یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶

دخترک زبانش می گرفت. شیرین رو بود و از چهره اش معلوم بود که خیلی مهربانه. وقتی بین جمع حرف می زد انگار همه با نگاهشان حمایتش می کردند تا بتواند جمله اش راتمام کند. درخلوت بارها و بارها لغات را با خود تکرارمی کرد و فردا دوباره در جمع به لکنت می افتاد.یک روز تو یک دردودل دوستانه بهم گفت : "از وارد شدن در بحث های فلسفی و ادبی که قدرت کلام می خواد عاجزم و این ناراحتم می کنه."
 از ذهنم گذشت که : "تو سلام علیک روزانه را داشته باش بحث فلسفی طلبت !"
 از این فکر لحظه ای کاملا بیصدای خودم کاملا شرمنده ام...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

مونا من یک دختری رو می شناختم با همین اوصاف ... برام جالب بود که اصلا هیچ اثری روش نمی گذاره . راحت و بی ملاحظه حرف می زد .همیشه داشت می خندید . اتفاقا وقتی به زحمت جمله شو تموم می کرد، اون قدر با مفاهیم قشنگ بازی کرده بود، که من همیشه فکر می کردم چه قدرت فکر جالبی داره