شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۷

هر کجا که هستی ،
اگرهوا زمستانی است و سرد ،
یا اگر گرم است و آفتابی ،

لای پنجره ات را باز کن برای دمی ،
و هوای تازه را بو کن .

و بگذار در ودیوار اتاقت نیز هوای تازه را ببویند .
دیشب دلم نمی خواست اصلا بخوابم . مثل یه گلوله انرژی شده بودم . حالا که همه خواب بودند ، می خواستم تا خود صبح ،نه تا همیشه بیدار بمانم .
صبح از خواب پریدم و دیدم که بالاخره دیشب خوابم برده است .
و دیگر از آن سرخوشی وسبکی شبانه خبری نیست . و به یک لحظه چشمانم را می بندم و دوباره می بندم ، این بار به قصد بیدار نشدن . بی هیچ اشتیاقی به بیداری به خودم می گویم همین جا خواهم خوابید ، تا ابد .
و این چرخه می گردد . . .
بیدار می شوم ، زندگی می کنم ، شاد می شوم ، فراموش می کنم ، گریه می کنم ، آواز می خوانم ، خسته می شوم ، قهقهه می زنم ،
و دیگر باره به خواب می روم .

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

یه گلدونی دارم که اخلاق و رفتارش با بقیه فرق می کنه .
انگار همیشه سازمخالفه .
برعکس بقیه که همیشه بال و برگشون به سمت پنجره و نور کش میاد، این یکی برعکس همیشه به سمت خلاف جهت نور کش و قوش میاد برای خودش .
زوری که نیست . کی گفته همه گل و گیاه ها آفتاب خوب می خوان ؟
این اعجوبه من که از آفتاب گریزونه . . .
منم جاشو عوض کردم .

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۷

طناب را چند دور، دور دستم می پیچم و ادامه آن را محکم چنگ می زنم .
انگار که چاره ای ندارم جز بالا رفتن .
هر نیم متری که خودم را بالا می کشم ، شاد و سرخوش از این پیروزی ، به پایین نگاه می کنم و سبکی فاصله گرفتن از زمین وجودم را لبریز از شوق می کند .
همین که وسط زمین و آسمان معلق وار خسته شوم ، این سرخوشی به یک لحظه ناپدید می شود .
شانه هایم از درد می خواهند از بدنم جدا شوند . تحمل بار بدنم برایش سنگین است چرا که هیچگاه برای این کار تعلیم ندیده اند . . .
به پایین نگاه می کنم .
به زمین .
زندگی همچنان مثل پیش در جریان است .
کاش یک لحظه ، نه یک دقیقه ، پا بگذارم دوباره برروی زمین ، آرام بگیرد بدنم وبه یک چشم به هم زدن دوباره بیایم بالا به همین نقطه از طنابم .
کاش پاهایم آنقدر کش می آمدند ، که می توانستم در هرلحظه که بخواهم ، از هر ارتفاعی روی زمین قدم بزنم . . .

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

دورترین نزدیک ترین 1

نمی دونم کی این اتفاق افتاد . مطمئنا در عرض یک روز و یک هفته و یک سال نیفتاد .
خیلی وقت لازمه تا این همه فاصله بیفته این میون .
هی برمی گردم عقب ، دو سال پیش ، چهار سال پیش ، 10 سال پیش . نه .
جریان یه کم قبل تر از این حرفها شروع شد .
می تونم برگردم و ابتدایی ترین شکاف ها رو تو 15 سال پیش پیدا کنم . اون موقع این فاصله مثل یه ترک بود ، یه شکاف کوچک .
رنگ و آب دنیای من با دنیای اون فرق می کرد . آدم هایی که من دوستشون داشتم از دید اون غریبه هایی شدند که من رو از اون جدا می کردن . فضای رویاهای من میل ها با زندگی روزمره اون متفاوت شد .

گوشه اتاقم روتختم دمرو لم داده بودم و غرق داستان کتابی بودم که به تازگی دست گرفته بودم . مهمترین مساله زندگی این بود که جلد اول این کتاب تموم بشه که برم سر جلد دوم . . . از دنیای بیرون اتاقم کاملا قطع شده ام و در فضای رمانم غلت می زنم و اوهیچ وقت نفهمید که تمام کردن این فصل کتاب چقدر می تونه مهم باشه تو کل زندگی یه آدم !
و شکاف شاید به سادگی از همون جایی گشاد تر و گشادتر شد که من نفهمیدم سریال تلویزیونی چقدر می تونه تو زندگی آدمی مثل اون مهم باشه . . .

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۷

کافی است کمی پافشاری کنی ،
به یک تمنا ، برمی گردم ،
ازآن راهی که قدم به قدمش را به دردها طی کرده ام .

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۷

غیبت پاییز

آسمان آفتابی است .
هوا نه سرد است و نه گرم ،
واما نه تابستانی ، نه زمستانی،
و همچنان نه بهاری ، نه پاییزی .
آنقدرخوب است که جایی برای هیچ دلخوری نباشد .
اما،
من می دانم که اکنون ، همین الان ، بعد ازظهری پاییزی است .
هر چه که آفتاب بدرخشد ،هر چه که باران نبارد ، هر چه که برگ درختان ، سبز بر شاخه باشد .
من می دانم که اکنون پاییز است ،
ورنگ و بوی اوقات پاییزی را از پشت این نقاب آفتابی حسرت می برم .

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۷

نه ی آزادی

نه.
نمی آیم .
نمی خواهم .
نمی کنم.
نمی روم .
. . .

به سادگی گفتن یک نه ، می شود از زیر بار هر آنچه ناخواستنی است ، رها شد .
سپس ،
خود را سرزنش نخواهی کرد دیگر . . .

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

در ازای همه سازهایی که نواختنش نمی دانم وهر آنچه از موسیقی نمی دانم ،
آنقدری موسیقی ی خوب می شناسم که لذت گوش سپردن به آنها حسرت نادانسته هایم را محو کند .
معجزه موسیقی در یک لحظه اتفاق می افتد ،
لحظه ارتباط بین خالق اثر و مخاطب ، که بی واسطه است .
آی آدم‌ها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یك نفر در آب دارد می‌سپارد جان.
یك نفر دارد كه دست و پای دائم می‌زند،
روی این دریای تند و تیره و سنگین كه می‌دانید.
آن زمان كه تنگ می‌بندید،
بر كمرهاتان كمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یك نفر در آب، دارد می‌كند بیهوده جان قربان!

آی آدم‌ها كه بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامه‌تان بر تن؛
یك نفر در آب می‌خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می‌كوبد،
باز می‌دارد دهان، با چشم از وحشت دریده،
سایه‌‌هاتان را ز راه دور دیده،
آب را بلعیده در گود كبود و هر زمان بی‌تا بیش افزون،
می‌كند زین آب‌ها بیرون،
گاه سر، گه پا.
ای آدم‌ها!
او ز راه دور این كهنه جهان را باز می‌پاید،
می‌زند فریاد و امید كمك دارد؛
آی آدم‌ها...
گزیده ای از قطعه " آی آدمها "
نیما یوشیج