دخترک زبانش می گرفت. شیرین رو بود و از چهره اش معلوم بود که خیلی مهربانه. وقتی بین جمع حرف می زد انگار همه با نگاهشان حمایتش می کردند تا بتواند جمله اش راتمام کند. درخلوت بارها و بارها لغات را با خود تکرارمی کرد و فردا دوباره در جمع به لکنت می افتاد.یک روز تو یک دردودل دوستانه بهم گفت : "از وارد شدن در بحث های فلسفی و ادبی که قدرت کلام می خواد عاجزم و این ناراحتم می کنه."
از ذهنم گذشت که : "تو سلام علیک روزانه را داشته باش بحث فلسفی طلبت !"
از این فکر لحظه ای کاملا بیصدای خودم کاملا شرمنده ام...
۱ نظر:
مونا من یک دختری رو می شناختم با همین اوصاف ... برام جالب بود که اصلا هیچ اثری روش نمی گذاره . راحت و بی ملاحظه حرف می زد .همیشه داشت می خندید . اتفاقا وقتی به زحمت جمله شو تموم می کرد، اون قدر با مفاهیم قشنگ بازی کرده بود، که من همیشه فکر می کردم چه قدرت فکر جالبی داره
ارسال یک نظر