شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

دورترین نزدیک ترین 1

نمی دونم کی این اتفاق افتاد . مطمئنا در عرض یک روز و یک هفته و یک سال نیفتاد .
خیلی وقت لازمه تا این همه فاصله بیفته این میون .
هی برمی گردم عقب ، دو سال پیش ، چهار سال پیش ، 10 سال پیش . نه .
جریان یه کم قبل تر از این حرفها شروع شد .
می تونم برگردم و ابتدایی ترین شکاف ها رو تو 15 سال پیش پیدا کنم . اون موقع این فاصله مثل یه ترک بود ، یه شکاف کوچک .
رنگ و آب دنیای من با دنیای اون فرق می کرد . آدم هایی که من دوستشون داشتم از دید اون غریبه هایی شدند که من رو از اون جدا می کردن . فضای رویاهای من میل ها با زندگی روزمره اون متفاوت شد .

گوشه اتاقم روتختم دمرو لم داده بودم و غرق داستان کتابی بودم که به تازگی دست گرفته بودم . مهمترین مساله زندگی این بود که جلد اول این کتاب تموم بشه که برم سر جلد دوم . . . از دنیای بیرون اتاقم کاملا قطع شده ام و در فضای رمانم غلت می زنم و اوهیچ وقت نفهمید که تمام کردن این فصل کتاب چقدر می تونه مهم باشه تو کل زندگی یه آدم !
و شکاف شاید به سادگی از همون جایی گشاد تر و گشادتر شد که من نفهمیدم سریال تلویزیونی چقدر می تونه تو زندگی آدمی مثل اون مهم باشه . . .

۱ نظر:

ناشناس گفت...

هنوز زمان هست
برای پر کردن شاید ذره ای از آن شکاف
هر چند کوچک