سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۶

امینه

کتاب امینه را خواندم . اولین سوالی که برایم پیش آمد این بود که چطور تا حالا از دستم در رفته بود . با اینکه همیشه طرح روی جلد زنی با شال ترکمن تو کتابخانه خاله زهره ( دم دست ترین کتابخانه پراز داستانهای خوب ) جلو چشمم بود ولی پا نداده بود که دستش بگیرم . از معدود کتابهایی بود که تا تمام شد برگشتم و مقدمه مسعود بهنود را دوباره از اول تا آخر خواندم . راست می گفت مسعود . دلم برای امینه تنگ شد . هیچ وقت نمی دانستم  سلسله ای مثل قاجار از مادری زاده شده که روزگاری همنشین ولتر بوده ، روح القوانین می خوانده و در دربار روس ازسوی ملکه ، کنتس خوانده شده است . در طول داستان تو حال و هوای اصفهان برای خودم می گشتم . کاخ چهلستون را تصور می کردم که زمانی امینه خاتون حرم ، خزانه دار آن بوده است .عالی قاپو درنظرم می آید که بعد از صفویه چه دورانی را به خودش دیده . به این فکر کردم که شاه عباس ایا عکس خودش و اجدادش را به دیوار ایوان شاه نشین می چسبانده ؟
ته دلم برای امینه سوخت . من هم کمی گریه کردم . ولی برای کی یا چی را درست مطمئن نیستم . شاید برای امینه ای که سالها با درایت و صبوری و مقتدرانه برای پا گرفتن قاجاریه جنگیده بود. شاید هم برای ایران ، که سالهای سال زیر جنگ وکشتارهای قومی فرزندانش را قربانی می داد ولی دروازه هایش از هر سو گسترده تر می شد و نوادگان امینه بدون آنکه بویی از درایت او برده باشند تکه تکه آنرا به سادگی ارزانی کردند .
 حسرت دیگری هم خوردم . اینکه آن سالها همراه رضا و دوستانم نتوانستم بروم به ترکمن صحرا . ولی حالا شاید یک روزی تو این روزها رفتم . به دیدن طبیعتی که روزگاری زنی بلند بالا زیر شال ترکمنی سالها سیاه پوش محبوبش سوار بر اسب می تازد .
گاه غرق جواهر به شکل یک کنتس درسالن اپراهای اروپایی ظاهر می شود و گاه به لباس درویشان پای دوتار مختومقلی درگوشه ترکمن صحرا ...

هیچ نظری موجود نیست: