پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۱

هومسیک

آهای تهران لعنتی که دلم لک زده برات ،
نامردی اگر اردیبهشت رو تنهایی با خودت حال کنی . . .

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۱

پوستی که در آن زندگی می کنم

فیلم اخیر پدرو آلمودوار رو با اشتیاق پیدا کردم ودیدم . اگرچه فیلم های او را بسیار می پسندم و دوست دارم ولی در نظرم پوستی که در آن زندگی می کنم درمقایسه با خیلی از کارهای اوغافلگیرانه ناامید کننده بود .

داستان فیلم در مورد جراح پلاستیکی است که روی فرمول های جدید برای دسترسی به نوعی پوست رویین تن تحقیق می کند و این تحقیق در راستای اتفاقات زندگی شخصیاش مسیر خاصی پیدا می کند . داستان به شدت جذاب است و میخکوبت می کند . از لحظه این که فیلم شروع شد تا زمانی که تمام شد حس کردم اصلا پلک نزده ام ! ولی این سوال در ذهنم می چرخید که آیا دارم فیلم ترسناک نگاه می کنم یا درام ! رگه های خشونت به صورت رادیکال بزرگنمایی می شوند و متاسفانه در خیلی از سکانس ها با کلیشه ترکیب می شوند .

فیلم همان حال و هواهای خاص آلمودواری دارد . حس خوب خانه های سنگی و باغ های اسپانیایی و موزیک متن آلبرتویی کیفت را کوک می کند . بازهم به خودت فحش می دهی که چرا اسپانیایی بلد نیستی و هوس می کنی یه برنامه بذاری بری اسپانیا .

شخصیت پردازی ها قوی هستند . امیال سرکوب شده روانشناختی باظرافت خوبی ترسیم شده اند. ریتم زمان حال و گذشته در قالب فلش بک های زیادی تکرار می شوند و بدون اینکه آزارت بدهند شخصیت ها را بهت معرفی می کنند . بازهم شوک های آلمودواری پرده برداری از حقیقت ، قضاوتت را در طول فیلم نسبت به شخصیت ها تغییر می دهد . حقیقت هایی که همیشه در نظرم نوعی بزرگنمایی بوده اند.

تم ترسناک و هیجان انگیز بودن در سراسر فیلم جاری است و این چیزی است که آلمودوار خودش به آن اعتراف می کند. ولی کلیشه ای بودن آن کمی آزاردهنده است . در واقع رابطه احساسی جراح پلاستیک و مریضش که شاید یکی از نقاط عطف و مناقشه بر انگیز بود تحت تاثیر خیلی کلیشه ها آنطور که باید ترسیم نشده است .

خانوم وایسا !

وقتی تو جای درست قرار نگرفته باشی ، جابه جا کردن یه حبه قند برات توانفرسا می شه و حس می کنی داری یه بیشتر از توانت انرژی صرف می کنی . کافیه به کاری که می کنی علاقه مند باشی و نمی فهمی که چطوری زمان می گذره و خستگی تو کار نیست .
خیلی ساده است به ظاهر و همه هم انگار این رو می دونیم ولی گاهی تو کوچه پس کوچه های باید و نباید ها و رودربایستی و لطف کردن به دیگران چنان گیر می کنیم که قیمت انرژی که تلف می کنیم رو فراموش می کنیم .

من خیلی ساده برای جلو بردن کارها و راضی نگه داشتن دیگران می افتم رو دور باطل . یک کارهای به ظاهر ساده انجام می دهم که کار جلو بیفتد و کار لنگ نماند چون فکر می کنم اگر من انجام ندهم ، هیچ کس انجام نمی دهد ! و فقط منم که باید کارها رو راست و ریس کنم !

می خوام برای خودم یه برنامه کوتاه مدت بگذارم و مراقبه کنم که فقط کارهایی رو انجام بدهم که دوست دارم و ازشون لذت می برم .