شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶

اسباب بازی

دلم برای عروسک دوران بچگی ام تنگ شده.
یک دنیا اعتماد به نفس داشتم از اینکه می دانستم تنها حامی اون تو این دنیا منم .به همه حرفهایم گوش می کرد.حتی اگر از دست مامان دلخور می شدم می توانستم باهاش درد و دل کنم .
دلم بهش گرم بود...

***
یه زرق وبرق هایی تو زندگی هست که من همیشه ازشون فاکتور می گیرم می گذارم پشت پرانتزی که توش مسائل مهم تر را جمع می زنم. تازگی ها فکر می کنم بهتره بگذارم این زرق وبرق ها مثل یک اسباب بازی کنار مسائل حیاتی تر جاری باشند..
اسباب بازی ها گاهی رنگ و آب تازه ای به دنیای آدم می دهند.
بچه ها که بزرگ میشن ، اسباب بازی هاشون هم باهاشون بزرگ میشن .

پنجشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۶

گاهی اوقات نوشته کسی را می خونی ومیبینی حرف دلت رو به بهترین نحوبیان کرده.
اینقدر کامل و جامع نوشته که چیزی برای اضافه کردن باقی نگذاشته.

خیلی دور ، خیلی نزدیک ...

از این جا تا کجا دوره؟
از اینجا تا کجا نزدیکه ؟
اگه اینجایی که من نشستم و می نویسم ،به انجایی که شما هستین خیلی دوره ،
یعنی اینکه ما از هم خیلی دوریم؟

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

درود به خورشید

سپاس ،
برای آتش گرمایت که زمهریر ترس و یاس مرا آب می کند ،
و برای برق سوزان نورت که دلم را همچو روزت روشن می کند.
یلدای 1386

سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۶

101 اثرممتازاز بزرگان موسیقی جهان *

این کتابی است که به تازگی دست گرفته ام. یک دائره المعارف مختصر و مفید از بیوگرافی و آثار برجسته بزرگان موسیقی کلاسیک است که ازآنجائیکه از لحاظ تخصصی خیلی سنگین نیست ، برای کسانی مثل من که تو این وادی خیلی جوانند می تواند بسیار مفید باشد . بدون اینکه بخواهم ترتیب کتاب را رعایت کنم ،از روی اشتیاقم رفتم سراغ فصل مربوط به لودویگ وان بتهوون. همه کارهایی که تو کتاب معرفی شده بود را جمع آوری کردم و این بار با یک گوش جدید به آنها گوش می کردم. بعد از تمام شدن این فصل که برایم شبیه به یک کارگاه عملی بود برای خودم به عنوان کادو 2 تاCD از برجسته ترین کارهای بتهوون خریدم که در طول 10 روز گذشته بی اغراق تمام مدت به آنها گوش داده ام و به جرات می توانم بگذارمش جزء گروه با ارزش ترین هایم .

*مارتین بوک اسپین،ترجمه علی اصغر بهرام بیگی

دوشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۶

در افقی دور نقطه ای رنگین روی انبوهی برف برق می زند.
دورادور می بینمش .
آهسته به سویش قدم برمی دارم .
یک بادکنک خیلی خیلی بزرگ ، بی رنگ وشفاف سر راهم افتاده که تا وقتی به جداره اش نرسیده ام ، از وجودش بی خبرم.
از اینجا به بعد پیش رفتن آسان نیست.
با کمی فشار سعی می کنم به درونش رخنه کنم ، کمی جلو می روم ولی فشار بادکنک به عقب هلم می دهد.
تندتر که قدم برمی دارم ،فقط در جا زیر پایم خالی می شود.
شکست نوری که از جداره بادکنک می گذرد گلوله را رنگین تر جلوه می دهد و مرا مشتاق تر می کند.
.
.

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

وارد محوطه پارک ساحلی جمیرا می شوم.جلو درهای ورودی همیشه یک سری گلهای رنگی فصلی وجود دارد که به خاطر بوی عمیقی که در بدو ورود حس می شود ، به نظر من جزء مهمترین المان های این پارک به شمار می روند. از این جا به بعد کم کم زندگی ماشینی پشت در، کمرنگ و کمرنگ تر می شود...
اولین کاری که می کنم این است که کفش هایم را در می آورم. ماسه های خشک و خنک کنار ساحل روی پاهایم می لغزند و پاهایم توی آنها گم می شوند. کمی جلوتر ماسه ها خیسند و زمین سفت . راه رفتن روی آنها مثل سنگ پا کشیدن کیف دارد ! صبح زود روز شنبه است و چند نفری بیشتر کنار ساحل نیستند. زمین در نظرم مثل یک بوم بزرگ است. با انگشت های پاهایم شروع می کنم به اسکیس زدن روی ماسه ها . صد متری در عرض ساحل جلو می روم و روان و جاری خطوطی را با بدنم روی زمین می تراشم.کمی آب تنی می کنم ولی بیشتر از آن ترجیح می دهم پابرهنه قدم بزنم . روی مسیرهایی که از چوب تعبیه شده اند ، روی سنگفرش ها ، روی چمن های خیس و روی ماسه های نرمی که پرند از ساقه خشک درختان. صدای پرنده ها موزیک متن صحنه است. هوا نسبتا خنک شده ولی آفتاب داغ کویری هنوز خاصیت سوزندگی خودش را دارد. مدت ها بود این قدر عمیق با عوامل طبیعی ارتباط برقرار نکرده بودم...
هر آنطور که تو بخواهی.
تا مینیمال ترین ...

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

بتهوون

از فردا اونی که همراه منه تو جاده های وسط بیابونای دوبی کسی نیست جز بتهوون.
بتهوون ، اسم ماشینمه که امروز تحویل گرفتم .
وجه تسمیه اش هم از اینجا آمد که اولین دقایق رانندگی با ماشینم را با پیش درامد اگمنت شروع کردم...

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

همیشه یه آدمی وجود داره که آدم تحت تاثیر شخصیتش باشد.برای من این آدم ها تو دوره های متفاوت افراد مختلفی بوده اند. یک وقت هایی بعد از مدتی دوباره که بهشان برمی گردی می بینی دیگر آن جذابیت رو برایت ندارند.
اولین باری که فیلم آبی را دیدم جدای فضای خاص فیلم ، شدیدا تحت تاثیر شخصیت جولی قرار گرفتم .
امروز برای چندمین بار فیلم رو نگاه می کردم. هنوزشخصیت جولی برام همان جذابیت را داشت...

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

دیروز من و مهبد 3 ساعت تمام سعی می کردیم تا پرده اتاقم را بکوبیم و آخر سرهم نشد در حالیکه پرده های دیگر را نه چندان راحت ولی بی دردسر کوبیده بودیم...

گاهی اوقات فرو رفتن میخی در دیوار به جنس میخ و چکش و نوع دیوار و زور بازو ربطی ندارد.
2 بعلاوه 2 همیشه برابر 4 نیست...

شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶

عصیان

این روزها بیشتر از پیش با فروغ ...

در پشت شیشه های اتاق تو
آنشب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گوئی به عمق روح تو راهی داشت

رازی درون سینه من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه ، بوته ، هیچ نمی روید !

دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاق های گیسو من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده

دستی درون سینه من می ریخت
سرب سکوت و دانه خاموشی
من خسته زین کشاکش درد آلود
رفتم به سوی شهر فراموشی

آنشب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را
آنشب به کام عشق من افشاندی
زآن بوسه قطره ابدیت را

عصیان ، قسمت هایی از قطعه " گره "

سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶

آنقدر فریاد می کشم تا صدایم خش بیفتد ، گلویم به هم بفشارد تا که مدتی صدایی از آن برنیاید.
حالا هرچه بگویم، او نخواهد شنید. پس آسوده می گویم آنچه در سکوتم خفه شده .
کلامی بی صدا در خفقان را بارها به سکوتی سیاه از ناگفته ها ترجیح می دهم.
خوب ترین من ،
تولدت مبارک .

دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

بعضی از کتابها هستند که لازم نیست از اول تا آخرشان را خواند.من کتاب نیمه تمام زیاد دارم.اغلب کنار تختم تلنبار می شوند و یا نیمه باز خاک می خورند. تصمیم گرفته ام هر کتابی را تا هرجا که خواندم ، ببندم و بگذارم تو کتابخانه.
یک تعدادی از کتابها مثل داستان ها هستند که اغلب آنها را فقط یک بار می خوانیم و می گذاریم تو کتابخانه ولی تا مدت ها فضای داستان تو ذهنمان جاری است .
برخی دیگر به خاطر بارمعنایی خاصی که دارند ، آدم دوست دارد همه جا یک قطع جیبی از آن را با خود داشته باشد. اغلب وقتی می خواهیم برویم سفریکی از آنها را با خودمان می بریم و یا تو کشوی میز کارمان همیشه یکی از آنها هست. این کتابها سرو کارشان با کتابخانه نیست . معنایی و فیزیکی همه جا با آدم همراهند.
برخی دیگر از کتابها اینقدرلایه های پنهان و پیچیده دارند که تو هر بار خواندنشان آدم چیز جدیدی دستگیرش می شود و هربار جدید به نظر می آیند. از این قبیل کتابها هستند که اغلب نیمه باز تو اتاق من وجود دارند. نمی شود مثل داستان دست گرفت و تا ته خواند ...
* * *
کاشکی تو هم مثل یک داستان بودی که می توا نستم تا تهش را بخوانم و ببندم و بگذارم تو کتابخانه.هر وقت که می خواستم میتوانستم برت دارم و تند تند ورق بزنم و تو رویای فضایت غوطه ور بشوم.
کاشکی می شد خلاصه می شدی تو یک قطعه کوچک تا با خودم همه جا می بردمت.
تو همان کتاب نیمه تمام منی که یک شب که خوابم برد تو یک فصل هیجان انگیز گمت کردم.
نه می توانم ببندمت و بگذارمت کنج کتابخانه و نه دستم می رسد تا دست بگیرم و تا ته بخوانمت...

آجیل

یک آجیل سفت مثل بادام یا گردو یا فندق یا پسته یا نخودچی یا ... بردارید.
خوب بجوید و با طعم آن دقایقی مراقبه کنید.
برای من مزه هاهم مثل حس یک بوی آشنا یا دیدن یک عکس یادگاری پر ازخاطره اند.

شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶

غروب

" یک روز 43 بار غروب آفتاب را تماشا کردم . وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشه ، از تماشای غروب آفتاب لذت می بره . "

تو اخترک شازده کوچولو همین کافی بود که چند قدمی صندلی اش را جابجا کند تا هر چند بار که بخواهد بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. من بیشترین شانسی که دارم این است که روزهای تعطیل ازپنجره اتاقم به غروب آفتاب نگاه کنم ...



جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

تو محیط کار جدیدم هرروز با آدم های جدیدی روبه رو می شوم.با اینکه ظاهر امر کاملا جدید به نظر می رسد ولی یک کم که ازشان فاصله می گیرم می بینم انگار تک تک آنها را می شناسم.
یاد کارتون بچه های مدرسه والت می افتم . یاد فیلم مشتی عباد.داستان انگار همان است و فقط مقیاس و شکل ظاهر آدم ها عوض شده است.
اگر اغراق نکنم می توانم برای شخصیت هایی که تو این مجموعه با آنها آشنا شده ام دست کم 2-3 تا مثال از افرادی که تو ایران تو مدرسه و دانشگاه و کانون و محل کارو محافل مختلف می شناسم بیاورم...
آدم هایی که اصالت از چهره شان می بارد و وقار و مسئولیت پذیریشان آدم را یاد بچه مثبت درس خوان های مدرسمان می اندازد . یک سری آدم فرصت طلب مثل ان بچه هایی که همیشه خودشون را برای معلم لوس می کردند و سر امتحانی که قرار می گذاشتیم ورق سفید بدهیم ، زیرش می زدند. یک سری آدم ها خصوصیت بارزشان مهربانی و حمایتگر بودنشان است . برای فهمیدن این امر زیاد لازم نیست تلاش کرد چشمان متینشان از دور برق می زند...
تو هر جمعی می توان یک طیف مشترک از آدم ها با کاراکترهای مختلف پیداکرد که در یک مورد خاص با هم وجه اشتراک دارند.

سه‌شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۶

چند تا چهره متفاوت از همکاران جدیدم

من از ژاپنی ها می ترسم.
تو عمرم تاحالا چند تایی از اون ها رو بیشتر ندیدم ولی نمیدونم چراته ذهنم ازشون می ترسم . قبلا هیچ وقت نمی تونستم فرق بین این چشم بادومی ها رو ازهم تشخیص بدم و برام همه چینی، ژاپنی ، کره ای و فیلیپینی ، ژاپنی محسوب می شدند.تو دوبی فلیپینی خیلی زیاده.ولی ژاپنی به ندرت دیده می شه.الان می دونم که فلیپینی ها کدومن و اصلا هم ترس ندارن ! یه آقای ژاپنی تو شرکتمونه.چند بار از دور دیدمش .جلوش دست و پامو جمع می کنم ...

تو بخشی که من کارمی کنم ، چند تا میز آن طرف تر، یک آقایی هست که روز اول که من را دید آمد سر میزم که خودشو به من معرفی کنه.گفت :
?my name is farid, nice to meet you.where are you from
منم خودمو بهش معرفی کردم.و چون اسمش فرید بود و قیافش هم کاملا عین پسر ایرونی های 12 بود ، ازش پرسیدم که اهل کجاست.
یک کم مکث کرد و گفت : . I was born in Iran
لبخندی زدم و بهش گفتم حدس می زدم که انگار این جمله به مذاقش خیلی خوش نیومد !!!
پیش خودم گفتم حتما از اون دسته بچه هایی بوده که خارج از ایران بزرگ شده و فارسیش خوب نیست...
یک ساعت بعد تلفنش زنگ خورد و با صدای بلندی که انگار یادش نبود من اونجام شروع کرد به فارسی صحبت کردنی که یک دلال سر چهار راه جمهوری حرف می زنه.
کلی جا خوردم.از اون روز به بعد هم من را میبینه سعی میکنه چشماش تو چشم من نیفته .

26آبان 86

شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶

یکی از خصوصیات بارزدوبی، زندگی ماشینی پر زرق و برقیه که به شدت وسوسه بر انگیزه واگر توش غرق بشی یک حرصی انگار مرتب گلوی آدم را فشار میده برای بیشتر غوطه ور شدن.این وسوسه ها را میشه به راحتی تو مقیاس های مختلف در جاهای مختلف تجربه کرد.امروزمن یک چهره جدیدش را تجربه کردم :
امروز روز دوم کارم تو شرکت برت هیل بود.پروژه ای که تصمیم گرفته شده بود من به تیمش اضافه بشوم،2 تا برج مسکونی اداری خیلی عظیم بود که گویا قراره از این برج های بچه معروف جهانی بشه.از اون هایی که وقتی عکس های 3بعدی اش را می بینی دهنت آب میافته و میگی پدر ... چی کرده !!!
طراحی کار تقریبا تمام شده و کار تو مرحله حل کردن مسائل اجراییه.حس کار کردن رو چنین پروژه ای خیلی خوبه ولی به شرطی که کار را از مرحله کانسپت شروع کنی.نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.راستش همیشه کارهای مونومنتال عجق وجق (Iconc Buildings) را دوست نداشته ام. ای نوع کارها تو دوبی به نظرم بی معنی تر هم هست چرا که فیل هواکردن وسط یک بیابونی که با بستر و کالبدش هیچ رابطه ای نداشته باشه معماری نیست بلکه مجسمه سازی محضه.
دوباره اون حرصی که راجعش نوشتم قلقلکم داد. ولی دیدم وقتی به حل کردن پلان های مسخره برای رسیدن به اوت لاینی که یک حجم عجیب غریب را بوجود میاره و زندگی بالای ارتفاع 50 طبقه اعتقادی ندارم ، طراحی کردنش هم عین دروغه.
اگر به خودم باشه دوست دارم یک فضای شهری طراحی کنم.فضایی که با زمین خود در ارتباطه و مردم در آن در مقیاس انسانی زندگی می کنند.به عنوان یک معمار فکر می کنم آنچه بیشتر دوبی به آن احتیاج دارد فضای شهری و انسانیه نه برج هایی که بیشتر از زمین و زندگی انسانی فاصله می گیرند.
دوباره ظاهر دهن آب بیانداز 2 برج قلقلکم می دهد...
تو این موارد بهترین کار اینه که برای فرار از این جور وسوسه ها سریعا خودت را تو شرایط درست گیر بندازی. با مدیر پروژه ام صحبت کردم.از فردا میرم به طبقه بالا . با یک تیم دیگه .برای پروژه ای که دوست دارم!!!. این وسط باید بگم که شانس هم خیلی باهام یار بود. خیلی وقتها آدم مجبوره تو حیطه شغلی کارهایی را انجام بده که بهش اعتقاد نداره....
20 آبان 86

آزادی

پارسال رضا یک گلدون خرید.
اسمش را گذاشت آزادی.
گلدون 2- 3 تا گل سفید داشت.
با اینکه ازش مراقبت می کردیم ولی بعد از چند ماه گلهاش خشک شد.
رضا از این بابت ناراحت بود.
وقتی داشت می رفت سفرگلدون را به من سپرد.
دیروز که داشتم بهش آب می دادم دیدم یک گل سفید داده.
رضا که بفهمه خیلی خوشحال میشه.
یادم بمونه حتی تو پاییز هم میشه انتظار داشت گلی وا بشه...

25 آبان 86

سه‌شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶

اغلب برای به دست آوردن هر آنچه دارم بهایی پرداخته ام.
گاهی پیش آمده که برای به دست آوردن چیزی نه چندان گرانبها ، بسیار خرج کرده باشم.
گاهی برای چیزی گرانبها در حد ارزشش پرداخته ام و گاهی چیزهایی با ارزش با هزینه ای کم به من ارزانی شده اند...
در این میان یک حقیقت وجود دارد : زمانی که بهای گرانی چیزی را پرداخته ام ، قدر و ارزش آن را بیشتر شناخته ام و این قدر شناسی تا زمانی دوام دارد که به ارزش آن موضوع ایمان داشته باشم.

یک خاطره
همکاری داشتم که چند ماه پیش به دوبی آمد و تو شرکت ما مشغول به کار شد.0 یک بار بهش گفتم :"احساس می کنم همه امور به بهترین نحو در زندگی تو جاری هستند و انگار تو زیاد برای بدست آوردن چیزی تقلا نمی کنی. " آدم آروم و مثبتی به نظر می رسید که انگار جریان طبیعت خیلی با او همسو بود.
این را می دانم که خیلی برای پیدا کردن کار تو دبی زمان صرف نکرده بود.می دانم که برای پیدا کردن یک اتاق تو این شهر حتی یک روزنامه هم نخریده بود و مطمئنم که از بابت ویزا و اقامت تو اینجا هیچ وقت احساس عدم امنیت نکرده بود. حدودا 2 ماه تو شرکت ما کار کرد و به دلایل شخصی به ایران بازگشت.

* * *

مهاجرت مساله ای است که تصمیم گیری برای آن ، اقدام کردن ، پذیرش و زندگی در فضایش به قدری به لایه های مختلف و پیچیده فردی مرتبط است که قضاوت در مورد عملکرد افراد در این مورد به نظرم قدری ابلهانه است.
به خودم نگاه می کنم: اغلب این سوال را با خودم به این طرف وآن طرف کشیده ام.اینکه چرا برای چیزهایی که می توانستم زمان و هزینه کمتری خرج کنم این همه پرداخته ام؟
مدتی است جوابش برایم خیلی روشن است.شاید اگر برای بدست آوردن امنیت نسبی که اکنون تو این شهر دارم این همه تقلا نکرده بودم ، مطمئنا خیلی زودتر از این ها به تهران برگشته بودم...

مهر 86
من بالاخره موفق شدم برای خانه ام اینترنت بگیرم.
خیلی کار سختی بود !!!

جمعه، آبان ۱۸، ۱۳۸۶

شاکتی

اگر بخواهم شاکتی را از دید خودم تعریف کنم، شاکتی را همان طبیعت ناب و حرکت خود به خودی جاری در کل کائنات می دانم که رد پای آنرا می توان همه جا پیدا کرد.من قوی ترین صورت آنرا درون خودم لابه لای احساساتم پیدا کرده ام. دوست دارم راجع به آن کمی بنویسم.
شاکتی من ، انرژی عظیمی است که تحت تاثیر شرایط خاص عاطفی ، از اعماق لایه های ذهن و روح و تنم به طور ناگهانی آزاد می شود.انگار تمامی سطوح آگاهی را با سرعتی بالا پشت سر می گذارد، بدون اینکه حتی نیم نگاهی به آن بیاندازد. به کلی از جنس دیگری است.مثل یک توفان هر آنچه را که در خودم به زحمت کاشته ام تا به یک میوه آگاهی تبدیل شود زیر پا له می کند و مرا به شدت تکان می دهد... اشک ها امانم نمی دهند.کاملا بی اختیار مرز بین خنده و گریه را طی می کنم و اغلب به شدت نیاز دارم حالاتم را ابراز کنم...
مدت ها بود که حس می کردم تماسم با این منبع انرژی کمرنگ شده. این حالت تو دوره های ذن و شاکتی پرانایاما بی واسطه نمایان می شد.آخرین باری که با توفانی از شاکتی دست و پنجه نرم کرده بودم زمانی بود که نزدیک ترین دوستم می رفت به سفری دور...
وبعد از آن انگار همه چیز درونم یخ زده بود.
امروز دارم از تهران برمی گردم به دوبی. دلیل برای برگشتن زیاد دارم.دلایل خیلی خوب و محکم.ولی شاکتی با دلیل و منطق سرو کار ندارد. مثل یک زلزله یا صاعقه که به آوار نمی تواند فکر کند. از جنس طبیعت است و وحشی. تنها کاری که می توانم بکنم پذیرفتن و نگاه کردن به آن است. می گذارم در من جاری شود.هر چه بیشتر اشک می ریزم، روان تر ازمن عبور می کند.وقتی به آن نگاه می کنم انگار لحظه رقص کیهانی شیوا و شاکتی تحقق می یابد.
18آبان 86

چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۶

تخته سنگهاي اين كوه هم هنوز نگاه مشتاق و حرارت تن و گرماي نفست را از ياد نبرده بودند...

سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۶

احساسي ها 1

خانه پدري
به خودم اين اجازه را مي دهم كه پس از ماه ها موتور بخش احساسي را روشن كنم. اينقدر احساس امنيت دارم كه دنده را خلاص كنم و ترمز دستي را آزاد كنم...
بهش اجازه مي دهم پس ازمدت ها ايزوله شدن هر آنچه مي خواهد ببيند، بشنود ، حس كند ، لذت ببرد ، حسرت بكشد ، بخندد ، شك كند ، ابراز كند و اشك بريزد، آزاد و جاري ...
بايد كمي اقرار كنم ،
به اين كه چقدر از بودن تو خانه پدري ام لذت مي برم.
مهم اين نيست كه بعد از ماه ها كه به تهران برگشتم خودم را تو يك خانه جديد ديدم كه ديوارهاي جديد اتاق ها هيچ خاطره اي برايم نداشتند.مهم اين است كه اينجا خانه پدري من است جدا از مكان و محله و كوچه.
اينجا خانه اي است كه توش جاي پاي قديمي خودم را مي بينم و بوي پدر و مادرم را حس كنم حتي اگر مادرم ميل ها از خانه دور باشد. .
تجربه شيريني است،
آگاهانه و هدفدار اين خانه را ترك كرده بودم و حالا دوباره تو آغوشش احساس امنيت مي كنم.
و باز هم گريزي نيست از رفتن...
14 آبان 1386
"انر‍‍ژي هرگز از بين نمي رود بلكه از صورتي به صورت ديگر تبديل مي شود. "
اين اصل را در كتاب فيزيك خوانديم و به استنادش كلي مساله حل كرديم.
ولي فكر مي كنم مي شود در مورد اين قانون تجديد نظر كرد...
به غير از انرژي هاي مكانيكي ، گرمايي ، شيميايي ،... تو كتاب فيزيكمان يك انرژي ديگري هم وجود دارد به نام انرژي عاطفي. اين انرژي مي تواند از يك منبع انساني از صورت پتانسيل به حالت جنبشي تبديل شود.
و گاهي اين انرژي پس از اين تغيير حالت كاملا هدر مي رود...
از چرخه بيرون مي افتد و بازگردي ندارد.
انگار كه منبع كم كم خالي مي شود.
سكون و سكوت.
و بعد سرما.

13 آبان 1386

دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶

صندلی قرمز

پارسال همین موقع ها بود که یک بعد از ظهر 5شنبه که بی برنامه دیر وقت از سرکار برمی گشتم ، یک دفعه زد به سرم و برای دلخوش کردن خودم سر ماشین را کج کردم و کوبیدم رفتم میدون حسن آباد و برای خودم یک صندلی قرمز خریدم.وقتی گذاشتمش تو اتاقم دیدم انگار مدت ها اتاق این صندلی را کم داشته...
خیلی پا نداد که روش بشینم چون بعد از 2 ماه آمدم به دوبی . امروز که بعد از ماه ها برگشتم به اتاقم ،اولین چیزی که انگار داشت بهم سلام می کرد صندلی قرمزم بود.روی آن می نشینم و پشت میزم شروع می کنم به نوشتن. صدای سکوت می آد.کاش می شد تا ابد اینجا رو صندلیم بشینم.


عکس مال آبان پارساله.تو اتاق خانه قبلی

10 آبان 86

یکشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۶

بدرود

دوباره یک خانه جدید، یک اتاق جدید، جمع کردن وسایل و از نو چیدن آنها...
این فضایی است که تا کنون بارها تجربه کرده ام.
بدرود گفتن به اتاق هایی که بند بند آجرهایش شنوای خنده و گریه و زمزمه های نیمه شبی بوده اند، تو هر ترک دیوارش هزارتا خاطره رخنه کرده و تو کنج گنجه هایش ده ها عاشقانه پنهان شده بوده...
و باز هم گریزی نیست از رفتن...
5 آبان 1386

یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۶

گاهی پیش آمده که مدت کوتاهی با خودم قهر کنم ولی به سختی آخرین باری را که با کسی قهر کرده ام را به یاد می آورم... برای من که اغلب فرد برون گرایی هستم همیشه تحمل خفقان و سکوت فضای قهر برایم سخت بوده است.
یادم می آید خیلی سال پیش یک سریالی در تلویزیون پخش می شد به نام خانه سبز.بازی خسرو شکیبایی را خیلی دوست داشتم. هر موقع با همسرش دعوا می کرد و کار به قهر می کشید، می گفت : قهریم ولی حرف می زنیم !
دلم نمی خواهد قهر کنم.البته دلیلی هم برایش ندارم.راستش بلد هم نیستم...
این بارمن قهر نیستم ولی حرف نمی زنم.
مدت هاست حرف زده ام وخیلی انرژی از دست داده ام.
کمی به سکوت احتیاج دارم.
28 مهر 1386

دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶

شهر اسلامی (1)

اوایل که به دوبی آمده بودم،به غیر از امنیت های اجتماعی نسبی موجود در این شهر ،یک جنبه های دیگر ازاین شهر اسلامی بهم حس امنیت ذهنی می داد.اینکه می شود صدای اذان را هنگام غروب شنید و یا اینکه تو هر محله یک مسجد به چشم می خورد که معمولی ترینشان از مسجدهای نوساز تهران اغلب زیباتر و تمیزتر و با شکوه ترند !

حدود 8 ماه از آن روزها گذشته.در تضاد با حس آن روزها ،از وجوه اشتراک فضاهای مختلف بین آنچه اینجا بین اعراب رایج و آنچه در ایران متداول است، خسته ام.گاهی این شباهت ها به شدت آزارم می دهد.هنوز ظاهر اعراب دش داشه پوش برایم عادی نشده است.تضاد لباس سفید مردان و سیاه پوشی زنان چشمم را می زند.هنوز صحنه پیاده شدن یک عرب محلی که آدم را به یاد فیلم محمد رسول الله می اندازد، از یک پورشه آخرین مدل توجهم را جلب می کند! این تضادها را خیلی جاها به راحتی می توان دنبال کرد.به طور کلی بین ظاهر سنتی و زندگی قبیله ای اعراب از یک طرف و اقتدار و پیشرفت و توسعه اجتماعی- اقتصادی نسبی آنها از طرف دیگر.
هر چقدر این تضادها را با هم مقایسه می کنم می بینم بینشان ظاهرا یک تعادلی برقراراست و بیشتر گیج می شوم ! انگار یک جای این معادله ضریبی وجود دارد که من از قلم انداخته ام…
گاهی با خودم فکر می کنم این تصاویر و این فضاها می بایستی برای من ایرانی که خواه ناخواه با فرهنگ عرب آشنا هستم کمترغریب باشد و یا قابل لمس باشد.از طرف دیگر میل به تمایز فرهنگ ایرانی و غربال آن به اصل ناب خودش باعث شده تا حدی منزجرانه از این فصل مشترک ها فاصله بگیرم.
حالا دیگر حتی تو یک کشورعربی صدای اذان هم برایم رنگ و بوی نوستالژیک پیدا کرده است چراکه اذان با طنین صدای ایرانی آقای مقدس اردبیلی داستانی کاملا جدای همه این احوال است.

یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶

به یاد کلکچال و دربند

وقتی تهران بودم،اگرپنجشنبه ها- روزی که کوه خلوت بود و فضا کوهنوردی تر- فرصت نمی کردم به کوه بروم، آخر شب با خودم عهد می کردم که جمعه صبح ساعت 5 بیدار می شوم و قبل از شلوغی جمعه خودم را پای کوه می رسانم.اغلب 5شنبه شب ها تا دیر وقت بیدارمی ماندم و صبح جمعه که خواب می ماندم وقتی چشمم به ساعت می افتاد از خیر کوه رفتن می گذشتم.راستش تو رختخواب ماندن را به هم قدم شدن با گروه هایی که ضبط صوت در دست با اهنگ شماعی زاده از کوه بالا می آمدند و یا فریادیک مشت بچه مدرسه ای ویا گروه هایی که برای زیارت شهدا به کوه می آمدند ترجیح می دادم.
حالا اینجا تو دوبی این جریان به یک شکل دیگر ادامه دارد.جمعه ها بیشتر از هرچیزی دوست دارم بروم کنار دریا اما واقعا همهمه و شلوغی اش را دوست ندارم.هرپنجشنبه شب به رسم دیرین ساعتم را برای صبح زود کوک می کنم به قصد اینکه قبل از شلوغی، دم دمای طلوع آفتاب کنار ساحل باشم،ورزش کنم وبعد کمی آب تنی.
و اما دوباره شب زنده داری های پنجشنبه شب و خواب ماندن صبح جمعه...
دوبی یک خوبی بزرگ دارد،اینکه بعد از جمعه تعطیل بازهم یک، شنبه تعطیل وجود دارد و من این فرصت را پیدا می کنم که جبران کنم.
اغلب شنبه ها می روم کنار دریا و اینقدر ازش انرژی می گیرم که کل طول هفته را به عشق این چند ساعت طی می کنم.

جمعه، مهر ۱۳، ۱۳۸۶

طنين سكوت

درفاصله چند متری از زمین صدایی ازته چاه به گوش می رسد.طنابی به کنار چاه بسته شده و سر دیگر آن درون چاه است.هرازگاهی این طناب تکان می خورد و طنین صدا بلندتر می شود.به نظرم می رسد که کسی سر طناب را گرفته و ازش بالامی آید و رفته رفته صدانزدیک ترمی شود.
گاهی صدا شبیه نجواست،گاهی پراست از شوروخنده آمیخته به امید
وگاهی سکوت...
نوای غمگینی نمی شنوم ولی در سکو تش اندوه تنهایی را به وضوح حس می کنم.

دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶

ليست سياه

"آدم می بایستی هرازگاهی در مورد دوستانش بازنگری کند."
این جمله را قبلا از رضا شنیده بودم ولی تابه حال پیش نیامده بود که نیاز این کار را حس کنم.
فضای ذهنی رابطه های دوستانه برای من به مراتب بالاتر و با ارزش تر از نمود عینی آنها تو زندگیم بوده.این مساله ایه که به محض اینکه از دوستی دور بشی خود به خود پر رنگ تر می شه.
یک سری تعاریف بین آدم ها وجود داره که حتی اگر آدم اون آدم هارو نبینی و رابطه عینی وجود نداشته باشه،وجود این تعریف ها و یا تعهدها باعث دوام ویا اعتباررابطه میشه.
بر خلاف دوستم من به بازنگری در مورد دوستام خیلی اعتقادی ندارم چرا که فکر می کنم آدم ها به طورطبیعی کمابیش تغییرمی کنند و یاباید بکنند!
اما خوبه گاهی اوقات اگر پا داد آدم یک کم خودش رو تو فضای عینی با دوستانش قرار بده و اون تعریفی که از رابطه اش داره را مورد بازنگری قرار بده.

سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶

ماه و خورشيد خليج

توشهر دوبی -که درحقیقت یه بیابون بوده کناردریا- برای اینکه بشه با منابع طبیعی ارتباط برقرارکرد،اغلب باید یه کم تلاش کرد! البته لابلای برج های سربه فلک کشیده،کمابیش لکه های سبز رنگ به چشم میخورند و یا با صرف یه کم زمان میشه آدم خودشو کنار دریا برسونه. تو محله ای که من زندگی میکنم هم هنوز اینقدردرخت هست که بشه صبح زود قبل از شروع به کارکردن ساختمان های درحال ساخت،صدای پرنده شنید...
ولی جدااز همه صورت های ماشینی این شهر،یه فضایی که من را تحت تاثیر خودش قرار می ده،صحنه غروب آفتاب و تصویر ماه تو آسمونه.جلوه های بی نظیر ماه ازهلال شب اول تا ماه کامل چنان تاثیرگذاره که حس میکنم می تونم ازطریق این روزنه خودم را از لابه لای روزمرگی هام بکشم بیرون. اغلب شب ها دقیقه ها بهش نگاه می کنم.
(بارها از این صحنه عکاسی کردم ولی در نهایت عکس هام خیلی ازحس واقعیش به دور بودند،این عکس ها رو از روی عکسهایی گرفتم که به مناسبت ماه رمضان تو نمایشگاه امیریتس مال به نمایش گذاشته بودند.)

دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۶

پیغام

باز هم یک فضای جدید:
پیغام می فرستم ،
پیغام فقط به قصد پیغام،
بی هیچ انتظاری برای دریافت جواب.
تو این عصر الکترونیکی که امکان هرارتباطی روز به روز بیشتر و بهتر میشود،هنوز هم این امکان هست که به ماهیت ارتباط کمی سوررئال نگاه کرد…

جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۶

لحظه بیداري

فضاهای ذهنی متفاوت ومتناقض یکی یکی جای خودشان را با هم عوض می کنند.
گاهی این فضاها پراست از شوروحرکت و گاهی پراز رخوت وسکون.
گاهی ازجنس انگیزه و امید برای رفتن به بالاترین نقطه و گاهی از جنس ضعف و ترس ،ناتوان از برداشتن کوتاه ترین قدم... شاید همه این فضاهای دوتایی خیلی شبیه به ریتم طبیعت باشد و طبیعی به نظر برسد،ولی آنچه مساله رامبهم میکند،صادق نبودن آنهاست.اینکه نتوانی به هیچ کدوم اعتماد کنی...
بینابین این فضاها میگردم و می گردم به دنبال راستین ترین فضا.
فضایی که با کمترین وابستگی به عاملی از بیرون،فضای واقعی من باشد.
...
به تازگی آینه ای پیدا کرده ام که با نگاه کردن در آن میتوان فضای ناخودآگاه راستین ذهن را دید.
با اینکه شانس زیبا بودن این تصویر همیشه زیاد نیست،ولی صادق بودن و شفاف بودنش آن را به مراتب زیبا می کند.
لحظات ابتدایی بیدارشدن از خواب،مثال عینی از فضای آگاهی وبیداری مطلق ذهن است.فضایی برآمده از ناب ترین اعماق ناخودآگاه ذهن با کمترین درگیری با دنیای بیرون.

پاگرد

هرروز به قصد صعود از چندین پله بالا می روم.گاهی اوقات چیزی جا می گذارم ومجبور می شوم قسمتی از مسیر را به سمت پایین برگردم.چیزی که ضامن تداوم این حرکت های بالا و پایین است،فضای پاگرد پله است:
چند لحظه مکث، یک نفس تازه ، نگاهی به بالا یا پایین ، گاهی تغییر جهت ودر نهایت حرکت دوباره.