چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

مادر بزرگ

نام های مادربزرگان نسل من را خیلی دوست دارم . نامهایی مانند طوبی ، ایران و یا مه لقا .
مخصوصا وقتی با یک پسوند سادات خوانده می شوند ، مثل احترام سادات .
من به جفت مادربزرگ هایم میگویم عزیز . مادر مادرم را عزیز مهری صدا می کنم که اسم مستعار مهر آفاق است و مادر پدرم را عزیز مرمر صدا میزنم که اسم مستعار مرحمت است . اسم خاله مادرم که از مادربزرگ به من نزدیک تراست عذرا بود و او هم یک اسم مستعار داشت که می گفت سر عقد برایش خوانده شده و من از بچگی او را به نام خاله مخصوص می شناختم .
این اسامی هر کدام یک رنگی دارند و با بیان آنها میشه تند تند دفتر خاطرات را ورق زد و رفت تو داستان های خیلی خیلی قدیمی خانه مادربزرگ . فرق نمی کنه که اسم این مادربزرگ چی باشه یا اون کی باشه . مثل عزیز مرمر من یک مادربزرگ خیلی قد بلند باشه طوری که آنیتا رو به تعجب بندازه ، یا مثل خاله جون یه پیرزن نقلی ریزنقش باشد .
مادربزرگ ها که از این دنیا می رن ، جدای اینکه پیش خودت فکر می کنی که دوباره چقدر طول می کشه که آدما اسم بچه هاشونو بگذارند مرحمت و یا احترام سادات ، ودلت برای رنگ وحال وهوای این اسمها تنگ میشه ، انگار که یک صندوق قدیمی باارزشی که پر بوده از عیدی های رنگ و وارنگ را گم کرده ای .
مرحمت خانم یا به عبارتی عزیز مرمر از پیش ما رفت . زیر لب با خودم دارم هی زمزمه می کنم : مرمر ، مرمر ، مرمر .
یه حس خنکی بهم دست می ده . همون حس سرمایی که از بچگی نسبت به خونه اش داشتم . یه حسی به رنگ تابستون های خنک باغ ییلاقی اش تو میگون . اینها حس هایی هستند که کمک می کنند تا نبودنش را راحت تر بپذیرم .
اطمینان دارم اکنون با پاهایی سالم درباغی خنک با استواری قدم می زند .
روحت شاد
می خواستم خوش قول باشم وبرای وجدانم آدم مسئولیت پذیری باشم و به موقع بر گردم سرکار چون فکر می کردم به وجودم احتیاج هست !
ولی گاهی اوقات این ملاحظه کاری هام بد جوری کار دستم می ده و پیش خودم می گم حالا که نتیجه یکی شده کاش یه کم دودوزه ، بازی رو به نفع خودم جلو برده بودم !
الان 10 ساعته که تو فرودگاه امام معطل نقص فنی هواپیمای ایران ایرم . از صبح تا به حال یک ساعت به یک ساعت پرواز را تمدید کردند و وعده سر خرمن دادند . بالاخره قراره به جای 7 صبح ساعت 4:30 بعد ازظهر بپریم بریم سر کار و زندگی مون . امروز تولدم هم هست . ایمیل هامو که چک می کنم می بینم دوستان به برکت فیس بوک برام پیام های تبریک و تسلیت رو میفرستن . اما نمی دونن که اینجا من تو فرودگاه امام با یه آنتی فیلتر پرپری هر چی سعی کنم نمی تونم از خجالتشون در بیام . اگه امروز بی خیال خوش قولی و معرفت می شدم ، شاید مامان از اینکه یک روز بیشتر پیشش می موندم خوشحال می موند، مطمئنا روزتولدم تو فرودگاه از سرما یخ نمی زدم . شاید هم الان تو راه پیمایی عاشورا وسط میدون امام حسین شهید شده بودم !
از همه برام جالب تر اینه که کاملا بی خیالم و بی حس . برای خودم ارزوی بهترین ها رو دارم و امیدوارم که در سال آینده به همه آرزوهام برسم و در کمال شادی و سلامتی کنار دوستان و خانواده گرامی تولدم را جشن بگیرم !
از این حرف ها که بگذریم ، عجب این زندگی شخم است ها ! والا . . .
می خواستم خوش قول باشم وبرای وجدانم آدم مسئولیت پذیری باشم و به موقع بر گردم سرکار چون فکر می کردم به وجودم احتیاج هست ! گاهی اوقات این ملاحظه کاری هام بد جوری کار دستم می ده و پیش خودم می گم حالا که نتیجه یکی شده کاش یه کم دودوزه ، بازی رو به نفع خودم جلو برده بودم !

الان 10 ساعته که تو فرودگاه امام معطل نقص فنی هواپیمای ایران ایرم . از صبح تا به حال یک ساعت به یک ساعت پرواز را تمدید کردند و وعده سر خرمن دادند . بالاخره قراره به جای 7 صبح ساعت 4:30 بعد ازظهر بپریم بریم سر کار و زندگی مون . امروز تولدم هم هست . ایمیل هامو که چک می کنم می بینم دوستان به برکت فیس بوک برام پیام های تبریک و تسلیت رو میفرستن . اما نمی دونن که اینجا من تو فرودگاه امام با یه آنتی فیلتر پرپری هر چی سعی کنم نمی تونم از خجالتشون در بیام . اگه امروز بی خیال خوش قولی و معرفت می شدم ، شاید مامان از اینکه یک روز بیشتر پیشش می موندم خوشحال می موند، مطمئنا روزتولدم تو فرودگاه از سرما یخ نمی زدم . شاید هم الان تو راه پیمایی عاشورا وسط میدون امام حسین شهید شده بودم !

از همه برام جالب تر اینه که کاملا بی خیالم و بی حس . برای خودم ارزوی بهترین ها رو دارم و امیدوارم که در سال آینده به همه آرزوهام برسم و در کمال شادی و سلامتی کنار دوستان و خانواده گرامی تولدم را جشن بگیرم !

از این حرف ها که بگذریم ، عجب این زندگی شخم است ها ! والا . . .

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

دونه دونه های انار رو با طمانینه می خورد بدون اینکه هسته هایش را بجود . هی می گفتم خاله جون این جوری سخته . قورت بده هسته ها رو . می گفت نه ، سر دلم را می گیره و اذیت می شم .
. . .
جاش خالی امشب کلی انار دون کرده خوردم بدون اینکه هسته هاشو در بیارم .

روحت شاد .
یلدات مبارک .

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

چند فیلمی که اخیرا دیده ام

خواندن نوشته های معرفی و و نقد دیگران در مورد فیلم ها همیشه برایم خیلی مفید و جذاب بوده است و همیشه می خواستم تجربیات خودم را هم بنویسم ولی همیشه یک خط درمیان از آب در می آمد . تو امارات که پیدا کردن فیلم خوب تو سینماها چندان کار ساده ای نیست ، جشنواره فیلم بهانه خیلی خوبیه برای تازه کردن نفس . الان اینقدر از دیدن چند تا فیلم گرم و داغم که تا فرصت کردم شروع کردم به نوشتن آنها :

کورسو- آخرین بی ت ، یک فیلم مستند در مورد گرگوری کورسو، شاعرنیویورکی ایتالیائی تبار است که شرح حال گروه بی ت - گروهی از هنرمندان و نویسندگان دهه پنجاه در نیویورک - را ورق می زند و خود کورسو دران درراه سفر به ایتالیا و یونان و پاریس ، با شیوه ای که نزدیک به ایدثولوژی و تم شعرهایش است وقایع سالهای اخیر قبل از مرگش را به تصویر می کشد .

چهره های سئول نیز یک فیلم مستند درمورد شهر سئول است اززاویه دوربین یک دختر کره ای که پس سالها زندگی خارج از کره جنوبی به سئول بازگشته است . فیلم ریتم خیلی کند و آرامی دارد و در تمام طول فیلم این دختر کره ای با صدایی مونوتون ذهنیات و احساسات خودش را از فضاهایی که با یک دوربین دستی ضبط شده است بیان می کند . این فیلم بیشتر شبیه یک پایان نامه دانشجویی است که با ایده هایی خوب و نوعی نگاه کاملا هوشمندانه و با تکنیک هایی کاملا ساده تهیه شده بود .
" این فیلم برای زمان هایی که به شدت درگیر زندگی ماشینی و روزمرگی هستی و فکر می کنی یک مسافرت کوتاه به قصد درگیر شدن با یک محیط اجتماعی متفاوت و گردش دور یک شهر با هدفی بالاتر از خوشحالی و لذت توریستی عامیانه ، می تونه راه حل خوبی باشه . "

کشتزارهای سپید ، محمد رسولف کارگردان فیلم که در سالن حضور داشت ، قبل از اکران از همه دعوت کرد تا فیلم را با نگاهی شعر گونه تماشا کنند . حتا اگر این توصیه را نمی شنیدم هم کلا فیلم برایم مانند شعری بود پر از صنایع ادبی که استعارات بسیار سنگین و پرداخته شده ان هنوز ذهنم را به خودش مشغول کرده . داستان که شرایط اجتماعی - سیاسی ایران را به نقد و تصویر می کشد ، حول سفرهای شخصیت اول فیلم -رحمت ، به جزیره هایی دور افتاده ای در دریاچه اب شور می گردد ، فردی معتمد مردم که به قصد جمع کردن اشک های ساکنین جزیره ها در مراسم سوگ واری آنها شرکت می کند . داستان یک درامای تمام عیار است که با یک فانتزی خاص به تصویر کشیده شده است . صحنه پردازی فیلم از فضاهایی طبیعی مینیمال و بومی در قالبی سورریال بسیار تاثیر گذار است و موسیقی بومی این تاثیررا در بیننده دو چندان می کند .

سرباز کوچک ، داستانی درباره لوته ، یک سرباز زن دانمارکی است که اخیرا از جنگ عراق بازگشته است . روحیه خاص او در غالب یک زن و یک سرباز با ایده های ایده آلیستی نجات بخشیدن ، در رویارویی با حوادثی که پیش رو دارد ذهن را به چالش می کشد . کشور دانمارک بعد از 400 سال زندگی در صلح و آرامش در جریان جنگ عراق به متفقین بریتانیا می پیوندد و سربازانی که با تجربیاتی کاملا متفاوت به خانه برمی گشتند دچار شرایط روحی بسیار خاصی بودند که بر کل کشور تاثیر گذار بوده است . از طرفی دیگر داستان به نوعی به شرایط فحشا و فاحشه های افریقایی در دانمارک گره می خورد . درنهایت فیلم از ان گروهی است که قضاوت را برای بیننده نسبت به شخصیت های داستان مشکل می کند و در حینی که حق را با تک تک شخصیت ها به طور جداگانه می بیند، ذهن را به شدت به چالش می کشد.


دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

خبر داری ؟ خبر داری ؟
خبر داری که این دنیا پراز رنگه ؟ همش خونه همش جنگه ؟
نمی دونی ؟ نمی دونی ؟
نمی دونی که گاهی زندگی ننگه ؟
نمی بینی دلم تنگه ؟
نمی بینی نمی بینی ؟
نمی بینی که دست افشان و پا کوبان و خرسندم ؟
نمی بینی که می خندم ؟
تو اون دریای چشمون سیاه رو پس چرا داری ؟
دوتا چشم سیاه داری . . .

بیژن مفید

پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

وقتی نگاهم را دیدم

شیشه ها در شب خاصیتی سحرانگیز دارند .
گاهی شب ها پشت پنجره بسته اتاقم می ایستم و به مقابل نگاه می کنم . یک لحظه ای وجود دارد که خط نگاهم با اتفاقات پشت پنجره و واقعیتی که جلو پنجره ایستاده است ، پیوند می خورد . کافی است که پس زمینه شیشه از جنس شب باشد ، تاریک باشد . کمی که با لنز چشم بازی می کنم و دیافراگم را باز می کنم ، تصویر خودم را می بینم ، افتاده بر روی لایه ای از همسایگی ها .
من در تصویر سحر انگیز شیشه شبهای پنجره ام ، نگاه خودم را می بینم ، تصویری مجازی تر از هیاتی که در ایینه های عادی از خودم می شناسم . به آن خیره می شوم و مسحور آن می شوم .
حس می کنم آنرا کاملا می شناسم . تصویری کامل از من ، عریان و بی واسطه .
و من آنرا دوست دارم

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

به سوی ابوظبی

صبح زود از خواب بیدار می شوم . دامن سفید کتانی ام را می پوشم . همانی که بلند است و تا روی قوزک پایم را می پوشاند . به عشق جزیره از خانه بیرون می آیم . هنوز نیمی از مردم در خواب ناز صبحگاهی اند . بعد از یک راه پیمایی طولانی به کنار آب می رسم . با دست لبه دامنم را بالا می گیرم واحتیاط می کنم خیس نشود . ولی درحین حال هم دلم برای برخورد لبه خیس دامن با ساق پاهایم ضعف می رود .
صدها تخته سنگ بزرگ همچون یک پل ، جزیره را به ساحل شهر وصل می کند . با کمی ترس و لرز پا می گذارم بر روی سنگ های شناور روی آب و با خودم می شمارم : یک ، دو ، سه . . .
لبه پایین دامنم حالا خیس شده است . نسیم خنک صبح ساق پاهایم را قلقلک می دهد .
چهار ، پنج ، شش . . .
به جزیره که نزدیک می شوم ، برج ها و قوطی های سربه فلک کشیده نمایان می شوند . کشتی ها کناربندر بوق می زنند و ماشین ها روی پل از کنارم سبقت می گیرند .
به نسیم خنک صبح و لبه خیس دامن سفیدم فکر می کنم و این قوطی های دراز و بوق ماشین ها را فراموش می کنم .

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

تقدیم به همه

در عوض همه توانایی هایی که ندارم تا یک اثر هنری را بیافرینم ،
به جای تمام سازهایی که نواختنشان را نمی دانم ،
به جای تمام شعرهایی که استعداد سرودنشان را ندارم ،
اندازه ای یاد گرفته ام که چگونه یک اثر هنری را بشناسم و از آن لذت ببرم .
گاهی دوست دارم این لذت را با بقیه تقسیم کنم و زمانی که از آن عاجزم بیشتر از همیشه به یک هنرمند غبطه می خورم .

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

اگه پیش بیاد که یه چیزی برام خیلی مهم و حیاتی باشه ، به طور انفجاری برایش وقت و انرژی می گذارم و هزینه می کنم و هیچ چیزی نمی تونه جلوم رو بگیره .

ولی فقط یه بار .

اگه نشه ، بار دومی نخواهد بود . هر چند که حسرتش گاهی تا مدت ها رو دلم می مونه ولی می تونم فراموش کنم و و بی خیال بشم . یعنی یه جورایی از چشمم می افته.

شاید بشه اسمش را گذاشت یه غرور ابلهانه .

شاید هم یک نوع یکدندگی .

در خوش بینانه ترین حالت هم یه جور عزت نفس.

می نویسم که بهش آگاه تر باشم .

دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۸

حدود ده نفر بودیم که دور یک میز شیشه ای بزرگ در یک اتاق جلسات باشکوه جمع شده بودیم . جلسه کاملا رسمی بود . رئیس بزرگ بزرگ وارد می شود . پیراهن مردانه کتان خوش دوختی که ازسفیدی برق می زند به تن دارد و یک دستگاه توت سیاه * در دست . مانند همه حاضرین در جلسه ، مانند همه آدم بزرگ های مهم ! به محض اینکه پشت میز می نشینند ، توتشان را روی میز می گذارند و ساعتی از بازی با آن دست می کشند.
جلسه مهم آغاز می شود . معماران و مهندسان و کارشناسان هریک به نوبت در مورد پروژه و نحوه پیشرفت و مشکلات وغیره صحبت می کنند . در این میان رئیس بزرگ بزرگ جدای همه مسائل فنی ومعمارانه وتکنیکی از یک سری ارقام و اعداد سوال می کند و جواب صریح می خواهد . این اعداد چیزی جز ابعاد و اندازه وسطح زیر بنایی بیش نیستند و او که به خوبی می داند این ارقام را چگونه به زبانی دیگر ترجمه کند ، به سرعت آنها را با بودجه پروژه مقایسه می کند و نتیجه گزارشات کارشناسان را با چندین میلیون درهم یا دلار ارزیابی می کند و سرش را تکان می دهد. ادامه جلسه رابه معاونینش که مدیران طراحی هستند می سپارد و برای انجام کارهای مهم جلسه را ترک می کند.
...

ماهیت معماری در ارتباط با جنبه های متعدد و پیچیده ، یک مجموعه بزرگ از لایه های مختلف می طلبد و داستان های متفاوت را رقم می زند.
- داستان خلق ایده و پروسه طراحی برای رسیدن به جوابی که آنرا پروژه بنامیم .
- داستان سلسله کارهای مدیریتی وهماهنگی هایی که این جواب را از عمده طرح هایی روی کاغذ به یک ساختارهای عینی در دنیای واقعی تبدیل می کند . به زبان ساده تر، ساختمانی ساخته شود .
- داستان عوامل تصمیم گیرنده برای پروژه همچون کارفرمایان و معماران و کارشناسان در جبهه هایی مختلفی نظیر سرمایه گزاران ، طراحان و سازندگان .

به تازگی به یاری چرخ روزگار ، به ناچاراغلب فعالیت های حرفه ام درارتباط با اتفاقات پشت پرده ای انجام می شود ، که سرنوشت یک پروژه را رقم می زنند . در این میان با فضای داستان سوم دست و پنجه نرم می کنم .
فضایی که بارها و بارها با فضای تجریدی و ناب کارگاه های طراحی فاصله دارد ، آنقدر که گاهی رنگ و ایده و هارمونی و تکنیک و خلاقیت و شارط و رندرینگ و مزه شیرین کار گروهی ، یک ایده ساده لوحانه و کودکانه بیش به نظر نمی آیند.
فضایی که بوی پول می دهد .
فضایی که معمارانش با الگوهای ذهنی من متفاوتند و به جای پیپ و خودنویس ، توت های سیاه در دست دارند ...


* توت سیاه : Black Berry phone

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

دقیقه ها خیلی کند می گذرند . بر عکس بقیه روزهای تعطیل که مثل باد می گذرند .
من منتظرم بعد از ظهر بشه که برگردی به خانه .
این چند ساعت دارد مثل چند سال می گذرد .

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸


I will miss your silence surrounding the corners of my room
I will owe you forever for each and every single thing you taught me
Once more I believed in Love beyond my circles and borders
چرخ ار نگردد گرد دل ، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم


غزلیات شمس

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

رنگ گردون

یه وقت هایی که دغدغه کار و دوندگی از همه طرف محاصره ام میکنه و فکر پیشرفت و یادگرفتن مثل یه بختک می افته به جونم و حساب و کتاب و دودوتا چهار تا برای یه شرایط به اصطلاح بهتر و مرفه تر و شادتر نا خود آگاه روز و شبم رو پر می کنه ، یک آن به خودم می آیم و از ته دلم می خوام که یه شرایطی می شد که می تونستم یه کاری پیدا کنم که بدون اینکه احساس حماقت بهم دست بده توش کفه ی دادن از کفه ی گرفتن سنگین تر باشه . یه کاری که توش پر از عشق باشه . یه کاری که سر وکارت با آدم بزرگ ها نباشه .
دلم می خواد یه مدت برم تو یکی از شهرهای کوچک یا دهات های ایران و به بچه ها درس بدم . نقاشی ، زبان ، ریاضی . هر چی که ازم بر بیاد .
دلم می خواد می شد برم تو یه خیریه کار می کردم .
دلم می خواد یه حیاط بزرگ داشتم و توش کلی گیاه می کاشتم و ازشون مراقبت می کردم .
شاید به زودی چند تا قناری برای خودم بخرم .

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

دل خراب

این آقای سهیل نفیسی هم رفته جزو دارو دسته کسانی که مارو می تونن یه عمر بذارن سر کار با کارهای خوبشون . یک سال پیش آلبوم ریرا را خریدم و از روز اولی که دارمش هنوز جزو لیست ترانه های انتخابیمه . دو هفته پیش که ایران بودم کار جدیدش ترانه های جنوب راپیدا کردم و هم چنان سر کارم . جدای صدای دوست داشتنی و گیتارش ، این بار ترانه های فولکلور جنوبی یه حال و هوای خاص به کارهاش داده .

اینجا را گوش بدهید و باهاش این شعر رو زمزمه کنید و لذت ببرید:

وقتی دل خراب اته ( داری )
فکر نکنی عذاب اته
غصه ی بی حساب اته
بی کشت خ شتاب اته
ول بک غصه و غمت
کم بک آه و ماتمت
یه حرف تازه گیر بیار
گرم صفا بک دمت
حس همش که غم نهن ( نیستن )
روزن خاش که ( خوش ) که کم نهن (نیستند )
یارن خب زیاد اته
باشتا (باشد که ) که پیشت ام نهن (نیستند )
بارن اتا ( می اید ) بهار ابوت ( می شود )
هر خافته ای بیدار ابوت
جونی (جوانی ) سر اخاک اسیت ( برمی دارد )
رو اسب دل سوار ابوت
عشق قدیمینت خوا ( خواب بود )
عکس یه رویا رو هوا
لقمه ی گپتر (بزرگ تر ) از لوا ( دهان )
گفتن (گرفتن ) آهو وا دوا (دویدن بود )
از دست خت ( خودت ) فرار بک
رو وا جمال یار بک
هر جا که عشق حضور ایشه
میل هم دیار بک

شعر : ابراهیم منصفی - رامی

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

دلم می خواست هنوز یک دختر کوچولو بودم و نظر مامان یا بابا راه گشا و مهر تایید هرچیزی بود.
گاهی احتیاج دارم یه نفر بهم کمک فکری بدهد یا راهنماییم کند ولی اغلب همه چیزهایی که بقیه میگویند را خودم بهتر بهش آگاهم و بارها و بارها خودم تجربه کرده ام .
این نه یک جایگاه خود برتر بینی است ، نه یک تله ایده آلیستی .
فقط گونه ای از تنهایی است که نمی توانم آنرا با کسی تقسیم کنم .

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

مدت زیادی است که پدرش با بیماری دست و پنجه نرم می کند .
دوماه پیش از همه فرزندان خواست تا به خانه برگردند تا شاید برای بار آخر بتواند همه اعضا خانواده را کنار هم ببیند . هر کدام از یک نقطه کره خاکی به اولین فرصت خود را به خانه پدری رساندند.
پسر وقتی برمی گشت ، پدر همراه او بود . پدر خواسته بود که برای یک روز او را به محل زندگی جدیدش ببرد تا فضا و کشوری که پسرش به تازگی به آن مهاجرت کرده را ببیند .
پدر یک روز و یک شب را در منزل پسر و عروسش ماند و با وجود اصرار پسر ، روز دوم راهی را که روزی پیش ساعتها پیموده بود، باز پیمود و به خانه برگشت . از هنک گنک تا حاشیه خلیج فارس ، از خاورمیانه به خاور دور . . .
از آن روز تا کنون فرزندان با نهایت امیدواری هر لحظه گوش بزنگ هستند تا نکند شانس همراه بودن با پدر در آخرین ساعاتش را از دست بدهند.
چندین روز پیش پسر خبر شد که پدرش به نیم روزی از پای در خواهد آمد و او به هر وسیله که بود خود را به خانه رساند .
امروز شنیدم که بازگشته است ولی پدر همچنان در آخرین روزها با مرگ دست و پنجه نرم می کند .
می دانستم که پسرک به شدت تحت فشار است و نگران ازدست دادن شغلش به ناچار بازگشته است .
می گفت پدر چندین روز است در اغماء به سر می برد . می گفت به محض شنیدن خبر نهایی دوباره با اولین پرواز برای مراسم تدفین ، به آن سوی اقیانوس ها پرواز خواهد کرد .. .

اوقات را از دست ندهیم .
دنیا خیلی کوچک است . . .

جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

گفتم : دنبال یک ساعت فروشی می گردم . می خواهم بند ساعتم را عوض کنم .
گفتند : باید برویم خیابان پاسداران .چرا پایین شهر می گردید ؟ برید بالای شهر .
گفتم : بالای شهر همه شهر ها شبیه هم شده است . فقط پایین شهر ها هنوز باهم تفاوت دارند .
ادامه دادیم به سمت بالای شهر و خیابان پاسداران . رسیدیم به یک مرکز خرید شیک شهرستانی که از روی تهران کپی شده بود . همان هایی که تهرانی ها از روی دبی کپی می کنند و اهالی دبی از روی مراکز خرید امریکا. غافل از بازارهای خودمان که اروپایی ها از آن کپی کردند و امریکایی ها از روی دست اروپایی ها . . .

از کتاب :این مردم نازنین
قصه های رضا کیانیان با مردم

بی نام

آخرین ساعتی که داشتم بر می گشتم ، تو فرودگاه باهم گپ می زدیم . تند تند . مواظب بودیم که وقت هدر نرود . وقت زیادی نداشتیم و معلوم نبود که دفعه دیگه کی پشت یه میز می نشینیم و با هم گپ می زنیم . از وقتی از هم جدا شدیم تا الان خیلی چیزها تو ذهنم دارد موج می زند .
لذت بردم وقتی دیدم این قدر بزرگ شده ای .
غبطه خوردم وقتی دیدم اینقدر فهمیده ای .
وقتی می شنیدم ازت که تمام سختی ها چه جوری کمکت کرده تا قوی بشی ، احساس قدرت کردم . وقتی بهم می گفتی بدون افتادن تو دام خرافات و دست به دامن هر دری شدن از گیر اتفاقات بیرون آمدی بهت افتخار کردم .
وقتی نهایت قدرت پذیرش رو تو وجودت حس کردم ، بهت آفرین گفتم.
و وقتی مزه شور و امید به زندگی رو تو بیانت می چشیدم،
کلی دلگرم شدم .


و خیالم انقدری راحت شد تا بتوانم آسان تر ترکت کنم . . .

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۸

با یاد رضا،
حمید ، آفرین و سالومه

بازهم این آگوست لعنتی خودی نشان می دهد ،
زخم های قدیمی سرباز می کنند ،
و یاری دیگر از این واحه به آن سوی اقیانوس ها پر می کشد .

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸

بخشودم ،

همین دو روز پیش .

همه آنهایی را که روزگاری به من ستم کرده بودند .

چه آنها که مرا نادیده گرفتند ، آن زمان که بودم و فریاد می زدم ،

چه آنها که به من دروغ گفتند ،

و چه آنهایی که مرا فراموش کردند .

همه را بخشودم .

چرا که می خواستم رها باشم . مادامی که خشم از کردار آنها را با خودم به دوش می کشم ، همچنان به آنها اجازه می دهم تا به من دروغ بگویند .

دلم را می گشایم ،

اسباب و اثاثیه انتسابی به دیگران را از لابه لای خرت و پرت ها بیرون می آورم و به بیرون می ریزم .

هنوز صاحبان این اسباب ها را نمی توانم دوست داشته باشم ولی دیگر خشمی هم به آنها ندارم . توقعی هم نیست . حسابمان صاف شد .

اکنون من سبکم .

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۸

دوره می کنیم تاریخ پر درد را

روزگاران امروز شاید از خیلی جوانب شباهت بسیاری با روزگارانی در صد سال پیش داشته باشد . دورانی که مردم ایران برای مشروطیت ایران جنگیدند ، پیروز شدند ، به خاک و خون کشیده شدند و دوباره خفه شدند و دوباره جنگیدند و . . .
و این داستان ادامه دارد . انگار ما درون یک جریان تناوبی بالا و پایین می رویم ...
اینجا چند سطر از کتاب کسروی و تاریخ مشروطه را آورده ام که خواندنش با اینکه اندوه بار است ولی خالی از لطف نیست :

در دوره ای که کسروی کتاب تاریخ مشروطه ایران را می نوشت ، باید با دشواریهای که بر محیط تاریخ نگاری ایران سایه انداخته بود ، دست وپنجه نرم می کرد . ایرانیان ، حتی روشنفکران ، به این توهم گرفتار بودند که وقوع هر پدیده اجتماعی را در میهن خود به بیگانگان - به خصوص انگلستان - نسبت می دادند . چنانکه درباره مشروطیت هم می گفتند : " چیزی بود که دیگران پیش آورده بودند و خودشان هم برداشتند ." این افراد دیگر نیازی به شناخت ریشه های مشروطیت نمی دیدند. در نظام فکری آنها " نقشه انگلیس جانشین هر نوع تحلیل تاریخی می شد.
کسروی منشا مشروطیت را بیداری ایرانیان می دانست . بیداری در اینجا به معنی وقوف به عقب ماندگی و ضعف در برابر اروپاییان ، و اعتراض به حکومت استبداد است . 1

کسروی و تاریخ مشروطه ایران ، سهراب یزدانی ، ص 45و46

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۸

دوش به دوش

امروز صبح کنار ده ها نفر ایرانی دیگر جلو کنسولگری ایران تو دبی ایستادم .
جمعیت انرژی فوق العاده ای داشت .همه نوع ایرانی پیدا می شد : خیلی این وری ، خیلی اون وری . چندین ایرانی - اماراتی هم دیدم که با ابای عربی آمده بودند . شاید آخرین باری که با جمع شعار داده بودم ، دوران دبیرستان و یا راهنمایی بود ، آن هم سر صف به زور ناظم . امروز تو جمع ایرانی ها تو فضای خارج از ایران طنین الله اکبر من را به حق بسیار تحت تاثیر قرار داد .
جمع انرژی فوق العاده ای داشت .
این ها روهمه نوشتم که یه چیز بگویم . یک لحظه خودم را گذاشتم جای میرحسین موسوی ، مابین جمعیت چندین هزار نفری و یا بیشتر . یه لحظاتی را تو فیلم دیدم که همه با هم یکصدا او را صدا می زنند ، به اسم کوچک :
میر حسین ، میر حسین ، میر حسین
می دونم آدم باید اصالت زیاد و ظرفیت بالایی داشته باشد تا در برابر این همه ابراز احساسات خودجوش مردم خودش را گم نکند .
این انرژی جمع ، با نواهایی که از دل هایشان بر می آید اما قدرتی دارد بی نظیر. . .



پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۸

تبریک

من فردا بیست و دوم خرداد ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت به آقای میرحسین موسوی رای می دهم .

من به این انتخابات بسیار خوش بین هستم . البته نه تنها به نتیجه اش ، بلکه مهم تر از آن به وجود این موج که تمام ایران را لرزانده است ، جدا از اینکه چه رنگی باشد ، سبز و یا به هر رنگی که آنرا رنگ می کنند .
خوش بینم چرا که در خارج از ایران شاهد تاثیر عمیق این موج بر جوانان و یا نوجوانانی هستم که بر خلاف انتظار من بسیار نسبت به آینده کشورشان نگران شده اند . منی که گاه و بی گاه از مهاجرت زود هنگام برادر هجده ساله ام به خارج از کشور احساس نگرانی می کردم - چرا که نگران عدم مسئولیت پذیری او نسبت به ایران بودم - این روزها شاهد بحث مداوم او و هم نوعان او بوده ام که چگونه هشیارانه دولت های قبل را نقد می کنند و به امید آینده ای بهتری برای ایران به این موج دامن می زنند .
شاید این شور و شوق چندی دیگر فروکش کند ،
شاید نتیجه انتخابات پیروزی میرحسین باشد و یا نباشد ،

من به ایران و به همه هواداران اصلاحات آینده ایران تبریک می گویم .


جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸

کمک به چه قیمت؟

موهبت کمک کردن به دیگری ، چیزی بیش از یک انتخاب نیست .
ورای همه باید ها و نباید های اخلاقی ، همه عواطف هم نوع دوستانه ، همه رودربایستی ها و روابط چسبنده تار عنکبوتی ،
ورای عشق و وفاداری که گاه تا مرز از خودگذشتگی می رسد ،
مختاری که انتخاب کنی ،
که کمک کنی ،
و یا کمک نکنی .
و به یاد داشته باش ،
اگر روزگاری انتخاب کردی که به هم نوع یا غیر هم نوعی کمک کنی ، به دلیلی که پشت انتخابت پنهان شده آگاه باشی .
که آیا این را انتخاب می کنی تا به خودت یا به دنیا ثابت کنی که آنقدر قدرتمندی ، که دینت را به دنیا ادا کنی وبعد در ته مزه شیرین رضایت از خود غرقه شوی ؟
و یا در ازای آنچه می پردازی ، بهایی را در روزگار مبادا انتظار می کشی ؟
آگاه باش که چرا به دیگری کمک می کنی .
. . .
چندی است در شرایطی قرار گرفته ام که به طرز عجیبی ازمن درخواست کمک می شود و با آغوش باز جواب می دهم . در طی انجام چندی از این کارها که اغلب کارهای کوچک و پیش پا افتاده ای بوده ولی به دلایلی فقط از دست من ساخته بوده اند، به شدت ناخواسته به زحمت افتاده ام و گاه بی آنکه کسی مقصر باشد بهایی گزاف پرداخته ام .
گاهی به خودم می گوید : پشت دستم داغ ، اگر به جز نه به کسی جوابی بدهم !
...
اکنون می نویسم تا که به این امر آگاه تر باشم .
انتخاب می کنم که در حد توانم به دیگران کمک کنم ، با آگاهی به تمام زحمت های احتمالی آن چرا که رضایت مفید بودن برای دیگری بهایی سنگینی دارد که با کمک کردن ، قادر به پرداخت آن هستم .

شب زنده داری

همه خوابند ، خواب نمی آید به چشمانم اما .
کاش بیدار بمانم تا همیشه ،
و کاش روز نیاید مادامی که من بیدارم .

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

از کنعان تا واشنگتن

سریال حضرت یوسف ، به تازگی به شدت مردم ایران را سرگرم کرده است . چندین قسمت آنرا تا به حال دیده ام . این سریال که بر اساس داستان زندگی یوسف پیامبر ساخته شده ، گذشته از طراحی صحنه نسبتا قوی که گوشه ای از فرهنگ و زندگی مصر را به تصویر کشیده و بازی هایی نسبتا خوب - نه چندان ضعیف و نه چندان تکان دهنده - مثل تمام سریال های تاریخی ایرانی دست خوش موج اغوا کننده مذهبی شده است که بیشتر از آنکه بتواند وجهه های سمبلیک داستان را به زبانی جدید به نمایش بکشد ، لابه لای جزئیات تکراری دینی گیر افتاده است .
ورای همه نقاط ضعف یا قدرت این سریال ، آنچه مدتی است ذهنم را به خود مشغول کرده ، ماهیت اتفاقات تاریخی این داستان است . این جرقه از آن قسمت داستان شروع شد که هفت سال قحطی نازل می شود و مردم از دور و نزدیک به مصر می آیند تا مقداری آذوقه از خزانه مصر درخواست کنند . شاید تا چندی پیش شنیدن اتفاقی نظیر قحطی کاملا از نظر ها دور بود و گرسنگی و فقر در ذهن معطوف به پهنه ای از دنیا می شد به نام افریقا . ولی امروزه کافی است تا پیچ تلویزیون را بپیچانی و یا نگاهی گذرا به اخبار و روزنامه بیندازی . امکان ندارد چشمت به کلمه بحران و ری سشن و صندوق بین المللی پول و پیش بینی های اقتصادی نیفتد .
داستان همان است و ظاهر ماجرا کمی تغییر کرده است .
امروز به جای عزیز مصر ، جی تو ان تی * برای قحطی و خشکسالی تصمیم می گیرد و ملل گرسنه به جای گندم از آی ام اف ** طلب پول می کنند .

* گروه 20
** صندوق بین المللی پول
ورای همه روزمره گی ها ،
فراتراز همه عادت ها و فراموشی ها ،
لابه لای خطوط نامه هایی قدیمی ،
پیدایت کردم دوباره .
یادم آمد همه روزهای شرجی را ،
و دل تنگت شدم دوباره .

شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸

آینه من

از نزد دوستی باز می گشتم و افکاری چنین به ذهنم سرازیر می شد :
آیا مجبوریم که گاه و ناگاه همدیگر را ملاقات کنیم ؟ اصلا با خودم عهد می کنم که دیگر به دیدارش نروم . این خلقیاتش بد جوری خلق مرا تنگ می کند . در پس گفتگوهایمان آنچه رخوت و سکون است در من سرازیر می شود و هر آنچه انرژی برای حرکت دارم به هدر می رود . . . و لا به لای گفتگوهای ذهنی ام تا بدان جا می رسم که برآن می شوم تا از ملاقات این دوست دیرینه چشم بپوشم و یا دست کم تا اندازه ای از او فاصله بگیرم . به این خیال که بدین وسیله شاید از گزند روحیات و افکارش در امان بمانم . و نقشه ها می کشم در این وادی !
بعدا کمی دلم به حالش می سوزد . هر چه که باشد او دوست من است و هر چه که نباشد بر گردن هم حق داریم . اصلا چرا که کمکش نکنم تا شاید بفهمد حال نزار خودش را . با خود عهد می کنم که بار دیگر که او را ببینم ، صریح و بی پرده ، به او گوشزد کنم این گونه خلقیاتش را ، نصیحتش کنم و کمکش کنم تا که دریابد که این دنیا به رنگی نیست که او می بیند . بار دیگر در پس این گفتگوها به او بفهمانم که آنچه من می کنم ، آنجا که من می خواهم بروم ، آنچه که من درست می دانم چه بسا بارها و بارها بهتر از آنیست که او می اندیشد .
. . .
از این گفتگوهای ذهنی و این تصمیمات اصلاح گرایانه مدت هاست که گذشته بدون اینکه هیچگاه کلمه ای مبنی بر آن تصمیمات توهم گونه به زبان بیاورم . ما همچنان همدیگر را ملاقات می کنیم و ساعتها گفتگو می کنیم .
مدت زمانی طول کشید تا دانستم همه آنچه که در او مرا متاثر و اندوهگین می ساخت ، اندوهی بود در من و از جنس من که در آینه زلال فضای بی ریای دوستی ، رو در روی من متصور می شد و من آنرا در دیگری می دیدم .

چهارشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۸

دارایی های من (2)

خرده توانی برای نوشتن ، به قصد بیان آنچه که به مانند گردابی درونم را به هم می ریزد .
تعدادی دوست ، نه چندان کم ،
که دلم به مهرشان گرم است و یاری اگر نتوانند ، همدلی می کنند .

دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۸

قوم دیگر می شناسم ز اولیاء
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رام آن کدام
جستن دفع قضا شان شد حرام
درقضا ذوقی همی بینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص

مثنوی معنوی

یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۸

حالا که به چنگ و دندان از این دره تنهایی بیرون آمده ام ، دوباره به اوج همان پرتگاهی رسیده ام که روزگاری لبالب آن با هم قدم می زدیم .
اینبار به لبه پرتگاه که رسیدم ، به جستی غریبه ای را که دوشا دوش من قدم می زد به ته دره هل دادم .
فریادش را نشنیدم ،
اما یقین دارم که نعره می کشیده است . من نشنیدم همان طور که تو فریادم را پشت سر نشنیدی .
اما دیگر اهمیتی ندارد .
روزگار با تو یار است .
مرا هم جرم تو کرده که خرده گرفتن به تو نتوانم .

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

بهار

ذوق دارم .
یک حسی درونم موج می زند .
نه هوا بهاری است و نه حال ، حال و هوای عید است .
ولی من ذوق دارم .
اندازه شب های بیست و نه اسفندی که می دانستی فردا صبح مدرسه تعطیل است واین سعادت تا سیزده روز ادامه خواهد داشت و از شوق تا دیر وقت می توانستی بیدار بمانی . در انتظار تعطیلات طولانی که هیچگاه نفهمیدم به چه سرعتی می گذرد . . .
من ذوق دارم .
ذوق آب شدن یخ هایی که وجودم را فلج کرده است .
فردا که بهار می آید ، همه یخ ها به خودی خود آب شده اند .

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷

حتما قسمت نبوده !
حتما یه چیز بهتری پشت جریانه !
شاید اصلا انتخاب درستی نبوده و خوب شد که این طور شد !
این هم یه جور امتحانه !
...
بالاخره هر کی یه جور برای خودش موضوع روتعبیر می کنه بلکه بتونه هضمش کنه .
...
یه سکوت عمیق ،
اغلب همراه با یه سوال بی جواب .

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۷

به ناگاه صبح از خواب بیدارمی شوی و در آینه می بینی که تمام تارهای موهای سرت سفید شده و سایه اش چهره ات را نورانی کرده است .

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷

پنج پشت و روی من

عدد پنج من پشت شیشه پنجره نشسته وپیشاپیش دنیای بیرون از پنجره ، به من سلام می کند . از وقتی این مهمان ناخوانده پشت پنجره ام سبز شده ، شب ها پرده هایم را نیمه باز رها می کنم . دیشب سایه اش روی سقف دو جا دیده می شد . یکی بالای سرم و یکی چند متر دور تر .
این عدد همیشه برایم دوست داشتنی بوده است . کلا از زمان دبستان اعداد فرد را دوست داشتم نه زوج و پنج همیشه شاخص اعداد مورد علاقه ام بوده است . هنوز پیامش را درست پشت پنجره ام نفهمیده ام . روز اول که از طرف شرکتی که من خانه را ازش اجاره کرده ام اورا پشت پنجره من کاشتند ، به مدت سه روز تلفن به دستم بود و ایمیل شکایت می فرستادم که بیایید و این برچسب لعنتی را از پشت شیشه پنجره من بردارید .
حالا انگار با هم دوست شده ایم . شب هابه سایه اش بالای سرم چشم می دوزم تا که خوابم ببرد و صبح که بیدارمی شوم اول سربلند می کنم به سمت پنجره تا که مطمئن شوم دوستم هنوز جلوی همه شهر دارد به من نگاه می کند .

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

گناه نیمه شبی

از نیمه شب گذشته بود و من عمیقا درخواب بودم .در حالیکه به من چشم دوخته بود، به آهستگی به شیشه پنجره ام می کوبید . چشمانم را که باز کردم برق چشمانش را از پشت شیشه دیدم و ناگاه خواب از سرم پرید . به سوی پنجره خیز برداشتم وآنرا باز کردم . یه سبد چوبی کوچک پر از کولوچه های گرم و تازه کنار پنجره بود و کسی آنجا نبود . تو عالم خواب و بیداری کولوچه ها را با ولع خوردم .پنجره را بستم و روی تخت دراز کشیدم . در ته مزه شیرین کولوچه ها قلت می زدم که به سرعت خوابم برد .
صبح که بیدارشدم وقتی چشمم به سبد افتاد، کم کم داستان دیشب را به یاد آوردم . بعد یادم آمد که هفته ها بود که غذا نخورده بودم . یادم آمد که فراموش کرده بودم غذا بخورم و گرسنه هم نمی شده ام . کمی که گذشت یادم افتاد که دوستم دیشب بهم اصرار می کرد که غذا بخورم و باور نمی کرد که گرسنه نیستم . یادم آمد که به اعتراض به این امر دست به اعتصاب غذا زده تا مرا به خوردن وادار کند و من میلی ندارم و او گرسنگی می کشد . . .
حالا از ماجرای دیشب خجالت زده ام .
کاش که دوستم هم دیشب کولوچه ای خورده باشد .

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

دارایی های غیر منقول من

امروز شروع کردم به شمردن دارایی های غیر منقولم در سرتاسر جهان .
از همین نزدیک شروع کردم .
خیابان شیخ راشد حد فاصل پارک زعبیل تا ورودی شیخ زاید رود ، آن هم فقط جهت ابوظبی ، مال منه . یعنی خودم اونو مال خودم کردم . هر وقت هم که ازش رد می شوم ازش لذت می برم .
دومین ملکی که به سرعت به خاطرم رسید ، یک قطعه زمینی است که در پارک نیاوران دارم . حیاطی کوچک که دور تا دورش با درخت محصوره و البته سه دنگش مال رضاست و سه دنگش مال من . خودمون دوتایی به دقت انتخابش کردیم و مال خودمون کردیمش.
باز هم از دارایی هایم خواهم نوشت .

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۷

به محض اینکه باتری تمام شد، چرخ دنده ها از حرکت ایستادند .
باران شدیدی باریدن گرفت وهر چرخ دست در گردن چرخ دیگر در سرمای بی سابقه آن شب یخ زد .
حالا برای به کار انداختن این کارخانه کوچک تنها باتری کارساز نیست .
چیزی به بهار باقی نمانده .
شاید که آفتاب بتابد دوباره ،
شاید که یخ ها آب شود ،
شاید چرخ ها دوباره درهم بچرخند .

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۷

یک هفته می گذرد و تقویم رو میزی را ورق می زنم.
چشمم به یکی از عکس های ماسوله روی صفحه جدید می افتد .
کافی است چشمانم را ببندم تا بتوانم خنکی هوایش را حس کنم و برق درخشش آفتاب را روی کاه گل خانه ها ببینم .
و
حال وهوای عاشقی را دوره کنم .

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷

فکر کردم که خط قرمز امید را طی کرده ام .
آویزان بین اینجا ودیگرجای یادم آمد امیدواری پسین را،
که همیشه پس از تلخ ترین دم ناامیدی ، خودی نشان می دهد .
دلم می خواست یک دختر 10 ساله داشتم ، نه کوچک تر و نه بزرگتر.
یک دختر با موهای قهوه ای که تا سر شانه اش می رسید .
چهره ای آرام و شاید کمی خجالتی ولی باطنی قوی و وحشی .
به نرمی وسرعت باد روی یخ اسکیت می کرد ، می رقصید و چشم ها را به سوی خودش می دوخت .
می توانستم ساعتها به حرکات موزون بدنش نگاه کنم و به وجودش افتخار کنم .

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷

چندی پیش شنیدم که مادرش فوت شد و برای چندی بازگشته بود به ایران .
می دانستم چقدر غمگین است .
بعدا به گوشم رسید که در شرف ازدواج است . با همان معشوقی که سالها انتظارش را کشیده بود .
بهم گفت که بعد ازمرگ مادرش وقتی به هندوستان بازگشته ، پسرک از او خواستگاری کرده است .
صدایش پشت تلفن سرشار از شوق بود .
. . .
انگارمقدرشده که همه اتفاقات خوب بعد از یک توفان ظهور کنند .

سکوت

به تازگی شنیده ام موسیقی روزها و دقایق و لحظه هایم را . . .
به خواب می روم ، بیدارمی شوم و دراتاقم دقیقه ها را تک تک سپری می کنم .
کار می کنم و کتاب می خوانم ،
نامه هایم را می خوانم و فکر می کنم ،
و زمان می گذرد .
تازه فهمیده ام تفاوت این اوقات را با گذشته .
سکوتی سنگین بر یکایک لحظات سایه انداخته است . هر چند که صدای هیاهویی در خانه بپیچد و یا موسیقی از گوشه ای پخش شود.
مدتی طول کشید تا این سکوت شکسته شد .
همیشه طنین موسیقی کلاسیک گشاینده بوده است برایم .
با چند تا از آثار بزرگان از سازهای زهی شروع کردم .
امیدوار کننده است .
اتاقم رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است .

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۷

پیرزن روی کاناپه نشسته بود ودرحالیکه سگش را نوازش می کرد، راجع به همسایه جدیدشان پرچانگی می کرد.
ستایش ها و غرولندهای همیشگی به لحنی تکراری تراز یک عمرزندگی زناشویی .
پیرمرد به سادگی پیچاندن دگمه سمعک ، خود را از شنیدن معاف کرد .
سکوت . *
...
*صحنه ای از فیلم جاده انقلابی

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۷

هشدار !

ای که مرا دوست داشتنی می پنداری ،
فقط کافیست یک گز پایت را جلوتر بگذاری ،
تنها یک قدم جلوتر بیا به سمت من ،

تا ببینی چگونه تمام هویتت زیر سوال خواهد رفت .

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷

راهی بزن که آهی در ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
حافظ

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

شبها تا دیر وقت بیدار می مانم ،
صبح ها نیز زود بیدار می شوم .
در عوض بعد از ظهرها هر آنچه بخواهم می خوابم .
مدت ها این آرزوی دیرین من بوده است . . .

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۷

Friendship Does not have any border
It is something beyond country, language or color
I love you all
Appreciate all your supports
Wish the best for all of you

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

لطفا گوسفند نباشید !

همه گوسفندان قبل از سلاخی شدن به این امر آگاهند ، اما خود را به گوسفندی می زنند .
پنج تن از آنها هنوز سالم باقی مانده بودند و ته دل سپاسگزار بودند از خداوندگار که تاکنون ازتیغ جلاد جان سالم به در برده اند .
یکی از گوسفندان داشت برای دیگر گوسفند که به تازگی از سفر بازگشته بود، ماجرای داغ سلاخی دوستان را در هفته گذشته بازگو می کرد . ناگاه جلاد چشم آبی از راه رسید . زیبارو ترین جلادی که به عمر دیده شود .
با لبخند، گوسفند تازه از راه رسیده را به اتاق سلاخی دعوت کرد .
گوسفند به آرامی و بی صداهم پای او رفت .
جلاد به همراه چند نفر دیگر به گوسفند توضیح داد که به ناچار مجبورند او را سر ببرند .
خیلی مودبانه ،
با لبخند .
و از او امضا گرفتند که خود نیز راضی به این امر بوده است .
. . .
به سرعت جنازه اش را از محل دور کردند .
گوسفندهای باقیمانده دوباره ترسیدند ،
و گوش به زنگ باقی ماندند . . .

بعد از من نوبت چه کسی است اما ؟

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۷

تو هیچ وقت نمی تونی تو اتاق بابای من بخوابی

بابا همیشه تو اتاقش یه ساعت دیواری بزرگ دارد :
تیک ، تاک تیک ، تاک
این صدا همیشه موزیک متن اتاق بابا بوده است .
این صدا از بچگی تو گوشمه .
امروز بعد از ظهر رو تختش یه چرت زدم .
همان صدا ، همان ریتم .
تیک ، تاک تیک ، تاک
تو هیچ وقت نمی تونی تو اتاق بابای من بخوابی . . .
می دانست که خیلی پیر است .
اگرهم یادش می رفت ، درد پا و کمردرد و خانه نشینی و فرسودگی امانش نمی داد .
ماه ها پیش همدم و هم صحبتش که با هم زندگی می کردند از دنیا رفت و تنها شد .
دوستان قدیمی اش یکی بعد از دیگری می میرند و او تنها تر می شود .
امشب ، همسایه دیوار به دیوارش که موهایش مثل او سفید رنگ بود ، مرد .
. . .
به فکر فرو رفتم ،
من چه خواهم کرد اگر به روزگار پیری روز به روز و سال به سال شاهد از دست دادن عزیزانم باشم ؟
بسیار سخت است .
اما
خوب است که هر از گاهی کسی می میرد ،
تا که مرگ را فراموش نکنم . . .

چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۷

پیاده روی های تهران (دو)

نگاه کرده شدن
یک واقعیتی درشهر تهران وجود دارد ، کمی تلخ و گاهی تهوع آور .
این مساله فضایی را می سازد که من اسمش را می گذارم فضای نگاه کرده شدن .
وهرآنگاه که در فضای شهری ظاهر شوی ، مورد این تجاوز قرار می گیری .
و سلول به سلول بدنت از زیر پالتو و مانتو وچادر و چاقچور توسط نگاه برادران مسلمان اسکن می شود . . .

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷

امروز تو پست خانه که بودم حیرت کردم از جمعیت نخبگان صف بسته جلو باجه های TNT , DHL . . .
می شد یه مستند کوتاه ساخت از اقدام این جمعیت که چند روزی به پایان زمان ثبت نام دانشگاه های اقصی نقاط جهان ، مشغول پست کردن مدارک دانشگاهی خود بودند .
نمی دانم چرا، ولی
برای چند لحظه غمگین شدم .

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷

باز این ترانه ها را عشق است

باز این ترانه ها را عشق است .
رخش سرخ باد پا را عشق است .
عشق درگیر غروب درد است ،
باز هم طلوع ما را عشق است .
آی از خانه زخم و گریه ،
غربت بغض گشا را عشق است .
آی از آب و هوای بی عشق ،
بادبان ناخدا را عشق است .
اهل بی مرز ترین دریا باش
آی اهل همه جارا عشق است .
از غزل باختگان می ترسم ،
شعرهای بی هوا را عشق است .
ای قشنگ سازها ، آوازها
روزهای بی عزا را عشق است .

شهریار قنبری

پیاده روی های تهران

شمرون
از خانه بیرون می آیم . همین که در را ببندم وارد کوچه بن بستمان می شوم که بی شک یکی از کوچه های باریک قدیمی است که خانه های کلنگی اش پشت درختان سرو تنومند هویت خاصی به آن داده . تا سر کوچه که قدم بزنم می رسم به کوچه لادن که خیابانی است عمود بر خیابان فرمانیه . سمت راست که به سمت فرمانیه قدم می زنم ، تازه صدای ماشین و رفت و آمد مردم را به وضوح می شنوم .
واین یکی از صدها تفاوت شمرون با محله های دبی است . . .
ناخودآگاه از خیابان رد می شوم و به سمت چپ طرف خیابان عسگریان می روم . برج های دوقلو فرمان که زمانی برای خودشان عروس محل بودند، به دوتا توده سنگین و بلند و سیاه دوده گرفته تبدیل شده که در نگاه اول مرا می ترسانند . تا تنگستان اول بالا می روم ولی از این بالاتر پاهایم توان عاطفی جلو رفتن ندارند . به ناچار از سمت راست از جلو بقالی و میوه فروشی قدیمی رد می شوم . کنجکاوی مرا به داخل مغازه می کشد ، تا وارد می شوم آقا مهران به من سلام می کند و در حالیکه هنوز بعد از دو سال اسم من را از یاد نبرده از من احوالپرسی می کند . یک جعبه نسکافه می خرم و مثل تمام روزهای گذشته از شنیدن قیمت جا می خورم . همه چیز گران است . گران .
از کوچه بعدی به سمت شمال راهم را کج می کنم و می تازم به سمت خانه پدری آنیتا . از کنار کوچه روحانی نگاهی به سمت پایین می اندازم و می گذرم . همه چیز مثل سابق پا برجاست فقط با این تفاوت که همه چیز کثیف است و تیره و دوده گرفته . کم کم میرسم به میدانچه جلو فرهنگسرا نیاوران . فرهنگسرا مثل یه قالی پا خورده هر روز آنتیک تر می شود . خوشبختانه تجمع آدم ها جلو در آنرا زنده تر نشان می دهد .به یک گذر کوتاه داخل فرهنگسرا حالم جا می آید. یاد ثمر می افتم . دلیلش را نمی دانم . و اینجا دل انگیزترین صحنه خود نمایی می کند: کیوسک روزنامه فروشی کنار شهر کتاب . با ولع به سمتش می روم تا که کمی لاس بزنم با مجله ها و روزنامه فارسی ها . بی خود دلم را صابون زده بودم . دیگر انگار از خاندان روزنامه ها چیزی باقی نمانده . همه قلع و قمح شده اند. یک روزنامه اعتماد ملی بر می دارم . به چه سبکی است که نمی دانید .چند برگی بیشتر نیست . با شرمندگی به روزنامه فروش گفتم که پول خرد ندارم و یک دو هزار تومانی بهش دادم و وقتی به سرعت هزارو هفتصد تومان بهم پس داد کلی جا خوردم . از کنار پارک نیاوران آهسته آهسته به سمت پایین به طرف خانه برمی گردم . سر اقدسیه لبو فروش پشت هاله ای از بخار بساطش را ولو کرده . مردم کنارم راه می روند و از من سبقت می گیرند. به مردم خیلی نگاه می کنم . اغلب خودم را درحالیکه به آنها خیره شده ام پیدا می کنم . انگار همه را می شناسم و به یک نگاه می فهمم که کی از کجاست و چی کاره است ! حسی که هیچگاه با بیگانگان ندارم .
یاد پروژه های شهری تحلیلی دوران دانشگاه می افتم . آن دوران که فضاهای شهری و اتفاقات شهری را تحلیل می کردیم . آن دوران که از ویولن نواز های متروهای شهرهای بزرگ می خواندیم که چگونه فضای شهر را تعریف می کنند.
امشب ، تو این پیاده روی کوتاه ، سینی بزرگ مملو از لبوی لبو فروش ، پررنگ ترین اتفاق سفرم بود .