سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

از کنعان تا واشنگتن

سریال حضرت یوسف ، به تازگی به شدت مردم ایران را سرگرم کرده است . چندین قسمت آنرا تا به حال دیده ام . این سریال که بر اساس داستان زندگی یوسف پیامبر ساخته شده ، گذشته از طراحی صحنه نسبتا قوی که گوشه ای از فرهنگ و زندگی مصر را به تصویر کشیده و بازی هایی نسبتا خوب - نه چندان ضعیف و نه چندان تکان دهنده - مثل تمام سریال های تاریخی ایرانی دست خوش موج اغوا کننده مذهبی شده است که بیشتر از آنکه بتواند وجهه های سمبلیک داستان را به زبانی جدید به نمایش بکشد ، لابه لای جزئیات تکراری دینی گیر افتاده است .
ورای همه نقاط ضعف یا قدرت این سریال ، آنچه مدتی است ذهنم را به خود مشغول کرده ، ماهیت اتفاقات تاریخی این داستان است . این جرقه از آن قسمت داستان شروع شد که هفت سال قحطی نازل می شود و مردم از دور و نزدیک به مصر می آیند تا مقداری آذوقه از خزانه مصر درخواست کنند . شاید تا چندی پیش شنیدن اتفاقی نظیر قحطی کاملا از نظر ها دور بود و گرسنگی و فقر در ذهن معطوف به پهنه ای از دنیا می شد به نام افریقا . ولی امروزه کافی است تا پیچ تلویزیون را بپیچانی و یا نگاهی گذرا به اخبار و روزنامه بیندازی . امکان ندارد چشمت به کلمه بحران و ری سشن و صندوق بین المللی پول و پیش بینی های اقتصادی نیفتد .
داستان همان است و ظاهر ماجرا کمی تغییر کرده است .
امروز به جای عزیز مصر ، جی تو ان تی * برای قحطی و خشکسالی تصمیم می گیرد و ملل گرسنه به جای گندم از آی ام اف ** طلب پول می کنند .

* گروه 20
** صندوق بین المللی پول
ورای همه روزمره گی ها ،
فراتراز همه عادت ها و فراموشی ها ،
لابه لای خطوط نامه هایی قدیمی ،
پیدایت کردم دوباره .
یادم آمد همه روزهای شرجی را ،
و دل تنگت شدم دوباره .

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸

آینه من

از نزد دوستی باز می گشتم و افکاری چنین به ذهنم سرازیر می شد :
آیا مجبوریم که گاه و ناگاه همدیگر را ملاقات کنیم ؟ اصلا با خودم عهد می کنم که دیگر به دیدارش نروم . این خلقیاتش بد جوری خلق مرا تنگ می کند . در پس گفتگوهایمان آنچه رخوت و سکون است در من سرازیر می شود و هر آنچه انرژی برای حرکت دارم به هدر می رود . . . و لا به لای گفتگوهای ذهنی ام تا بدان جا می رسم که برآن می شوم تا از ملاقات این دوست دیرینه چشم بپوشم و یا دست کم تا اندازه ای از او فاصله بگیرم . به این خیال که بدین وسیله شاید از گزند روحیات و افکارش در امان بمانم . و نقشه ها می کشم در این وادی !
بعدا کمی دلم به حالش می سوزد . هر چه که باشد او دوست من است و هر چه که نباشد بر گردن هم حق داریم . اصلا چرا که کمکش نکنم تا شاید بفهمد حال نزار خودش را . با خود عهد می کنم که بار دیگر که او را ببینم ، صریح و بی پرده ، به او گوشزد کنم این گونه خلقیاتش را ، نصیحتش کنم و کمکش کنم تا که دریابد که این دنیا به رنگی نیست که او می بیند . بار دیگر در پس این گفتگوها به او بفهمانم که آنچه من می کنم ، آنجا که من می خواهم بروم ، آنچه که من درست می دانم چه بسا بارها و بارها بهتر از آنیست که او می اندیشد .
. . .
از این گفتگوهای ذهنی و این تصمیمات اصلاح گرایانه مدت هاست که گذشته بدون اینکه هیچگاه کلمه ای مبنی بر آن تصمیمات توهم گونه به زبان بیاورم . ما همچنان همدیگر را ملاقات می کنیم و ساعتها گفتگو می کنیم .
مدت زمانی طول کشید تا دانستم همه آنچه که در او مرا متاثر و اندوهگین می ساخت ، اندوهی بود در من و از جنس من که در آینه زلال فضای بی ریای دوستی ، رو در روی من متصور می شد و من آنرا در دیگری می دیدم .

چهارشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۸

دارایی های من (2)

خرده توانی برای نوشتن ، به قصد بیان آنچه که به مانند گردابی درونم را به هم می ریزد .
تعدادی دوست ، نه چندان کم ،
که دلم به مهرشان گرم است و یاری اگر نتوانند ، همدلی می کنند .