شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶

اسباب بازی

دلم برای عروسک دوران بچگی ام تنگ شده.
یک دنیا اعتماد به نفس داشتم از اینکه می دانستم تنها حامی اون تو این دنیا منم .به همه حرفهایم گوش می کرد.حتی اگر از دست مامان دلخور می شدم می توانستم باهاش درد و دل کنم .
دلم بهش گرم بود...

***
یه زرق وبرق هایی تو زندگی هست که من همیشه ازشون فاکتور می گیرم می گذارم پشت پرانتزی که توش مسائل مهم تر را جمع می زنم. تازگی ها فکر می کنم بهتره بگذارم این زرق وبرق ها مثل یک اسباب بازی کنار مسائل حیاتی تر جاری باشند..
اسباب بازی ها گاهی رنگ و آب تازه ای به دنیای آدم می دهند.
بچه ها که بزرگ میشن ، اسباب بازی هاشون هم باهاشون بزرگ میشن .

پنجشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۶

گاهی اوقات نوشته کسی را می خونی ومیبینی حرف دلت رو به بهترین نحوبیان کرده.
اینقدر کامل و جامع نوشته که چیزی برای اضافه کردن باقی نگذاشته.

خیلی دور ، خیلی نزدیک ...

از این جا تا کجا دوره؟
از اینجا تا کجا نزدیکه ؟
اگه اینجایی که من نشستم و می نویسم ،به انجایی که شما هستین خیلی دوره ،
یعنی اینکه ما از هم خیلی دوریم؟

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

درود به خورشید

سپاس ،
برای آتش گرمایت که زمهریر ترس و یاس مرا آب می کند ،
و برای برق سوزان نورت که دلم را همچو روزت روشن می کند.
یلدای 1386

سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۶

101 اثرممتازاز بزرگان موسیقی جهان *

این کتابی است که به تازگی دست گرفته ام. یک دائره المعارف مختصر و مفید از بیوگرافی و آثار برجسته بزرگان موسیقی کلاسیک است که ازآنجائیکه از لحاظ تخصصی خیلی سنگین نیست ، برای کسانی مثل من که تو این وادی خیلی جوانند می تواند بسیار مفید باشد . بدون اینکه بخواهم ترتیب کتاب را رعایت کنم ،از روی اشتیاقم رفتم سراغ فصل مربوط به لودویگ وان بتهوون. همه کارهایی که تو کتاب معرفی شده بود را جمع آوری کردم و این بار با یک گوش جدید به آنها گوش می کردم. بعد از تمام شدن این فصل که برایم شبیه به یک کارگاه عملی بود برای خودم به عنوان کادو 2 تاCD از برجسته ترین کارهای بتهوون خریدم که در طول 10 روز گذشته بی اغراق تمام مدت به آنها گوش داده ام و به جرات می توانم بگذارمش جزء گروه با ارزش ترین هایم .

*مارتین بوک اسپین،ترجمه علی اصغر بهرام بیگی

دوشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۶

در افقی دور نقطه ای رنگین روی انبوهی برف برق می زند.
دورادور می بینمش .
آهسته به سویش قدم برمی دارم .
یک بادکنک خیلی خیلی بزرگ ، بی رنگ وشفاف سر راهم افتاده که تا وقتی به جداره اش نرسیده ام ، از وجودش بی خبرم.
از اینجا به بعد پیش رفتن آسان نیست.
با کمی فشار سعی می کنم به درونش رخنه کنم ، کمی جلو می روم ولی فشار بادکنک به عقب هلم می دهد.
تندتر که قدم برمی دارم ،فقط در جا زیر پایم خالی می شود.
شکست نوری که از جداره بادکنک می گذرد گلوله را رنگین تر جلوه می دهد و مرا مشتاق تر می کند.
.
.

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

وارد محوطه پارک ساحلی جمیرا می شوم.جلو درهای ورودی همیشه یک سری گلهای رنگی فصلی وجود دارد که به خاطر بوی عمیقی که در بدو ورود حس می شود ، به نظر من جزء مهمترین المان های این پارک به شمار می روند. از این جا به بعد کم کم زندگی ماشینی پشت در، کمرنگ و کمرنگ تر می شود...
اولین کاری که می کنم این است که کفش هایم را در می آورم. ماسه های خشک و خنک کنار ساحل روی پاهایم می لغزند و پاهایم توی آنها گم می شوند. کمی جلوتر ماسه ها خیسند و زمین سفت . راه رفتن روی آنها مثل سنگ پا کشیدن کیف دارد ! صبح زود روز شنبه است و چند نفری بیشتر کنار ساحل نیستند. زمین در نظرم مثل یک بوم بزرگ است. با انگشت های پاهایم شروع می کنم به اسکیس زدن روی ماسه ها . صد متری در عرض ساحل جلو می روم و روان و جاری خطوطی را با بدنم روی زمین می تراشم.کمی آب تنی می کنم ولی بیشتر از آن ترجیح می دهم پابرهنه قدم بزنم . روی مسیرهایی که از چوب تعبیه شده اند ، روی سنگفرش ها ، روی چمن های خیس و روی ماسه های نرمی که پرند از ساقه خشک درختان. صدای پرنده ها موزیک متن صحنه است. هوا نسبتا خنک شده ولی آفتاب داغ کویری هنوز خاصیت سوزندگی خودش را دارد. مدت ها بود این قدر عمیق با عوامل طبیعی ارتباط برقرار نکرده بودم...
هر آنطور که تو بخواهی.
تا مینیمال ترین ...

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

بتهوون

از فردا اونی که همراه منه تو جاده های وسط بیابونای دوبی کسی نیست جز بتهوون.
بتهوون ، اسم ماشینمه که امروز تحویل گرفتم .
وجه تسمیه اش هم از اینجا آمد که اولین دقایق رانندگی با ماشینم را با پیش درامد اگمنت شروع کردم...

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

همیشه یه آدمی وجود داره که آدم تحت تاثیر شخصیتش باشد.برای من این آدم ها تو دوره های متفاوت افراد مختلفی بوده اند. یک وقت هایی بعد از مدتی دوباره که بهشان برمی گردی می بینی دیگر آن جذابیت رو برایت ندارند.
اولین باری که فیلم آبی را دیدم جدای فضای خاص فیلم ، شدیدا تحت تاثیر شخصیت جولی قرار گرفتم .
امروز برای چندمین بار فیلم رو نگاه می کردم. هنوزشخصیت جولی برام همان جذابیت را داشت...

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

دیروز من و مهبد 3 ساعت تمام سعی می کردیم تا پرده اتاقم را بکوبیم و آخر سرهم نشد در حالیکه پرده های دیگر را نه چندان راحت ولی بی دردسر کوبیده بودیم...

گاهی اوقات فرو رفتن میخی در دیوار به جنس میخ و چکش و نوع دیوار و زور بازو ربطی ندارد.
2 بعلاوه 2 همیشه برابر 4 نیست...

شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

عصیان

این روزها بیشتر از پیش با فروغ ...

در پشت شیشه های اتاق تو
آنشب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گوئی به عمق روح تو راهی داشت

رازی درون سینه من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه ، بوته ، هیچ نمی روید !

دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاق های گیسو من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده

دستی درون سینه من می ریخت
سرب سکوت و دانه خاموشی
من خسته زین کشاکش درد آلود
رفتم به سوی شهر فراموشی

آنشب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را
آنشب به کام عشق من افشاندی
زآن بوسه قطره ابدیت را

عصیان ، قسمت هایی از قطعه " گره "