یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۴




It was dark at night when I arrived.
In the morning I realized it had arrived when I was out.
There was neither a breeze outside nor a cloud in the sky. 
Besides, there was no trees in my window which turned yellow.

But, I felt it is here now.

Autumn arrives before clouds.
It pushes the sun down then makes shadows long. 
This is how it arrives,
even in Dubai.


جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۹۴

بچه ی شب زنده دارِ من

لیمو، موشِ کوچکِ از گونه یِ حیوانات شب زنده دار است. به این معنی که عصرها حدود ساعت 6 تا 7 به اقتضای فصل از خواب بیدار می شود و صبح ها حدود ساعت 6-7 صبح به خواب می رود. در واقعیت، زندگی اش کنار ما براین روال است که عصرها که از سرکار برمی گردیم خانه، با یک موجود 35 گرمی پشمالو مواجه می شویم که تازه از خوابِ ناز بیدار شده و با آن چشمان سیاه و شیطانش دلبری می کند.  تا آخر شب که می خواهیم بخوابیم چند ساعتی فرصت هست که باهم معاشرت کنیم و از نیمه شب تا کله سحر توی اسباب بازی هایش وول می خورد و با خودش بازی می کند.


داشتم فکر می کردم اگر روند رشد آدمیزاد به نوعی بود که در سنین کودکی شب زنده دار می بود و مثلا از سن 7 سالگی به بعد شب ها می خوابید، چه کمک بزرگی به پدر مادرهای شاغل می شد. به این معنی که عصر ها که به خانه می آمدند با یک کودک تازه از خوابِ سیر بیدار شده مواجه می شدند و  بدون نگرانی از اینکه بچه باید سر فلان ساعت بخوابه تمام بعد از ظهرشان را تا آخر شب با بچه ی قبراق می گذراندند و در  انتهای شب که پدر و مادر به رختخواب می روند کودک به مدرسه و مهد کودک شبانگاهی می رفت و روز که آدم بزرگ ها به جنگ زندگی می رفتند، کودک  برای خودش تخت می خوابید و به همین منوال...

باور کنید اینطوری مادرها از اینکه بچه همه فکر و ذکر و وقتشان را پر می کند نمی نالیدند و دغدغه ها کمتر می شد و زمانی که بچه با پدر مادر شاغل می گذراند طولانی تر می بود. 

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۴

در آن شب جشن، مابین هیاهوی جمعیتی که می گفتند و می خندیدند و پایکوبی می کردند، آهسته آمد، دست من را گرفت و با من رقصید. عصایی در دستش بود که قبلا هیچگاه با آن ندیده بودمش. رقصیدنش را هم هیچ وقت ندیده بودم. رقصیدن که چه، هیچگاه اینقدر شاد ندیده بودمش.


چشمان گرد و سبز و خمارش به من خیره بود و نم شادی درآن قل قل می کرد. دستِ آخر بغلم کرد و بوسیدتم و در گوشم گفت که با اینکه وقتی راه می رود کف پاهایش بسیارمی سوزد، نمی توانسته از این پایکوبی صرف نظر کند...
از آن شب به بعد شاید پنج شش بار بیشتر ندیدمش، هر بار که ایران رفتم بهش سر زدم یا حداقل تلفنی احوالش را پرسیدم. هر باربا تاکید فراوان بهم گفت که همسر من را خیلی دوست دارد و مهرش بر دلش نشسته است.

دایی سعید، دیشب با تمام دردهایش خداحافظی کرد و رفت. 

جایی خواندم که مارسل پروست کلید جاودانگی در جهان را خاطره می داند. مادامی که خاطره ات باقی است تو زنده می مانی. از این رو خاطرات پراکنده ای رو که همین امشب از او به یاد دارم می نویسم تا زنده نگهت دارم....
                                    ***
در خانه سید خندان و پاسداران از او بسیار به  یاد دارم. در کودکی و نوجوانی ام بسیار پیش او و زن دایی و لیلا مانده بودم. یک دِراور کم عرض با کشوهای متعدد درخانه شان داشتند  که پر بود از نوارهای کاستی که همه با خط خوش یا با شابلون نام نویسی شده بود و کنار هم مرتب نشانده شده بود که همیشه برای من مثل یک جعبه آنتیک خوش می درخشید. در ضبط صوت ماشین تویوتایش یکبار یک گلچین خوب از داریوش بود و این شد که اولین بار قطعه نازنین و آینه را در ماشین او شنیدم و با اینکه 10-12 سال بیشتر نداشتم بسیار پسندیدم.
کی به خاطر می آورد که وقتی از سفر مشهد برمی گشتیم وسط راه تویوتا را ایستاند و یک پارچه لنگی را کنار جاده پهن کرد و نیم ساعت تخت خوابید تا سرحال ادامه راه را براند؟ آیا لیلا یادش می آید که چقدر سر بَکوارد کردن شوی جورج مایکل در حالیکه در حال تقلید رقصش بودیم عصبانی اش می کردیم؟ کی هنوزهم یادش می آید که او چقدر عاشق حیاط خانه پاسداران بود و رُسِ مش قربون رو می کشید تا باغچه رو سر پا نگه داره؟ من که هنوز انگار بوی سیب زمینی های تنوری که در شومینه خانه پاسداران درست می کرد زیر دماغم است. شومینه ای که هیزم هایش را با همان وسواسش جور می کرد و می چید و با آتشش شبهای سرد زمستانهایی را که یک متر برف بر زمین می نشاند رو گرم می کرد...

...

گونه ی اندوهی که امروز با آن دست و پنجه نرم می کنم با سوگ هایی که پیش از این برای ازدست دادن کسی داشته ام متفاوت است. مدام به این موضوع  می اندیشم که او دیروز در این دیار بوده است و امروز نیست و دیگرهیچگاه نخواهد بود.

به همین سادگی.

آسوده بخوابی.