‏نمایش پست‌ها با برچسب شبانه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شبانه. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۹

کاشکی ها

اگه دنیا مال من بود ،
یه روزش به کام من بود ،
بین صد تا سرنوشت ، یکی نوشتنش با من بود ،
دلت اینجا پیش من بود . . .
اگه ماه تو دست من بود ،
گوش باد به حرف من بود ،
یه شب از هزارو یک شب قصه هاش از دل من بود ،
دلت اینجا پیش من بود . . .
اگه مهتاب یار من بود ،
خورشید از تبار من بود ،
وای اگر گریه ابرا یه روزم به حال من بود ،
دلت اینجا پیش من بود . . .

با صدای زیبا شیرازی

دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

شبانه ها و امروز مرگی ها

روزها می گذرند ،
من ورای همه روزمرگی هایم ،
خوشحال می شوم ،
خسته می شوم ،
قهقهه می زنم ،
متعهد می شوم ،
آواز می خوانم ،
عشقبازی می کنم ،
تشنه می شوم ،
بچگی می کنم ،
رانندگی می کنم ،
گرسنه می شوم ،
عاشق می شوم ،
شعر می خوانم ،
گریه می کنم ،
و
روزمرگی می کنم . . .

بدون مجالی برای نگاه کردن به دیروزها ، امروز ، فردا می شود ،
و تو ،
ورای اشتیاق و یا انتظار من ،
بی گدار ،
در میانه شبانه هایم ، در مرزبی زمانی امروز و فردا ،
در رویایی به رنگ دیروزها بر من ظاهر می شوی .
و من ،
در صبح فردا ، خودم را دوباره از گریز از کابوس های قدیمی رویاگونه عاجز می بینم .
و دوباره امروزمرگی ها آغاز می شوند ،

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹


دیشب به یک نمایشگاه دعوت شده بودیم . نمایشگاه در یک سایت تاریخی دراطراف تهران بود که من تا به حال آنرا نمی شناختم . یک شهر قدیمی بود شاید در مقیاس ارگ بم ولی مربوط به دوران باستان . کشف این مکان برایم خیلی هیجان انگیز بود . مثل بازدید از یک فضای تاریخی می بایست بلیط می خریدیم . قرارمان کنار گیشه بود . جمعیت زیادی جلو ورودی ایستاده بودند . بلیط ها را گرفتیم و وارد شدیم . قدم به قدم باهم می رفتیم و کشف می کردیم . از لابه لای دیوارهای نیمه خرابه خانه های سنگی با درهای چوبی و حیاط های نیمه عریان می گذشتیم و حیران بودیم . ناگهان از این طرف و آن طرف سر و کله رفقای قدیمی پیدا شد . کانون بچه ها انگار در آنجاجمع بود . من از همیشه هیجان زده تر سرگرم سرو کله زدن با دوستان شدم که تو همهمه جمعیت گمت کردم . ساعت ها می گذشت و من تو پیچ و خم کوچه های این شهر افسون زده گم بودم و سر هرپیچ خودم را غریب تر می دیدم . هیچ کنجی به نظرم آشنا نمی آمد و هر چه پیش می رفتم حس می کردم دورتر می افتم . بهم تلفن می کردی و نشانی می دادی . بهم می گفتی که یک دور کامل همه سایت را دیده ای و از دروازه انتهای آن خارج شدی و بیرون در منتظر من هستی . ده ها نشانی از کنج های مختلف و کوچه پس کوچه هایی که گذرانده بودی دادی . هیچ کدام برایم اشنا نبود . انگار تو از یک شهر و دنیای دیگر حرف می زدی که من هیچ وقت گذارم به آن نیفتاده بود .
. . .

در گیجی خواب و بیداری صبح ، خواب دیشب را به یاد می آورم و تمام احوال غریب گذشته های نه چندان دور را نشخوار می کنم .


سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

باغ دیدار

بار دیگر خودم را در پشت در خانه قدیمی پیدا کردم . اصلا یادم نمی اید چه وقت تصمیم گرفتم به اینجا بیایم و چگونه به این جا رسیدم . دم دمای غروب است و از لای در باز خانه تک و توک چراغ های روشن عمارت از ته باغ به چشم می خورند. درسنگین باغ را هل می دهم و آهسته آهسته وارد باغ می شوم . کاملا دو دلم . دلهره دارم . از نوع یک ترس قدیمی و آشنا . ترس از ملاقات .
در کش و قوس رفتن یا باز گشتن مکث می کنم که یکباره صدایت را می شنوم . کنار پله ها ایستاده ای و همچنان که با همان نگاه استوار و سنگینت به من خیره شده ای مرا صدا می زنی و به داخل عمارت دعوت می کنی .
حالا دیگرنه چاره ای ایست و نه راه بازگشتی . کاشکی چند دقیقه قبل باز گشته بودم .
از پله ها بالا می آیم و به درون عمارت می رویم . مادرت مثل گذشته درخانه است . نورهای اتاق بسیار ملایم و کم جان هستند .
کلمات لکنت وار به زبان می آیند و هر لحظه به ساعتی می گذرد . کاملا حس می کنم که زمان و مکان را گم کرده ام .
این اولین بار نیست که همدیگر را در این عمارت رمزآلود ملاقات می کنیم . در مورد موقعیت این بنا چندان مطمئن نیستم ولی احتمال می دهم که در گوشه ای از شمیران باشد . از سوی دیگر استخر روباز باغ مرا به یاد خانه پدری ات در خوی می اندازد . همان خانه ای که تنها نشانی آن تصویر سردی است ازخاطراتی که پیشترها برایم تعریف می کردی .
این که چه مدت آنجا ماندم و یا کی آنجا را ترک کردم را به خاطر ندارم . تنها حس می کنم که نمی بایست به آنجا می آمدم .
با خودم عهد می کنم که دیگر گذارم به آن باغ نیافتد .
. . .

کماکان گاهی اوقات بدون اینکه بخواهم ، در عمیق ترین و شیرین ترین دقایق خواب شبانگاهی به ان عمارت می روم . هر بار همان ترس و دلهره ملاقات را به دوش می کشم و بعد ازاین که آن جا را ترک می کنم با خودم عهد می بندم که هیچگاه بازنگردم .
و این داستان در درازای شبانه های من ادامه دارد . . .

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

با یک موز بزرگ آمدی به دیدنم.
شکلش خمیده مثل یک داس بود، طولش به اندازه یک شتری بزرگ هندوانه و قطرش دوبرابر یک موز معمولی .
خیلی عجیب به نظر می رسید .
پوستش را مثل یک موز معمولی با دست کندم .
درونش موزی نبود . دانه های رنگی رنگی قرمزو آبی و نارنجی خیلی منسجم مثل بلال ، داخل پوست موز جا گرفته بودند . مثل آب نبات های ریز رنگی ، مثل انگور یاقوتی ، مثل انار پوست کنده . . .
نمی دانستم با این موز عجیب غریب چه کار کنم .
سوغاتی بود آیا ؟
خواستم ازت بپرسم ،
اما دیگر پیدایت نکردم .