چهارشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۲

گپی عاشقانه با سرکار ناخودآگاه بنده


(شعر از فروغ فرخزاد - با صدای پالت گوش می دادم و یاد سایه گرامی افتادم )

نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود.

نگاه کن ،
تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد، 
مرا به اوج می برد،
مرا به دار می کشد،

نگاه کن 
تمام آسمان من پر از شهاب می شود . . .

تو آمدی زدورها و دورها
زسرزمین عطرها و نورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها

نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود


دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۲

مالیخولیایی شعر می خوانم و غزل می شنوم. دیشب بعد از مدت های زیاد تنها بودم و موقع برگشتن از کار از فکر اینکه کسی در خانه منتظرم نیست احساس آزادی کردم و لذت بردم. وقتی رسیدم خانه با موسیقی که کمترین ریتم را داشت ساعت ها رقصیدم و آواز خواندم.

می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو

این آدمیزاد کلا موجود عجیب غریبی است. از تنهایی لذت می برم و در حظ و شادی ام شعر شکایت از هجران می خوانم !
نوع پیچیده ای از مازوخیزم افراطی در خودم کشف کردم.

http://www.youtube.com/watch?v=Bx7bjhkwf5k

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۲

سفر پردازی


اندیشه ات جایی رود و آنگه تو را آن جا کشد       زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

یک ماهی در سفر بودم . ابتدا خیلی خیلی کوتاه به  انگلستان رفتم ولی خیلی زود نظرم عوض شد و خودم را به اسکاندیناوی رساندم. از استکهلم تا نروژ تا برگن. در این میان پری کشیدم به برلین. البته در وین هم چرخی زدم ولی زود بی خیال اتریش شدم. دورترین جایی که رفتم تورنتو بود ولی به بی پولی خوردم و همان طوری که از انگلیس برگشتم راهم را کج کردم و نهایتا به بوداپست رسیدم.  نفسی تازه کردم و کوله بارم را از دوشم برداشتم. 

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۲

نگاهی به اجرای فیلم ماهی و گربه، جشنواره فیلم دوبی

به محض مطلع شدن ازحضور فیلم گربه و ماهی در جشنواره بین المللی فیلم دوبی در اولین فرصت بلیط خریدم. شهرام مکری، کارگردان فیلم را از فیلم بلند اشکان و انگشتر متبرک و فیلم کوتاه طوفان سنجاقک می شناختم و بسیار کار او را پسندیده بودم. قبل از دیدن فیلم، بدون هیچ گونه اطلاعی از شیر برنزی که این فیلم در هفتادمین جشنواره فیلم ونیز نصیب کارگردانش کرده بود و یا جوایزجشنواره پرتغال، با نگاهی بی طرفانه و با اعتماد به کارگردان، به سینما رفتم و فیلم را تماشا کردم. دومین فیلم بلند او، فیلمی است در ژانر وحشت که با داستان و ساختار و فرم خاص خود برای 130 دقیقه مخاطبین خود را که تمام صندلی های سالن سینما را پر کرده بودند روی صندلی نشاند ودر انتهای جشنواره جایزه ویژه هیِئت داوران را به خود اختصاص داد.

گربه و ماهی داستان گروهی از جوانان است که برای جشنواره بادبادک بازی در اردویی در شمال ایران کنار هم جمع می شوند و اتفاقات و داستانهای هر یک از این افراد در بازه زمانی مشترک به تصویر کشیده می شود. در نزدیکی این ارودگاه رستورانی است که مشکوک به استفاده از گوشت غیر احشام می باشد و ارتباط افراد این رستوران با جوانان اردوگاه منشا هراس و دلهره و وحشتی است که در سرتاسر فیلم با بیننده است. در هرگوشه از اردو اتفاقی می افتد و ما شاهد گفتگو ها و داستان های آدم های آن هستیم. پس از آن به نحوی هوشیارانه دوربین ما را به تماشای داستان دیگری که همزمان در حال اتفاق بوده است می کشاند. داستانها به نوعی به هم پیوسته اند که در واقع ابتدا و انتهایی برای آنها نمی توان در نظر گرفت. آنجا که یک داستان به ظاهر تمام می شود داستان دیگری آغاز می شود ولی نمایان شدن صحنه بینابینی تکراری بین هر داستان به طرز وهم انگیزی همزمانی این داستان ها را هشدار می دهد.

فیلم در یک برداشت فیلمبرداری شده است. فیلم کات ندارد و تدوین نشده است . این موضوع نه صرفا به عنوان یک تکنیک, بلکه هماهنگی این تکنیک با قصه ارایه شده و ساخت دوایری که امکان دور زدن و تدوام حرکت به دوربین را داده, عامل بسیار مهمی در جذابیت فیلم و قابل اهمیت بودن اثر شده است. هرچند همین دایره های تکراری و روایت خیر خطی که برای قطع نکردن فیلم ضروری بوده باعث طولانی شدن و گاه کسل کننده شدن فیلم می شود ولی به هر حال نبوغ و خلاقیت شهرام مکری در شکل روایت قصه و ساخت فیلم غیر قابل انکار است.

شهرام مکری در پایان فیلم در جواب سوالات بینندگان، ساختار زمان را در بخش میانی فیلمش به نوار موبیوس تشبیه می کند. نواری که ابتدای آن همان انتهای آن است و یا به نگاه دیگر ابتدا و انتهایی برای آن نمی توان پیدا کرد. او به روشنی توضیح می دهد که فیلم در سه سکانس اصلی طراحی شده است.  سکانس اول مربوط به معرفی رستوران و آشپزهای رستوران است. سکانس دوم شامل اتفاقات و داستانهای داخل اردوگاه است و سکانس سوم فضایی است که از اردوگاه خارج می شویم و به رستوران بر می گردیم. گویی از ابتدای سکانس دوم به نوار موبیوس وارد می شویم و گرفتار چرخش اتفاقات بی پایان همزمان می شویم.

فیلم به خوبی و با نگاهی آزاد از الگوهای کلاسیک فیلم های ژانر وحشت وام گرفته است. کارگردان در قسمتی از توضیحاتش اضافه کرد که اتفاق کلیشه ای که در اغلب فیلم های ژانر وحشت وجود دارد، جنایتی است که بر زن مظلومی در 10 دقیقه اول فیلم اتفاق می افتد و او هوشمندانه این اتفاق را به 10 دقیقه آخر فیلم پاس داده است. گرچه به نظر می رسد که او در مظلوم نمایی دختران جوان تا حدی افراط کرده است ، به طوری که این مظلومیت به نوعی ساده لوحی غیر واقعی و افراطی جلوه گر می شود. در هر لحظه منتظر وقوع خطر و یا حادثه ای برای این دختران جوان هستیم. کارگردان در پاسخ به این بزرگنمایی خطر در هر لحظه ، آنرا به شرایط سیاسی و اجتماعی کشور و فضای روانی نسل جوان تشبیه می کند که با اضطراب، جنگ و تحریم و مداخلاتی از خارج یا داخل کشور را احتمال می دهند.

فیلم بعد از 60 روز تمرین که 30 روز در استودیو و 30 روز در لوکیشن انجام شده بود، آماده فیلمبرداری می شود. اغلب بازیگران جوان فیلم از بازیگران تاتر هستند. شهرام مکری انتخاب بازیگران تاتر برای چنین سناریویی که به دلیل ساختار زمانی داستان ، اجراهای تکراری را می طلبد را انتخاب مهمی قلمداد می کند.

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۲

به دنبال رشته برای فوق لیسانس !

یک تغییر بنیانی در حال و روز و رویکردم به جایگاه حرفه ای و انسانی ام رخ داده. این سفر از روزی آغاز شد که داشتم به گِرگِی در یکی از تحویل پروژه هایش کمک می کردم. خیلی حال و نای کار نداشتم و بهش گفتم که صفحات نهایی پرزنتیشن و کارهای گرافیکی ات را انجام می دهم. سه تا مقطع معماری را راندو کردم و ترکیب بندی صفحات را انجام دادم . این داستان بر می گرده به پارسال  اوایل اسفند(91) تو بحبوحه کمردرد لعنتی ام. یادم نمیره که با چه شوقی در عین بی حوصلگی برای کار جدی، تمام تعطیلات آخر هفته را در حالیکه از کمر درد نمی تونستم پشت میز بشینم، روی کاناپه راحتی با لپ تاپی روی پا به راندو کردن و کارهای گرافیکی نقشه ها گذروندم. وقتی کار تموم شد، خودم از نتیجه کارخیلی راضی بودم ولی انگار یک حسرتی ته دلم بود. تردید و حسرتی که همیشه همراهم بوده است :
کاش از ابتدا به جای معماری وارد حوزه هنرهای زیبا شده بودم ...

صد البته که هیچ وقت این حسرت ها و تردید ها رو جدی نگرفتم و هیچوقت به بازگشت و تجربه جدیدی فکر نکردم.
امروز یاد آن داستان و آن شبی که مقطع های معماری را راندو می کردم افتادم . همین امروزی که از صفحه وب این دانشگاه به صفحه دیگر آن می پرم و بدون هیچ محدودیت و یا هیچ دلیل و منفعتی دنبال برنامه های آکادمیک می گردم وخودم را در قالب دانشجو در هر رشته ای که علاقه مند باشم تصور می کنم .
از  تئوری هنر تا جامعه شناسی تا  فلسفه ،هیچ چیز جلویم را نمی گیرد تا از این شاخه به آن شاخه نپرم و از فانتزی دیدن خودم لابه لای درس و مشق هام لذت نبرم !

و وقتی با نگاهی تحلیلی به رشته ها و برنامه هایی که در حال بررسی شان هستم نگاه می کنم ، یک واقعیتی رو کشف می کنم . اینکه دوست دارم در حوزه علوم انسانی و تئوریک و اساسا علوم پایه درس بخونم تا علوم کاربردی . انگار با یک دهن کجی و پافشاری مفرط دلم می خواهد چیزی بخوانم که لزوما رنگ و آب کاربردی نداشته باشد. چیزی که لزوما در انتها من رو به سمت یک شغل پر سرو صدا هل نده .

معماری طور دیگری بود. از زمان دانشجویی هر وقت می گفتم دارم معماری می خونم همه تحویلیم می گرفتند . در دانشکده هنر و معماری تهران مرکز معماری خوندن نوعی برچسب کاردرست بودن داشت . تا امروز هم همین طور بوده . آرشیتکت بودن نوعی ماسک و یا هویت دلنواز به همراه داشته و خیلی جاها توسط دیگری قابل تقدیر و ستایش بوده . معماری حوزه بی پدر و مادری است. سکویی است که وقتی پا بر آن می گذاری چشم اندازی را بهت نشان می دهد که فکر پا عقب کشیدن از سرت بیرون رود. در وادی بزرگی است و به هر ناکجا آبادی سرک می کشد و همین دیدار حوزه های مختلف از هنر و تکنیک و علوم انسانی به صورت یک واحد بین رشته ای، در مواقع مختلف می تواند تشنگی هایت را مرتفع می کند . اما اگر کمی جسور و آگاه نباشی ، هر یک از این حوزه ها می تواند مثل سرابی باشد که بدون چشیدن جامی از آن فقط عطشت را دوچندان کند .
بگذریم ،
در مورد انتخاب رشته در علوم غیر کاربردی ، بیشتر خواهم نوشت .

شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۲

ولع داستان خواندن این روزهایم

این روزها قیامتی است در دلم . شوق و هیجان و ولع و تشنگی خواندن و حسرت نخواندن کتاب هایی که صفشان از این جا تا آسمان است . البته این حسرت چیز جدیدی نیست . ولی آنچه بیشتر ذهنم را درگیر می کند ادبیات داستانی است . خواندن داستانها با نیمچه دید تحلیلی که به یمن ورود به روانکاوی دستگیرم شده است لذتی تمام ناشدنی است . مثل شاگرد مدرسه ای که جدول ضرب یاد گرفته است و دلش می خواهد تمام اعداد دنیا را در هم ضرب کند.

بعد از سالها دوباره کتاب بوف کور را خواندم. و فهمیدم که چرا قبلا هر بارآن را دست می گرفتم تا نصفه رهایش می کردم ! خوب نمی فهمیدمش آخر. در کتابخانه ام کتابی به نام تحلیل های روانشناختی در ادبیات و هنر پیدا کردم . این کتاب سالهاست در کتابخانه ام بود. فکر کنم از وقتی که رضا رفت کانادا. گاه و بی گاه دیده بودمش ولی حتی آن را ورق هم نزده بودم . چطور می شود که وقتی شوقی در آدم موج می زند و تمام فکر و ذکر به آن متمرکز می شود ، ناگاه سرو کله دار و دسته های هم رنگ و هم و صدا پیدا می شود ؟ چطور می شود که در طول یک روز دو تحلیل بر دو داستان مختلف بخوانی و هر دو رنگ و محتوای یکسان داشته باشد ؟
چطور شد که کتاب گفتاری " چگونه پروست می تواند زندگی شما را دگرگون کند " را شروع کردم؟ و در آن خواندم که پروست بر روی گزارش حوادث روزنامه ای که در آن می نویسد که مردی مادرش را می کشد و بعد در اقدام به خودکشی با چاقو سر و صورت خود را می برد وهنگامی که پلیس او را می یابد چشمش از حدقه بیرون بوده است،  پروست بدون ساده گذشتن از این مساله و انزجار و قضاوت ساده انگارانه ، صفحاتی در تحلیل این داستان می نویسد و مرد قاتل را همان اودیپ شهریار می داند ...

و چه شد که همان شب تحلیلی بر سه قطره خون صادق هدایت از دکتر محمد صنعتی می خوانم و چنین نگاهی را بیان می کند: 

" احمد تصویر آینه ای خود ( سیاوش) را به کار می گیرد تا آرزوی دیرین خود را از طریق سیاوش ارضا کند. سیاووش را که نماد رقیب دیرین است ، می کشد تا بتواند با ( رخساره- مادر) باشد. اما حتی با چنین شگردی ، احساس گناه و عذاب وجدان عمیقی وجودش را می لرزاند. تا که وجدان آسوده شود، خود را سزاوار مکافات می بیند. مانند مرغ حق که سه گندم از مال صغیر خورده باشد، آنقدر ناله می کند تا سه قطره خون از گلویش بچکد؛ مانند آن که با تیله شکسته شکم خود را پاره می کند یا با انگشتهای خود، چشمان خود را از حدقه در می آورد. این آخرین ، تصویر "ادیپوس رکس" است که با کور کردن خود آرامش نمی یابد. "من " شکننده او زیر با گناه از هم فرو می پاشد و تکه تکه می شود تا بلکه در برابر لشکرانگیزی اضطراب تحمل ناپذیر، از خود دفاع کند." 1

یک چیز عجیب و غریب من را به دنبال خود می کشد. امیدوارم نامش همان آرزومندی باشد ...

1- تحلیل های روانشناختی در ادبیات و هنر، محمد صنعتی، ص 96

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

دیروز در آخرین روز آبان، پاییز رسما رونمایی کرد. دوروز مداوم است که با صدای ضربه های قطره های باران برپنجره اتاق از خواب بیدار می شوم .  آسمان تاریک تر از روزهای دیگر است. ساعت بیولوژیکی من که به خوبی کار می کند، مدتی بود که وعده پاییز را به من داده بود . برای همین هم شب ها با بلوزشلوار گرم کن و جوراب به رخت خواب می روم و دم دمای صبح که هوا خنک است از گرمای بدنم زیر پتویم لذت می برم .
 و این حسی است که من را زنده می کند. لذت چشیدن چهارفصل . لذت از سرما لرزیدن ، لذت از گرما عرق ریختن  و حالا که نیمچه پاییزی شده است خودم را از همه پاییزها پاییزی تر می بینم .
چقدربرگ ازم ریخته است را نمی دانم ولی به شدت احساس عریانی می کنم . عریانی که بوی سبکی و سبکبالی می دهد. 

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۲

هجرت

قصد سفر دارم . سفر به معنای ترک کردن و دورشدن از خانه. اما خانه فقط جایی نیست که در آن آرام می گیرم و شب ها را صبح می کنم و یا جایی که همه لباسها و کتابهایم را در قفسه کمدهایش چیده ام. 
خانه می تواند بنه باری باشد، که سالیان سال جمع آوری کرده ای و حس مالکیت و سرخوشی داشتن آن احساس گرم امن خانه را بیاورد. بند و بساطی که می توانی با آن با کسانی و جاهایی معامله کنی  واز تقدیم وعرضه و یا فروش آن پول یا اعتبارو رضایت خاطرو یا هرچیز دیگری کسب کنی . 
می خواهم با خرت و پرت های این کوله بارم خداحافظی کنم و با کوله ای خالی دنبال چیزهای جدید بگردم و خرده خرده آن را پر کنم . 

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲

هیجانات من برای ایران

 یک شوق و هیجان خاصی این روزها دارم . این حس و حال از 25 خرداد امسال بعد از انتخابات یازدهم و انتخاب آقای روحانی شروع شد . این روزها هم با خبرهای خوب تشدید شده است . وقتی شنیدم که خانم نسرین ستوده و تعدادی دیگر از زندانیان سیاسی آزاد شدند . وقتی قیمت دلار تدریجی کم شد . وقتی رفتم تهران و آثار هنری هنرمندان در مغازه ها به چشمم آمد وقتی شنیدم پرونده ستار بهشتی به حرکت افتاده وهزاران چیز بزرگ و کوچک دیگر...

 وقتی تو تلویزیون بی صدای سالن غذاخوری دفتر کارم صحنه ورود آقای روحانی به کنفرانس سازمان ملل در نیویورک را  دیدم ، بعد از 8 سال یک حس خالی از خشونت از دیدن مرد اول سیاسی ایران داشتم  و یا بهتر بگویم حس خوبی از دیدنش داشتم . این روزها اخبار ایران بسیار داغ است و نسیم نویدبخشی از آن می رسد . با انکه به طور اتوماتیک نمی توانم خوش بین باشم ولی این تغییر بسیار به دلم خوش آمده است . 
دیروز مصاحبه آقای جواد ظریف را در شبکه ای بی سی نگاه کردم . چه هیجان زده شدم از شنیدن صحبت هایی که به نظرم دور از جانبداری و تعصبات بود . شنیدن حرف حساب با لحنی متفاوت از ادبیات دیپلماتیک متداول سیاست ایران با زبانی شفاف برای همه دنیا دلم را خنک کرد .
این بار که به ایران رفتم ، مردم شادتر بودند . شاید در مقیاس عملی و عینی چیز زیادی نسبت به 7 ماه گذشته فرق نکرده بود. ولی مردم امیدوار بودند .
 این امید برای بشریت غنیمتی است . 

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۲

بتهوون

امروز مثل بچه هایی كه اسباب بازي شان خراب مي شود، بغض كردم . ماشينم سن و سالي ازش گذشته و به روغن سوزي افتاده است حيوانكي. چه سفرهايي كه از اين امارت به آن امارت تاخته و مرا با خودش برده است. اين  فورد فوكوس هاچبك مدل ٢٠٠٧، اولين بزرگترين وسيله اي است كه درعمرم براي خودم خريدم. از دسامبر ٢٠٠٧ تا امروز بيشتر از٢٠٠،٠٠٠ كيلومتر تاخته. بي دردسر تا اينجا باهم طي كرديم. جز يكبار كه كاملا حق داشت، هيچ وقت من رو در راه جا نگذاشته. سخت ترين روزهاي زندگي ام را رو صندلي اش با موزيك هاي خوب گذرانده ام. اشكهایم را ديده و قهقهه خنده هایم را شنيده. با هم سفرها رفته ايم و حسابي آفتاب خورده و خم به ابرو نياورده. 
پيري و فرسودگي يه واقعيته. ازش گريزي نيست. تا آخر عمرم هر موقع اورتور اگمونت را بشنوم ياد اولين باري خواهم افتاد كه استارت زدم و از در گاراژ فورد تا خانه راندم و با هم دوست شديم و اسمش را بتهوون گذاشتم.

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۲

تهران

شش ماه، مرز زماني غربت زدگي من است. تا ١٧٠-١٨٠ روز را نسبتا خوب مي گذرانم و دم دماي عوض شدن فصل ها كم مي آورم و دلتنگ تهران مي شوم .
الان بيشتر از هر چيز دلتنگ شبهايي هستم كه در دل شب تنها در اتاق خانه اقدسيه موزيك گوش مي كردم،  گاه به نوايي به رقص مي آمدم و ساعت ها براي خودم مي پلكيدم. براي آن خلوت هايي كه جز وقتي همه خواب بودند به دست نمي آمد.

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

شهری با پارت ابژه هایی از تهران


فکر می کنم عاشق شده ام،
خیلی وقت از زمانی که قبلا این حس را داشته ام گذشته است.

تازه از بوداپست برگشته ام . این شهر با من چنان می کند که هر بار که ترکش می کنم شیدا می شوم.
این چنان به زیباییش ربطی ندارد . در جذابی و زیباییش که شکی نیست ولی این هویت مرموز و ساحرانه اش مرا به این روز انداخته .

رنگ تاریک و وحشی درختان شهر،
پیاده روها و بدنه گاه درب و داغان خیابان ها،
تپه های بودا وسربالایی ها وسر پایینی هایش،
مردمانی که هرروز صبح برای خریدن نان تازه به خیابان می آیند و گنبد فیروزه ای کاخ قدیمی،

یاد هر کدام حالم را دگرگون می کند و اشکم را جاری .
و خدا می داند هر بار که در شهر قدم زدم چه احوالی داشتم .

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

کاناستروریکا

کاناستروریکا * دشمن خوناشامی است که سال به سال دوستان من را به کام خود می کشد. 
امسال تابستان هم به رسم هر سال چند تایی از این دوستان با پای خود به سوی او می روند و ما را قال می گذارند .

یادی از قربانیان سالهای گذشته :
رضام 
آفرین و حمید 
مهرو
سالومه
مهتاب - به زودی
نوید 
گرتل و روخلیو

قربانیان این تابستان:
ندا و احسان 
تی تی و نیما
وحیدم
نیلوفر

جای همه تان ته دل من است. سفر به خیر .

* کانادا - استرالیا- امریکا

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۲

یه دوست دیشب ازم پرسید که کدام قسمت گذشته بهترین دوران و خاطره زندگی ام بوده  . 
از دیشب دارم فکر می کنم.

شاید وقتی بوده که به دنبال پرنده ها به تماشای آبهای سفید رفتم ،
و سفر آغاز شد . . .
سفری که پایانی ندارد.

 27 خرداد 92 ، عجمان ، یک بعد از ظهر بسیار شرجی 


شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۲


نمي گم خوشحال نيستم. خوشحالم. نه به خاطر اينكه كسي كه من بهش راي دادم رييس جمهور شد. 
اينكه ظاهر و منطق و ادبيات احمدي هاو جليلي ها نماينده دولت ايران نشد، حالم را جا مي آورد.


پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۲

رای می دهم


این مدت که تحت تاثیر فضای انتخابات بیشتر نظرات و تحلیل ها را می خواندم ، جدای محتوای نوشته ها اعم از نظرهای ساده و غیر کارشناسی و یا احساسی تا تحلیل هایی با جزئیات سیاسی، لحن نوشته ها در گوشم زنگ می خورد. نمی خواهم جمع بندی کنم ولی در بیشتر موارد کسانی که تصمیم به رای دادن داشتند با یک جمله خبری این را اعلام کردند و بیشتر دلایل ساده خودشان را هم گفتند . اما اغلب لحن کسانی که تصمیم به رای دادن ندارند با جملات پرسشی همراه بوده . هیچ جا نخواندم کسی بنویسد من رای نمی دهم به این دلیل ... همه نوشتند چرا باید رای بدهیم؟ تو چرا می خواهی رای بدهی؟ حافظه تاریخی کجاست؟ فک می کنی رای تو جایی میره ؟ چرا 4 سال پیش اون پست های سبز رو می گذاشتی ؟ چرا می خواهی رژیم رو تایید کنی؟ چرا ؟ چرا؟ چرا ؟

دلم می خواست می خواندم که یکی بدون اینکه خط و نشون بکشه ، نظراتش رو برای رای ندادن بگه . تو یک یا چند جمله خبری . بگوییم و بشنویم. 
ولی این چنین نبود. نشد. خشم رو تو لحن های پرسشگر شنیدم و حس کردم و فکر می کنم تا وقتی خشمیگینیم نمی توانیم امیدوار باشیم .

من فردا به حسن روحانی رای خواهم داد.

این جمله خبری را نوشتم، به صدا و آواز بیشمارانی که هنوز امید دارند و با ابزار شکسته، مردم سالاری را تمرین می کنند .

شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۲

 یه کتاب دست گرفتم، بعد یه فیلم کوتاه نگاه کردم و بعد رفتم تو آشپزخانه و یه غذایی سر پایی تند تند درست کردم . شروع کردم مرتب کردن موزیک هام ، این وسط یه دوش هم گرفتم . 
تو فاصله انجام هر کدام یک کم حواسم پرت شد و خوب این خودش خیلی خوب بود ولی از واقعیت گریزی نیست .
واقعیت اینه که مهبد داره درد می کشه و دردش سینه ام رو غنج می اندازه. 
یه هم خون و یه هم خونه ،لازم نیست حتما هم جلو چشمت باشه ، یا از درد فریادش بلند بشه . هر چقدر هم ذهنم رو به سوی دیگری پرت می کنم  باز هم در نهایت این درد یه جایی تو فقسه سینم تیر می کشه 


دغدغه های معمارانه من

طراحی معماری را تا اطلاع ثانوی می بوسم و می گذارم کنار.
برای طراح بودن باید آبدیده بود. 

کارهایی هم حتما هست که بشود ازش نانی در آورد و زندگی را گذراند . حیفم می آید کارهایی را که تو این سالها یاد گرفته ام را به اسم معماری و برای امرار معاش به این دفترو آن دفتر تجاری بفروشم .
همین چهار تا کلمه ای را که می دانم را به چهار نفر یاد می دهم و دینم رو به معماری ادا می کنم .

 تا اطلاع ثانوی . . .

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۲

یانی جانِ من

اگر یک بار دیگه از اول به دنیا می آمدم، و این حس امروزم یادم بود، دلم می خواست آهنگساز باشم .  
 وقتی احساساتم با نواهای یک موسیقی گره می خوره و حس می کنم توانسته ام با یک فضای جاودیی ارتباط برقرار کنم یک حس دوگانه ای نسبت به خالق قطعه دارم :
هم بسیار تقدیرش می کنم و هم به شدت بهش غبطه می خورم .

موسیقی، از چشم من بی واسطه ترین و قدرت مند ترین هنر است و من برای خلق کننده های آن بسیار احترام قائلم .

 آلبوم موزیک متن فیلم امیلی - یان تیِرسِن
عجمان

به یاد مهندس هادی

ویندوز لپ تاپ پیزوری ام را عوض کردم. حالا وقتی یه صفحه باز می کنم دیگه جونش بالا نمی آد.  نمی دونم چند ماه طول کشید این تعلیق و عقب انداختن و دست دست کردن های وسواسی اجباری ام تا اینکه به خودم بیام و قبول کنم که دیگه دستگاه کار نمی کنه و باید یه  دستی به سروگوشش بکشم . خیلی طول کشید، خیلی . و درتمام این مدت خودم را با دست و پنجه نرم کردن با یه   فضای مریض ویروس گرفته شکنجه دادم،
و لذت بردم !
 الان نسبتا همه چی مرتبه . نرم افزارها نصب شده و میشه مثل آدم با دستگاه کار کرد .
پس زمینه دسکتاپ رو یه صفحه سفید خالی گذاشتم . نگاه کردن به این صفحه خالی حالم رو جا میاره . 
ولی خوب خونه تکونی به همین جا ختم نمی شه ! همه بک آپ هایی که قبل از فرمت کردن گرفتم باید دوباره سرجاهاش کپی بشه . اما داستان وسواس های من همچنان ادامه داره.

هر فولدری که باز میشه یه فصل جدید از یه داستان قدیمی رو برام باز می کنه . عکس ها و موزیک ها نسبتا مرتبند . مدارک پورتفولیو را چک می کنم. چشمم می خوره به آرشیوی که از پورتفولیوی تعدادی از دوستان و معماران دارم و توی اونها فولدر مهندس میرمیران بهم چشمک می زنه . مجموعه ای از اسکیس های مهندس هادی، چندتایی از دست خط ها و یادداشت هاش . یادمه اینها رو حوالی سال 84 تو دفتر نقش جهان از این گوشه و کنار پیدا می کردم و برای خودم آرشیو می کردم . 
 ورق می زنم ، می خونم و به کروکی ها خیره می شم . حیف که کم تونستم این معمار را بشناسم . حیف که کم ازش چیز یاد گرفتم . ولی به انصاف اقرار می کنم که پایه و اساس هرآنچه از معماری به معنای مجرد و اخص کلمه می دونم تو دفتر نقش جهان شکل گرفت .  

 حالا منم و پس زمینه سفید مونیتور ، 
 یاد مرگ و نیستی و هیچی رو مزه مزه می کنم ،
و به رد پای قدم هایی که از این به بعد برمی دارم فکر می کنم  .


                                                        سید هادی میرمیران