دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

یک خاطره نارنجی

 داغ بود از تب  و صورتش غرق عرق بود .
خواب و بیدار روی تخت دراز کشیده بود .
یک لیوان آب خنک و چند پر پرتقال پوست کنده برایش آوردم . آب را جرعه جرعه نوشید . من نگاهش می کردم وحس می کردم  که قطره قطره آب  وجودش را تازه می کند . پره پره های پرتقال را از دست من می خورد ، چشمانش برق می زد و گهگاهی قطره ای اشک ازش  سرازیر می شد که چهره اش را مهربان تر می کرد .
حس می کردم با چند پر پرتقال قادرم تمام عشقم را درون بدنش بریزم .

هیچ نظری موجود نیست: