنم که هرآنچه که مهارت درخطاطی داشتم را ازدست داده ام .
صدای مداد روی کاغذ ، طمانینه برای نشاندن کلمات روی خط کرسی ، حرص خوردن از صورت زشت حروف وقتی که آنها را اشتباه می نویسم ، هول پر کردن صفحه با خطوط سرمشق ، همه و همه مرا برد به دوران دبستان و سخت گیری های بابا و کلاس های خطاطی که در آن زمان به طور جدی دنبال می کردم .
و طعم سکون خطاطی و فضای چهار چوب های آن به مذاقم خوش آمد .

* غلط املایی هم دارم . 18

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام
دل را زخود برکنده ام ، با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده ام
در دیده من اندرآ ، وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون ازدیده ها ، منزلگهی بگزیده ام

غزلیات شمس

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

خیلی ها دوست دارند که روز تعطیل برای شام و نهار بروند رستوران یا از بیرون یه چلو کباب خوب سفارش بدن .
مثلا مامان من مدت ها رسما روز جمعه آشپزخانه را تعطیل اعلام کرده بود .
ولی من یکی از لذت های روز تعطیلم آشپزیه . از انجایی که در طول هفته چندان وقتی برای این کار ندارم ، روز تعطیل از اینکه برای غذایی که می خواهم بخورم وقت صرف کنم لذت می برم .
اضافه برآن کلا مدت طولانی نیست که به آشپزی علاقه مند شدم و هنوز برام پختن غذا تازگی داره و ازش لذت هم می برم . دست پختم را اگر نسبت به تجربه و سابقه کاری ام بسنجم می بینم بدکی نیست کما اینکه خیلی شاهکار هم نیست . احساس می کنم تغییر کرده ام . نمی دونم اسمش بزرگ شدنه یا نه . ولی من که همیشه از وقت تلف کردن برای تهیه غذایی که ظرف ده دقیقه تمام میشه گله می کردم ، این روزها آشپزی برام حال و هوای دیگری داره .

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

سکوت


امروز از آن روزهایی بود که زیر لایه های ملافه ام گم شدم و نتوانستم بروم سر کار . وقتی به خودم می آیم نیمی از روز گذشته است .
دوش می گیرم . موهایم را دم اسبی می کنم و چتری هایم را با سنجاق سر بالای گوشم ثابت می کنم که مزاحمم نشوند . یک فنجان شیر گرم می نوشم و انگار دوباره به زندگی باز می گردم . روی کاناپه می نشینم و به ماشین ها که با سرعت از اتوبان می گذرند خیره می شوم و دردلم می گویم که من امروز تن به این سفر نداده ام و دم دمای ظهر دارم روی کاناپه شیر می نوشم .
تمام روز را در خانه می مانم . تنها . همه جا سکوت است . با عشق به آن گوش می کنم . و هنوز هم که پاسی از شب می گذرد همچنان که می نویسم به آن گوش می سپارم .
صدای هوهوی ماشین ها از بیرون پنجره می آید . مهبد مثل همیشه فوتبال نگاه می کند . ولی من آرومم و هیچ کدام مزاحم من نیستند . صدای سکوت می آید .
باید تمرین کنم تا نوای این سکون را بیشتر در اوقاتم بشنوم .

شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

مدت هاست که کمتر فرصت دارم که یک کتاب را دست بگیرم و تمام کنم . یعنی اینقدر تمام کردنش طول می کشه و ادامه دادنش بریده بریده می شه که حوصله ام سر میره و بیشتر احساس در جا زدن می کنم . بهترین راه حلی که تو این شرایط بهم کمک کرده ، خواندن مقاله اس . وب گردی و سرک کشیدن به وادی هایی که بیشتر بهش علاقه دارم تا حدودی این عطش را کم می کنه . بهنام هم تو این وانفسایی که دستم از مجلات خوب کوتاهه ، مجله بخارا را به دستم می رسونه که ورق زدنش و خواندن مقالاتش نفسم را تازه می کنه .


یا رب تو نگهبان دل اهل وطن باش..............که امید بدیشان بود ایران کهن را

ملک الشعرای بهار

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

باغ دیدار

بار دیگر خودم را در پشت در خانه قدیمی پیدا کردم . اصلا یادم نمی اید چه وقت تصمیم گرفتم به اینجا بیایم و چگونه به این جا رسیدم . دم دمای غروب است و از لای در باز خانه تک و توک چراغ های روشن عمارت از ته باغ به چشم می خورند. درسنگین باغ را هل می دهم و آهسته آهسته وارد باغ می شوم . کاملا دو دلم . دلهره دارم . از نوع یک ترس قدیمی و آشنا . ترس از ملاقات .
در کش و قوس رفتن یا باز گشتن مکث می کنم که یکباره صدایت را می شنوم . کنار پله ها ایستاده ای و همچنان که با همان نگاه استوار و سنگینت به من خیره شده ای مرا صدا می زنی و به داخل عمارت دعوت می کنی .
حالا دیگرنه چاره ای ایست و نه راه بازگشتی . کاشکی چند دقیقه قبل باز گشته بودم .
از پله ها بالا می آیم و به درون عمارت می رویم . مادرت مثل گذشته درخانه است . نورهای اتاق بسیار ملایم و کم جان هستند .
کلمات لکنت وار به زبان می آیند و هر لحظه به ساعتی می گذرد . کاملا حس می کنم که زمان و مکان را گم کرده ام .
این اولین بار نیست که همدیگر را در این عمارت رمزآلود ملاقات می کنیم . در مورد موقعیت این بنا چندان مطمئن نیستم ولی احتمال می دهم که در گوشه ای از شمیران باشد . از سوی دیگر استخر روباز باغ مرا به یاد خانه پدری ات در خوی می اندازد . همان خانه ای که تنها نشانی آن تصویر سردی است ازخاطراتی که پیشترها برایم تعریف می کردی .
این که چه مدت آنجا ماندم و یا کی آنجا را ترک کردم را به خاطر ندارم . تنها حس می کنم که نمی بایست به آنجا می آمدم .
با خودم عهد می کنم که دیگر گذارم به آن باغ نیافتد .
. . .

کماکان گاهی اوقات بدون اینکه بخواهم ، در عمیق ترین و شیرین ترین دقایق خواب شبانگاهی به ان عمارت می روم . هر بار همان ترس و دلهره ملاقات را به دوش می کشم و بعد ازاین که آن جا را ترک می کنم با خودم عهد می بندم که هیچگاه بازنگردم .
و این داستان در درازای شبانه های من ادامه دارد . . .

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸

به یاد نیما

می تراود مهتاب ، می درخشد شبتاب ،
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک ،
غم این خفته چند ،
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر ،
صبح می خواهد از من ،
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری ، از ره این سفرم می شکند .
نازک آرای تن ساقه گلی که به جانش کشتم ،
و به جان دادمش آب ،
ای دریغا به برم می شکند.
دست ها می سایم ، تا دری بگشایم ، بر عبث می پایم که به در کس آید ،
درو دیوار به هم ریخته شان ، بر سرم می شکند . . .

سالروز درگذشت نیما یوشیج ، بهانه ای شد که دوباره این قطعه را برای خودم زمزمه کنم . جدای تفاسیر این شعر که هرکدام یک کلید برای فهم بهتر اندیشه های نیما است ، من برداشتی کاملا شخصی از این قطعه دارم که به نوعی با حال و هوای این روزهای ایران همخوانی دارد .

نازک آرای تن ساقه گلی که به جانش کشتم ، و به جان دادمش آب ،
ای دریغا به برم می شکند .

در هربار زمزمه این بیت ،
با تصور ساقه گل آراسته شده ،
با حس نزدیکی به مادر ندا و سهراب ،
با حس همدردی با اسیرانی که به آواز اندیشه هایشان در بندند ،
بغضم می شکند .