شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

کمی از خودم

بعد از مدت های بسیار احساس سبکی می کنم .
دنبال دلیل که می گردم هزار جور جواب و بهانه به ذهنم میاد .
همیشه با خودم فکر می کنم که دنیا چه قدر خوب می شد اگر توش امتحان و تحویل پروژه نبود . و باز یادم می ره و برای خودم کلی دنگ و فنگ درست می کنم . در جریان انجام دادنشون کلی حظ می برم و کلی هیجان دارم و احساس پویایی می کنم و دم دمای نتیجه گرفتن دوباره به خودم فحش می دم که برای خودم دردسر و کار اضافی درست کرده ام و دوباره بعد از تحویل کار یا گرفتن جواب امتحان دوباره شیر می شوم برای یه چالش جدید .
این دایره ای است که سالهای سال از وقتی تو حیطه کار جدی خودم را شناخته ام ، آن را دور زده ام .

امروز گیج شده ام ،نمی دونم این سبکی مال چیه !
مال اینه که مهبد رفت تعطیلات و به خوبی و خوشی برگشته خونه ، یا به خاطر اینه که امتحانم را دادم ، یا به خاطر اینه که مه رو بالاخره پرواز کرد به مقصدی که مدت ها براش برنامه ریزی کرده بود ، یا اینکه ماه رمضون با همه حس برکتی که نسبت بهش دارم تموم شد و می شه راحت صبح ها تو مسیر کار صبحانه بخرم یا اینکه کتاب سمفونی مردگان رو که پنج سال پیش خریده بودم و گوشه کتابخانه تهرانم خاک می خورد بالاخره دست گرفتم و خوندم و یا چی ؟
هر چه که هست و یا به هر دلیلی ، حس خوبیه .
. . .

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

درک او آسان تر از بوییدن یک گل است ، کافی بود کسی آنرا ببیند .
نمی دانم آیا مادرش هم او را به اندازه من دوست داشت ؟
آیا کسی می توانست بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می کند ؟
آدم پر می شود . جوری که نخواهد به چیز دیگری فکر کند . نخواهد دلش برای دیگری بلرزد ، و هیچگاه دچار تردید نشود . . .

عباس معروفی - سمفونی مردگان