دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۸

قوم دیگر می شناسم ز اولیاء
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رام آن کدام
جستن دفع قضا شان شد حرام
درقضا ذوقی همی بینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص

مثنوی معنوی

یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۸

حالا که به چنگ و دندان از این دره تنهایی بیرون آمده ام ، دوباره به اوج همان پرتگاهی رسیده ام که روزگاری لبالب آن با هم قدم می زدیم .
اینبار به لبه پرتگاه که رسیدم ، به جستی غریبه ای را که دوشا دوش من قدم می زد به ته دره هل دادم .
فریادش را نشنیدم ،
اما یقین دارم که نعره می کشیده است . من نشنیدم همان طور که تو فریادم را پشت سر نشنیدی .
اما دیگر اهمیتی ندارد .
روزگار با تو یار است .
مرا هم جرم تو کرده که خرده گرفتن به تو نتوانم .

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

بهار

ذوق دارم .
یک حسی درونم موج می زند .
نه هوا بهاری است و نه حال ، حال و هوای عید است .
ولی من ذوق دارم .
اندازه شب های بیست و نه اسفندی که می دانستی فردا صبح مدرسه تعطیل است واین سعادت تا سیزده روز ادامه خواهد داشت و از شوق تا دیر وقت می توانستی بیدار بمانی . در انتظار تعطیلات طولانی که هیچگاه نفهمیدم به چه سرعتی می گذرد . . .
من ذوق دارم .
ذوق آب شدن یخ هایی که وجودم را فلج کرده است .
فردا که بهار می آید ، همه یخ ها به خودی خود آب شده اند .

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷

حتما قسمت نبوده !
حتما یه چیز بهتری پشت جریانه !
شاید اصلا انتخاب درستی نبوده و خوب شد که این طور شد !
این هم یه جور امتحانه !
...
بالاخره هر کی یه جور برای خودش موضوع روتعبیر می کنه بلکه بتونه هضمش کنه .
...
یه سکوت عمیق ،
اغلب همراه با یه سوال بی جواب .

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۷

به ناگاه صبح از خواب بیدارمی شوی و در آینه می بینی که تمام تارهای موهای سرت سفید شده و سایه اش چهره ات را نورانی کرده است .

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷

پنج پشت و روی من

عدد پنج من پشت شیشه پنجره نشسته وپیشاپیش دنیای بیرون از پنجره ، به من سلام می کند . از وقتی این مهمان ناخوانده پشت پنجره ام سبز شده ، شب ها پرده هایم را نیمه باز رها می کنم . دیشب سایه اش روی سقف دو جا دیده می شد . یکی بالای سرم و یکی چند متر دور تر .
این عدد همیشه برایم دوست داشتنی بوده است . کلا از زمان دبستان اعداد فرد را دوست داشتم نه زوج و پنج همیشه شاخص اعداد مورد علاقه ام بوده است . هنوز پیامش را درست پشت پنجره ام نفهمیده ام . روز اول که از طرف شرکتی که من خانه را ازش اجاره کرده ام اورا پشت پنجره من کاشتند ، به مدت سه روز تلفن به دستم بود و ایمیل شکایت می فرستادم که بیایید و این برچسب لعنتی را از پشت شیشه پنجره من بردارید .
حالا انگار با هم دوست شده ایم . شب هابه سایه اش بالای سرم چشم می دوزم تا که خوابم ببرد و صبح که بیدارمی شوم اول سربلند می کنم به سمت پنجره تا که مطمئن شوم دوستم هنوز جلوی همه شهر دارد به من نگاه می کند .

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

گناه نیمه شبی

از نیمه شب گذشته بود و من عمیقا درخواب بودم .در حالیکه به من چشم دوخته بود، به آهستگی به شیشه پنجره ام می کوبید . چشمانم را که باز کردم برق چشمانش را از پشت شیشه دیدم و ناگاه خواب از سرم پرید . به سوی پنجره خیز برداشتم وآنرا باز کردم . یه سبد چوبی کوچک پر از کولوچه های گرم و تازه کنار پنجره بود و کسی آنجا نبود . تو عالم خواب و بیداری کولوچه ها را با ولع خوردم .پنجره را بستم و روی تخت دراز کشیدم . در ته مزه شیرین کولوچه ها قلت می زدم که به سرعت خوابم برد .
صبح که بیدارشدم وقتی چشمم به سبد افتاد، کم کم داستان دیشب را به یاد آوردم . بعد یادم آمد که هفته ها بود که غذا نخورده بودم . یادم آمد که فراموش کرده بودم غذا بخورم و گرسنه هم نمی شده ام . کمی که گذشت یادم افتاد که دوستم دیشب بهم اصرار می کرد که غذا بخورم و باور نمی کرد که گرسنه نیستم . یادم آمد که به اعتراض به این امر دست به اعتصاب غذا زده تا مرا به خوردن وادار کند و من میلی ندارم و او گرسنگی می کشد . . .
حالا از ماجرای دیشب خجالت زده ام .
کاش که دوستم هم دیشب کولوچه ای خورده باشد .

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

دارایی های غیر منقول من

امروز شروع کردم به شمردن دارایی های غیر منقولم در سرتاسر جهان .
از همین نزدیک شروع کردم .
خیابان شیخ راشد حد فاصل پارک زعبیل تا ورودی شیخ زاید رود ، آن هم فقط جهت ابوظبی ، مال منه . یعنی خودم اونو مال خودم کردم . هر وقت هم که ازش رد می شوم ازش لذت می برم .
دومین ملکی که به سرعت به خاطرم رسید ، یک قطعه زمینی است که در پارک نیاوران دارم . حیاطی کوچک که دور تا دورش با درخت محصوره و البته سه دنگش مال رضاست و سه دنگش مال من . خودمون دوتایی به دقت انتخابش کردیم و مال خودمون کردیمش.
باز هم از دارایی هایم خواهم نوشت .

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۷

به محض اینکه باتری تمام شد، چرخ دنده ها از حرکت ایستادند .
باران شدیدی باریدن گرفت وهر چرخ دست در گردن چرخ دیگر در سرمای بی سابقه آن شب یخ زد .
حالا برای به کار انداختن این کارخانه کوچک تنها باتری کارساز نیست .
چیزی به بهار باقی نمانده .
شاید که آفتاب بتابد دوباره ،
شاید که یخ ها آب شود ،
شاید چرخ ها دوباره درهم بچرخند .