یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

تو این دنیا ازهر چی کم آورده باشم ، از دوست کم نیاوردم .
هر بار که می آیم ایران ، این موضوع بیشتر برام پررنگ میشه .
یک عالم دوست دارم ، از اون هایی که باهاشون بچگی ها کرده ام و با هم بزرگ شده ایم .
هربار که کوتاه برمی گردم ایران ، برای دیدارشون اغلب باید کلی برنامه ریزی کنم که بتونم همه را هر چند کوتاه ببینم .
اغلب دیدارها تمام می شوند در حالیکه هنوز حرفهای شروع کرده را تمام نکرده ام . . .

جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۷

از دیشب که تو فال پژمان حرف شد از دف و نی ،
هوس دف زدن افتاده به جونم .
این امتحان لعنتی که تموم بشه ، هی میرم پیش نیکی پژمان و دف میزنم !
از صبح افتاده ام به جان چوب میزک تحریر .
می کوبم بر سرش تا بلکه صدایش بلند شود ولی جز ته ناله ای نمی شنوم .
دلم برای صدف خان که هیچ وقت به آوردنش به این هوای شرجی دوبی فکر نکرده ام ، تنگ شده .

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷

مرا گویی کرائی؟

من چه دانم .
من چه دانم .
من چه دانم ...

چنین مجنون چرایی ؟

من چه دانم .
من چه دانم .
من چه دانم ...

منم در موج دریاهای عشقت ،
مرا گویی کجایی؟

من چه دانم .
من چه دانم .
من چه دانم ...


(این آقایان ناظری با این آلبوم آخر بد جوری ما را سر کار گذاشته اند .)

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

دوازدهه

شروع کردم به شمردن ،
مردد بودم که از یک شروع کنم بروم بالا ، یا با شمارش معکوس از بالا برگردم پایین ؟
به خودم گفتم اگر از بالا شروع کنم ، یعنی محکومم ومجبور به صبر کردن تا رسیدن به صفر .
و مادامیکه از یک می شمارم به بالا ، یعنی هر لحظه احتمال داره بازی به آخر برسه .
...

آماده ام برای سیاه کردن نقطه دوازدهم .

نقطه ای که دیوار اتاقم یک سال انتظارش را کشیده است .
یک سال به سادگی سیاه کردن دوازده نقطه .
هنوز نمی دانم ، نقطه سیزدهمی را هم نقش خواهم زد آیا و تا کجا باید سیاه کنم این متن سفید انتظار را ...

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش ، جز دیدار من
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم ای تو اسرار جهان
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی ما دم نزد
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب ، جوید هم به عالم تشنگان

مثنوی
هان !
مرا می خوانید ، هم کلامم می شوید و مرا می شنوید ...
آیا به راستی بر این گمانید که من آنم که می بینید و یا آنم که می شنوید از زبانم ؟
بسی حماقت !
می دانید تاکنون چندین میل نقب زده ام به درونم بلکه گوشه ای ببینم از واقعیت و وحشت زده تمام راه را در تاریکی بازگشته ام ؟
کاش بدانید که من خود تاب دیدن خود ندارم . . .
جستجو نکنید . نخواهید یافت . حقیقت درهزار توی وجودم نهفته شده است .

هان !
و تو ،
می دانی چقدر بندها را بریده ام رشته رشته ، هر کدام به قیمتی گزاف با دردی ورای تاب و توانم ؟
کجایی حالا ؟
وقت تنگ است ،
اما هنوز دیر نشده . . .

خانه

پیشتر از این مثل اغلب آقایونی که تو خانه دست به سیاه سفید نمی زنند ،هیچ وقت نمی دونستم که خانه داری چه کار وقت گیریه و چه قدر عشق و حوصله می خواد .

همین جا می خواهم همه مادرهایی را که هم مامان های خوبی هستند ، هم همسرهای خوبی هستند ، هم در بیرون از خونه کار می کنند و هم ( به سختی ) به کارهای خانه شان می رسند ، را تحسین کنم .
و همین جا می خوام اقرار کنم که من نه همسر دارم نه بچه . فقط یه کار دارم بیرون از خانه ، عین همه آدما و یک خونه نقلی که دوست دارم بیشتر براش وقت بگذارم و توش پرسه بزنم ولی متاسفانه اغلب آن اندازه ای که دوست دارم وقت پیدا نمی کنم .

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

سپاس

اگر از کسی دور بودید ،
یا اگر کسی از شما دور بود ،
اگر اتفاق بدی برایتان افتاد ،
اولین و آخرین و مهمترین چیزی که باید بهش متعهد باشید ، اینه که صادق باشید .
دلخوری را به ناگواری و تلخی واقعه اضافه نکنید .
...
تو نگرانی صدای پدرم و دل دل کردنش برای حرف زدن تا اعماق تلخ ترین غوطه ور شدم و دست و پا زنان بیرون آمدم .
و حالا مطمئنم که هیچ جای نگرانی نیست ،
سپاس . . .

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۷

برخی از توانایی ها هستند که وقتی کسب شدند ، امکان از دست دادنشان خیلی کمه . مگر اینکه اتفاق غیر منتظره ای بیفته و در اثرآسیبی جدی آن توانایی را از دست بدهیم .
مثلا وقتی تو 1-2 سالگی یاد می گیریم که چطوری تعادلمان را حفظ کنیم و روی 2 پا راه برویم ، تا آخر عمراغلب به راحتی راه می رویم و نیازی نیست برای حفظ تعادل انرژی مصرف کنیم .
وقتی یاد می گیریم که چطوری یک ماشین را برانیم ، ممکنه بعد از سالها رانندگی نکردن ، یک نوع دلهره و ترس از رانندگی داشته باشیم ، ولی به محض استارت زدن تمام آنچه برای راندن باید انجام بدهیم اتوماتیک وار بدون فکر کردن مثل یک اطلاعات ذخیره شده ، آزاد می شود و شروع می کنیم به راندن .
ممکنه در اثر عدم انجام دادن کاری برای مدت طولانی ، مهارت قبلی را از دست بدهیم ولی خود ماهیت عمل به عنوان یک توانایی به صورت یک آگاهی تو سلولهای ما ذخیره می شود .
مثلا همیشه این موضوع برام جالبه که چه طوری می شود که بعد از سالها شنا نکردن ، به محض اینکه تن به آب میزنم می دانم که چه طوری باید نفس بکشم ، دست و پا بزنم و تعادلم را حفظ کنم . ممکنه سرعت شنا کردنم تغییر کرده باشه ولی خود توانایی جزو بخشی از وجودمه که به شکل یک آگاهی ظاهر می شود .
مدت هاست ماهیت یاد گیری و پروسه انجام شدنش و تبدیل یک ماهیت فرای وجودت به قسمتی از آگاهی درونی و بالفعل کردن آن برایم جذابیت خاصی پیدا کرده . هر روز که می گذرد قابلیت های خودم را در یادگیری موارد مختلف ، متفاوت می بینم . یادگیری هایم از حالت ناخوداگاه قدیمی تغییر کرده و مقداری سخت تر هم شده است ولی همچنان شیرینی خود را دارد . هر چه بیشتر می گذرد مثل یک بازی و هیجان کسب امتیاز، بیشتر و بیشتر سعی می کنم . گاهی نتیجه گرفتن به مراتب طولانی تر و سخت تراز پیشترهاست برایم .