چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۷

دوستان سبز من

چندین تا مهمون جدید دارم . دوباره یه دوست دیگه از شهر میره و گلدون هایش را به من می سپره .
.
.
.
رضام، حال آزادی خوبه . برگهاش سبز تیره شده . شاید نشانه بزرگ شدن و بالغ شدن باشه .
گرتل عزیز ، روخیلیو خیلی چاق و پر برگ شده .
بهنام ، گلدونت با این که اصرارداره بزرگ بشه ، الان تو صف دومین بلندترین قرار داره .
مهرو رضا جان ، هر دوتا بچه هاتون در کمال صحت دارند خوب آفتاب می خورند و گلدون بزرگه هر روز دستاش بازتر می شه . کوچیکه روی میز تحریر کنار دستمه .
آفرین و حمید خوب ، نگران نباشید . من خوب می دونم از گل هایی که از عزیزاشون دور می مونن چه جوری مراقبت کنم . این بچه های سبزتون اینجا دوست با درد مشترک زیاد خواهند یافت .
هرکدام هر جا که هستید ، جاتون پیش من سبزه . . .

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

بلوغ کیهانی

شما می دونید ، خودم هم می دونم ، همه می دونیم ،
می نویسم چون خیلی مهمه .
هر اتفاقی میتونه تو دوران متفاوت و شرایط مختلف بیفته و نتیجه متفاوتی هم داشته باشه .
شیرین ترین موقعش همون وقتیه که حس کنی انگار تمام نیروهای کیهانی دست به دست هم دادن تا در درست ترین لحظه یک اتفاقی به بلوغ خودش برسه . زیاد هم اغلب نیازی نیست برای جلو رفتنش انرژی مصرف کرد .
خودش با یه هول کوچیک می ره جلو .
میوه وقتی میفته زمین که رسیده باشه . قبل از موعدش هم میشه کندش . اما داستان اینکه خودش از درخت جدا بشه و یا من وشما بکنیمش کاملا متفاوته . . .

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷


نکته‌ای کان جست ناگه از زبان
همچو تیری دان که آن جست از کمان
وا نگردد از ره آن تیر ای پسر
بند باید کرد سیلی را ز سر
چون گذشت از سر جهانی را گرفت
گر جهان ویران کند نبود شگفت

اولیا را هست قدرت از اله
تیر جسته باز آرندش ز راه
مثنوی معنوی

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۷

هولش بده


اگه منتظر بودی چیزی به دستت برسه و ناامید شدی ، اگر امکانش بود به سرعت خودت برای خودت دست و پاش کن . هر چند گرون هر چند سخت .
اگه منتظر بودی کسی ازت حالی بپرسه و حوصلت سر رفت و خبری نشد ، لفتش نده اصلا . پیش دستی کن . تو حالشو بپرس .
مهم نیست کی کدوم کار بهتر و کرده . مهم اینه که این چرخه باید بچرخه . اگه دیدی واستاده ، معطل نکن .هولش بده . . .

اصفهان ، شیراز ، فلورانس

هجده سالم که شد همزمان با دوران دانشجویی ام دوران سفرهایی آغاز شد که دیگه مقصد را خانواده تعیین نمی کرد . خودم اغلب با گروهی از دوستان به قصد بازدید از شهرهای مختلف ایران راهی سفر می شدم .
فقط خود خدا می دونه که تو هر سوراخ سمبه شهر و بازار و مسجدهاش چقدر هیجان زده می شدم . کوچکترین چیزی می تونست من رو به تعجب بیاندازه و یا ذوق زده کنه . سری نترس داشتم و گستاخانه دوست داشتم از همه چیز سر در بیارم و خستگی تو مرامم نبود . البته نه تنها من ، اغلب همقطارانم هم از این داستان جدا نبودند .
سالها از اون روزها می گذره . هنوز هم که هنوزه سفر رفتن یه دغدغه هیجان انگیزه برام . ولی تو هر بار سفر خیلی چیزها رو تو خودم متفاوت می بینم . از اون ذوق و هیجان های انفجاری بی حد و مرز و معصومانه زیاد خبری نیست . در اینکه هنوز در سفر غرق لذت می شم شکی نیست ولی ماهیتش کاملا عوض شده .
ناراضی هم نیستم . هیچ چیز قرار نیست همیشه یکسان بمونه . درستش همینه .
شاید بزرگ شده ام و این نشانه بلوغه .
شاید هر چی ...
تو سفر اخیر چند تا شهر مهم ایتالیا به اضافه پاریس را دیدم .
آخر سر از خودم پرسیدم که چقدر فرق بود بین اینکه آنها رو زودتر می دیدم ؟
شاید درجه بالا پایین پریدنم از شدت لذت چند برابر بود . شاید هم الان درک بهتری از شهرها تونستم داشته باشم . جوابش خیلی مهم نیست . مهم تفاوتیه که به وضوح تو خودم حس می کنم .
پا به پای من اغلب یه پیرزن یا پیر مرد می دیدم بی اغراق بالای هفتاد سال . کاش ازشون پرسیده بودم این سفرهاشون با سفر های زمان چلچلی چه فرقی داره . .
آهای همقطاران اون دوران ، برام بنویسین تو سفرهای اخیرتون به هر کجا ، چقدر حال و هواتون عوض شده .


و تعطیلات تمام می شود . . .

یه عالم کار بود که می دونستم بعد از تعطیلات قراره انجام بدم و چون وقتش رو نداشتم دلم خوش بود که بعدا قراره انجام بشه .
حالا تعطیلات تمام شده و بعدا رسیده و موضوع زندگی دوباره انگار جدی شده .
کاشکی کسی می تونست کمکم کنه .

فرودگاه

بچه که بودم فرودگاه برام هیجان انگیز‌ترین جا بود.از فکر سوار هواپیما شدن و بلیت و قاشق چنگال یه بار مصرف و غذای تو هواپیما، راست راستی قبل از پرواز بال در میاوردم.
این روزا فرودگاه از لحاظ فضایی برام معنای متفاوتی پیدا کرده.
کلا فرودگاه دوبی با فرودگاه‌های دیگه برام خیلی فرق می‌کنه.
اینقدر شده که بی‌اینکه بخوام برم سفر ، رفته باشم به فرودگاه !
اینقدر شده از شوق دیدن عزیزترینم اینقدر گاز داده باشم که زودتر بهش برسم .
و اینقدر شده موقع بدرقه عزیزترینم ازش منزجر شده باشم . . .
اینقدر بوده دفعاتی که وقتی از ایران برگشتم و پامو توش گذاشتم هنوز گیج و منگ تهران بودم و توش حس غربت کردم و بارها موقع رفتن به سفر از داشتن یه فرودگاه با نظم و ترتیب و شیک و لوکس حظ کردم . . .
بالاخره هر بار که تو شهر از کنارش رد می شم ، تکلیف خودم را نمی فهمم . آیا دوستش دارم یا نه ؟
اینبار رفتم فرودگاه ، به قصد سفر به جایی که نسبت بهش هیچ حس نوستالژیکی نداشتم .
بعد از مدت ها مثل یه بچه از رسیدن به فرودگاه ذوق زده بودم . . .

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۷

دارم بر می گردم . . .

هر ازگاهی خوبه آدم از شهر و خانه و باتوق هاش دور باشه . بیشتر از 18 روزه که نیامدم به این طبقه سربزنم . خودش یه نوع مراقبه اس . یه چند خطی می نویسم برای دست گرمی و خوش آمد به خودم . خیلی حرف دارم برای نوشتن !
دلم برای خونه کوچکم تو شهر غبار آلود داغم که مطمئنم الان از شدت گرما نمیشه توش حتی نفس کشید هم تنگ شده .

پاریس