جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

بازی ریاضی

یک جعبه کوچک چوبی نه چندان خاص ،

یک گوی بلورین ،

و مقداری فضای خالی .

ارزش جعبه به فضای خالی است که گوی درآن غلت می زند .

یک گوی جدید پیدا کردم ، نه چندان چشمگیر.

بگذارمش در جعبه آیا ؟

نکند فضای گوی من را تنگ کند ؟

آیا گوی اول را از جعبه بردارم ؟

...

هردو را گذاشتم تو جعبه .

فضای تهی کوچک تر شد ، جعبه شاید کم ارزش تر .

درعوض حالا قرارمن بیشتر شده .

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

کاسه خود را بیش از اندازه پر کنید ، لبریز می شود .
چاقوی خود را بیش از حد تیز کنید ، کند می شود .
به دنبال تایید دیگران باشید ، برده آنها خواهید بود .
کار خود را انجام دهید ، سپس رها کنید .
این تنها راه آرامش یافتن است .
تائوت چینگ
خش خش خش ...
بعضی بندها را بالاخره باید چید .
هر قدر که بریدنش درد داشته باشد و یا صدایش گوش خراش باشد.

سنتوری

این روزها هر خبری از سینمای ایران که بخوانید ، امکان ندارد تیتری راجع به فیلم سنتوری داریوش مهرجویی پیدا نکنید . اینکه چطورفیلمی که اجازه اکران جشنواره داشته به یکباره توقیف می شود ، اینکه عامل اصلی پخش دی وی دی نسخه کامل ان دستگیر شده است ، اینکه داریوش جان اعلام کرده که خرید نسخه قاچاق ان حرام است و ...
 یکی ازدوستان که بی خیال نفرین تهیه کننده و کارگردان بود ، این فیلم رو همراه یه سری خرت و پرت برام فرستاد و من هم که مطمئن بودم نمی تونستم اون رو، رو پرده ببینم بدون عذاب وجدان از ضرریک میلیارد تومانی تهیه کننده تماشا کردم !
 ولی آقای داریوش مهرجویی ، روش درستی را انتخاب نکردی . می دونی چرا ؟ نسخه کپی فیلم ، توتون و تنباکو نیست . مردم ما هم فرهنگ اوریجینال خریدن را ندارند . تو هم حرام اعلام نمی کردی هم خیلی ها صبر می کردند بیاد تو تلویزیون تا تماشاش کنند !
هنوز خیلی از تحصیل کرده های ما هم یک کتاب داستان ساده را به هم قرض می دهند با این ایده که مگر چند بار قراره بخونیمش ، فلانی داره بگذار بگیرم بخونمش . با اینکه قیمت کتاب چقدر گران شده کاری ندارم . منظورم فرهنگ حمایت از کتاب و سینما و هنره که سیر صعودی خوبی ندارد .
 
 


شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۶

لوله کش

صدات تو گوشمه .
هر چه بیشتر بهت گوش نمی دهم بیشتر می شنومت .
با یه ریتم بچگانه ولی عاشقانه ازم سوال می کنی :
-  ... ؟
- منم ، منم ... حالا ول کن . بگذار دوباره صدای سکوت بیاد .

دفتر سبز سیمی من

 آخرین باری که ایران بودم ، به جز کتابهایی که بار کردم با خودم آوردم ، یه سری کتاب هم گذاشتم کنار که هروقت کسی می تونست ، برام بیاره . هفته پیش یه سری از انها به دستم رسید . بین آنها یک دفتر بود که به کلی فراموشش کرده بودم وبا دیدنش کلی روحم شاد شد . شاید 4 سال پیش بود که خریدمش . یک دفترچه سیمی 200 برگی با ورق های گراف قهوه ای رنگ و یه جلد محکم سبز رنگ . من و آنیتا مشتری ثابت این دفترها بودیم که کتابفروشی روبروی کتابخونه باغ فردوس تو خیابون پهلوی منبعش بود . این یکی تو یه دوران خیلی خوب و پربار همیشه همراهم بود . با ورق زدنش رفتم به اون سالها ... رفتم به جلسات درس های فلسفه هنر، یادداشت هایی مربوط به اون دوره ای که با بچه ها جمع می شدیم و کتاب حقیقت و زیبایی بابک احمدی را می خوندیم . یه دوره ای گیر داده بودم به تفسیر قرآن خوندن که تیکه تیکه یادداشتهام تو این دفتر هست . از ایران شناسی و معماری دوران باستان بگیر تا یادداشت هایی راجع به رهبران طریقت و عرفان ، تا یه مجموعه از غزلیات شمس که دوستشون داشتم و برای خودم یه گوشه می نوشتم ، تا شکایت نامه های عاشقانه ، همه و همه اینقدر آینه جالبی از 3- 4 سال پیشم جلو روم گذاشت که تا الان که دارم می نویسم هیجان زده ام !
نت برداشتن از مطالبی که می خونم همیشه برام کار سخت و وقت گیری بوده .
امشب یه بار دیگه قدر این کار رو دونستم . دفترم هنوز برگ خالی داره . پرش خواهم کرد .


جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۶

زنگ تاریخ ، زنگ جغرافی

هیچ وقت خدا تو مدرسه تاریخ و جغرافی رو دوست نداشتم و همیشه هم معدلم باهاشون می آمد پایین .همیشه میگم که سیستم آموزشیمون کشک بود . وقتی اومدم دانشگاه و سفرهای دانشجویی شروع شد اولش از اینکه حتی شرق و غرب کشور رو درست نمی شناختم کلی خجالت زده شدم و یه اطلس ایران برای خودم خریدم که از خوندنش کلی هم لذت می بردم ! تو این روزها دوباره یه انگیزه جالب دست وپا شده که کم کمک هرازگاهی که وقت کنم می چرخم تو دایره المعارف و یه خلاصه ای از تاریخ و جغرافیای جهان را نگاه می اندازم. آدم های رنگ وارنگ دور و برم یه جوری باعث میشن آدم نسبت به کشور و فرهنگشان کنجکاو بشه و این اطلاعات تو رابطه آدم باهاشون خیلی تاثیرگذاره .
حالا دیگه اعراب برام از یه لغت صرف با تصویر سعودی های بادیه نشین تبدیل شدن به طیف بزرگی از مصری ،اردنی ، لبنانی ، سوری ، فلسطینی ، اماراتی ، کویتی ،... و سعودی .
حالا دیگه کشورهای امریکای جنوبی را با افریقایی اشتباه نمی کنم .
 الا دیگه تقریبا جای ایالت های امریکا رو تو نقشه بلدم .
می دونم مجارستان کجای اروپاست و همسایه هاش کین.
دیگه پایتخت های سوییس و اتریش را با هم قاطی نمی کنم .
و کانادا تو نقشه همچنان خیلی بالا و دوره .

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

موطن آدمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست ،
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می دارند .

احمد شاملو


چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

کاشکی می شد آدم هرآنچه که در مغزش دارد را یکدفعه مثل استفراغ بریزد بیرون .

آنچنان که بوی گندش بزند زیر دماغ وعین بوش تمام وجودت را بگیرد ودر یک چشم به هم زدن داروندارت را به کثافت بکشد .

با چشمانت ببینی  و بگذاری همه ببینند :

 نجاستی راکه لایه لایه پنهانش کرده بودی ...

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

امروز تولد یک سالگی کارمن تو دبی است .
چه هول و دلهره ای داشتم روز اول ، مثل روز اول مدرسه ...
تولدت مبارک .

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

صندوق من

یک صندوق پر از مال من ، به دوستم هدیه کردم .
هرازگاهی با خودم فکر می کنم :
چه می کند حالا با صندوقک من ؟
تا به حال برای کسی بازش کرده است آیا ؟
نکند آنرا به کسی هدیه دهد ؟
...
چه فرقی می کند ...
مگر نه اینکه آنرا به او بخشیده ام ؟ به من چه که صاحبش با آن چه می کند !
شانه هایم را بالا می اندازم و در آینه به خودم نگاه می کنم .
هنوز دلم پیش صندوقم گیر است .

یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

ذهنم پره از چیزهای جور واجور .

نه چندان خوب ، نه چندان بد .

به یه خرده سکوت احتیاج دارم.

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

نزدیک تر از مادربزرگ


یواش یواش یاد گرفته ام که طوری از دور همه را دوست بدارم که دلتنگی آزاردهنده نباشد .
 به این فکر می کنم که دوری شاید یک مفهوم ذهنی خودساخته است .
مدت هاست مراقبت می کنم تا چیزی بخش نوستالژیک درونم را دست کاری نکند.
ولی بعضی دوری ها کاملا متفاوتند.
 امشب دلم برای "خاله جون " تنگ شده . نزدیک به دوسال از رفتنش می گذره. هنوز نه به آن عادت کرده ام نه آن را باور کرده ام .


سمن بویان غبارغم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چوبستیزند بستانند
بعمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نهال شوق درخاطرچو برخیزند بنشانند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

حافظ
یه کم دوزاریم موقع شنیدن خبرهای بد کجه .
اولش حالیم نمیشه که مصیبت چیه ، بعدا کم کم عمق فاجعه دستگیرم میشه .
هیچ وقت خیلی به این موضوع گیر ندادم چونکه خوبیش اینه که حداقل باعث میشه سنکوپ نکنم !
ولی پروسه رسیدن به اگاهی با تاخیر، ازم انرژی دو چندان می بره.
صدای پیغام دهنده تو گوشم زنگ می خوره و تصاویرذهنی عینی یا خودساخته ام مدام جلو چشمم رژه می رن .

سه‌شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۶

 مسیر رفت و آمد محل کارم جاده کمربندی اماراته که به جرات میشه گفت وسط بیابون محضه .

تک و توک پروژه هایی در کنارش دارند پا می گیرند که نشانش یه توده ای جرثقیل زرده .( از المان های شهری بارز دوبی )

اثری از یه داری ، درختی ، هیچی . فقط خط افق در دو سوی جاده .

مدتیه زمان رفت و برگشتم مقارن شده با طلوع و غروب خورشید .

انگار خورشید بدنه خشک و بی روح مسیرم رو هر روز به یک رنگ ، برام نقاشی می کنه.

یکشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۶

هفته پیش بدجوری زمین خوردم . کف دست چپم زخم شد . زخمش خیلی بزرگ نیست ولی نه اینکه کف دستمه و همش آب بهش می خوره هنوز خوب نشده . دیروز یک چسب زدم روش .تنها چسبی که داشتم رنگی بود ، زرد فسفری . از وقتی چسباندمش حتی اگر خود دستم درد نکنه نگام که بهش بخوره یاد دردش می افتم . زخم بعضی ازعضوها رو نمی شه قایم کرد ...

زخم بیداری

زخم های قدیمی ،
در اولین لحظات صبحدم ،
آویزان بین دیروزها و امروز،
 لابه لای توهم و بیداری ،
سر باز می کنند و شیرینی خوابی که پناه کابوس های بیداریت بوده را تلخ می کند.


پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶

من

گیج شده ام.
نمی دانم من واقعی ام کدام است.

آنجایی است که مقتدرانه ، صریح و بی پرده همه چیزرا در راستای باورهای من و سلیقه های من و نیازهای من قلم می زنم ؟

یا آنجا که آگاهانه و هم پای طبیعت ، در جبر مغایر با من های من حل می شوم ؟

سه‌شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۶

امینه

کتاب امینه را خواندم . اولین سوالی که برایم پیش آمد این بود که چطور تا حالا از دستم در رفته بود . با اینکه همیشه طرح روی جلد زنی با شال ترکمن تو کتابخانه خاله زهره ( دم دست ترین کتابخانه پراز داستانهای خوب ) جلو چشمم بود ولی پا نداده بود که دستش بگیرم . از معدود کتابهایی بود که تا تمام شد برگشتم و مقدمه مسعود بهنود را دوباره از اول تا آخر خواندم . راست می گفت مسعود . دلم برای امینه تنگ شد . هیچ وقت نمی دانستم  سلسله ای مثل قاجار از مادری زاده شده که روزگاری همنشین ولتر بوده ، روح القوانین می خوانده و در دربار روس ازسوی ملکه ، کنتس خوانده شده است . در طول داستان تو حال و هوای اصفهان برای خودم می گشتم . کاخ چهلستون را تصور می کردم که زمانی امینه خاتون حرم ، خزانه دار آن بوده است .عالی قاپو درنظرم می آید که بعد از صفویه چه دورانی را به خودش دیده . به این فکر کردم که شاه عباس ایا عکس خودش و اجدادش را به دیوار ایوان شاه نشین می چسبانده ؟
ته دلم برای امینه سوخت . من هم کمی گریه کردم . ولی برای کی یا چی را درست مطمئن نیستم . شاید برای امینه ای که سالها با درایت و صبوری و مقتدرانه برای پا گرفتن قاجاریه جنگیده بود. شاید هم برای ایران ، که سالهای سال زیر جنگ وکشتارهای قومی فرزندانش را قربانی می داد ولی دروازه هایش از هر سو گسترده تر می شد و نوادگان امینه بدون آنکه بویی از درایت او برده باشند تکه تکه آنرا به سادگی ارزانی کردند .
 حسرت دیگری هم خوردم . اینکه آن سالها همراه رضا و دوستانم نتوانستم بروم به ترکمن صحرا . ولی حالا شاید یک روزی تو این روزها رفتم . به دیدن طبیعتی که روزگاری زنی بلند بالا زیر شال ترکمنی سالها سیاه پوش محبوبش سوار بر اسب می تازد .
گاه غرق جواهر به شکل یک کنتس درسالن اپراهای اروپایی ظاهر می شود و گاه به لباس درویشان پای دوتار مختومقلی درگوشه ترکمن صحرا ...

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶

وداع

پنج ماه پیش با یک زوج آرژانتینی آشنا شدم .گرما و صمیمیت امریکای لاتینی شان رنگ و آب تازه ای به روابط و فضای شرکت داده بود.
باهم دوست شدیم . دوست که میگم یعنی تا جائیکه دلم بهشون گرم بود و گره های عاطفی همدیگررا میتونستیم باز کنیم .
فردا صبح که بشه ، دوستای من برمیگردند به شهرشان . نمی شه حدس زد کی و کجا میشه همدیگر رو دوباره دید ...
تو آخرین دیدار بهم یه یادگاری دادند : گلدون خانه کوچکشان با برگهایی رنگی رنگی .
گذاشتمش پیش آزادی ، گلدون رضا . مطمئنم به زودی با هم صمیمی میشن.

پی نوشت :
به کلیه کسانی که دوست دارند به نحوی عدم وابستگی را تمرین کنند وزندگی را با واقعیت های گذرا و موقتی اش عمیقتر لمس کنند ، پیشنهاد می کنم چند صباحی در دوبی زندگی کنند.