دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

خبر داری ؟ خبر داری ؟
خبر داری که این دنیا پراز رنگه ؟ همش خونه همش جنگه ؟
نمی دونی ؟ نمی دونی ؟
نمی دونی که گاهی زندگی ننگه ؟
نمی بینی دلم تنگه ؟
نمی بینی نمی بینی ؟
نمی بینی که دست افشان و پا کوبان و خرسندم ؟
نمی بینی که می خندم ؟
تو اون دریای چشمون سیاه رو پس چرا داری ؟
دوتا چشم سیاه داری . . .

بیژن مفید

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

وقتی نگاهم را دیدم

شیشه ها در شب خاصیتی سحرانگیز دارند .
گاهی شب ها پشت پنجره بسته اتاقم می ایستم و به مقابل نگاه می کنم . یک لحظه ای وجود دارد که خط نگاهم با اتفاقات پشت پنجره و واقعیتی که جلو پنجره ایستاده است ، پیوند می خورد . کافی است که پس زمینه شیشه از جنس شب باشد ، تاریک باشد . کمی که با لنز چشم بازی می کنم و دیافراگم را باز می کنم ، تصویر خودم را می بینم ، افتاده بر روی لایه ای از همسایگی ها .
من در تصویر سحر انگیز شیشه شبهای پنجره ام ، نگاه خودم را می بینم ، تصویری مجازی تر از هیاتی که در ایینه های عادی از خودم می شناسم . به آن خیره می شوم و مسحور آن می شوم .
حس می کنم آنرا کاملا می شناسم . تصویری کامل از من ، عریان و بی واسطه .
و من آنرا دوست دارم

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

به سوی ابوظبی

صبح زود از خواب بیدار می شوم . دامن سفید کتانی ام را می پوشم . همانی که بلند است و تا روی قوزک پایم را می پوشاند . به عشق جزیره از خانه بیرون می آیم . هنوز نیمی از مردم در خواب ناز صبحگاهی اند . بعد از یک راه پیمایی طولانی به کنار آب می رسم . با دست لبه دامنم را بالا می گیرم واحتیاط می کنم خیس نشود . ولی درحین حال هم دلم برای برخورد لبه خیس دامن با ساق پاهایم ضعف می رود .
صدها تخته سنگ بزرگ همچون یک پل ، جزیره را به ساحل شهر وصل می کند . با کمی ترس و لرز پا می گذارم بر روی سنگ های شناور روی آب و با خودم می شمارم : یک ، دو ، سه . . .
لبه پایین دامنم حالا خیس شده است . نسیم خنک صبح ساق پاهایم را قلقلک می دهد .
چهار ، پنج ، شش . . .
به جزیره که نزدیک می شوم ، برج ها و قوطی های سربه فلک کشیده نمایان می شوند . کشتی ها کناربندر بوق می زنند و ماشین ها روی پل از کنارم سبقت می گیرند .
به نسیم خنک صبح و لبه خیس دامن سفیدم فکر می کنم و این قوطی های دراز و بوق ماشین ها را فراموش می کنم .

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

تقدیم به همه

در عوض همه توانایی هایی که ندارم تا یک اثر هنری را بیافرینم ،
به جای تمام سازهایی که نواختنشان را نمی دانم ،
به جای تمام شعرهایی که استعداد سرودنشان را ندارم ،
اندازه ای یاد گرفته ام که چگونه یک اثر هنری را بشناسم و از آن لذت ببرم .
گاهی دوست دارم این لذت را با بقیه تقسیم کنم و زمانی که از آن عاجزم بیشتر از همیشه به یک هنرمند غبطه می خورم .