شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۸

آینه من

از نزد دوستی باز می گشتم و افکاری چنین به ذهنم سرازیر می شد :
آیا مجبوریم که گاه و ناگاه همدیگر را ملاقات کنیم ؟ اصلا با خودم عهد می کنم که دیگر به دیدارش نروم . این خلقیاتش بد جوری خلق مرا تنگ می کند . در پس گفتگوهایمان آنچه رخوت و سکون است در من سرازیر می شود و هر آنچه انرژی برای حرکت دارم به هدر می رود . . . و لا به لای گفتگوهای ذهنی ام تا بدان جا می رسم که برآن می شوم تا از ملاقات این دوست دیرینه چشم بپوشم و یا دست کم تا اندازه ای از او فاصله بگیرم . به این خیال که بدین وسیله شاید از گزند روحیات و افکارش در امان بمانم . و نقشه ها می کشم در این وادی !
بعدا کمی دلم به حالش می سوزد . هر چه که باشد او دوست من است و هر چه که نباشد بر گردن هم حق داریم . اصلا چرا که کمکش نکنم تا شاید بفهمد حال نزار خودش را . با خود عهد می کنم که بار دیگر که او را ببینم ، صریح و بی پرده ، به او گوشزد کنم این گونه خلقیاتش را ، نصیحتش کنم و کمکش کنم تا که دریابد که این دنیا به رنگی نیست که او می بیند . بار دیگر در پس این گفتگوها به او بفهمانم که آنچه من می کنم ، آنجا که من می خواهم بروم ، آنچه که من درست می دانم چه بسا بارها و بارها بهتر از آنیست که او می اندیشد .
. . .
از این گفتگوهای ذهنی و این تصمیمات اصلاح گرایانه مدت هاست که گذشته بدون اینکه هیچگاه کلمه ای مبنی بر آن تصمیمات توهم گونه به زبان بیاورم . ما همچنان همدیگر را ملاقات می کنیم و ساعتها گفتگو می کنیم .
مدت زمانی طول کشید تا دانستم همه آنچه که در او مرا متاثر و اندوهگین می ساخت ، اندوهی بود در من و از جنس من که در آینه زلال فضای بی ریای دوستی ، رو در روی من متصور می شد و من آنرا در دیگری می دیدم .

۲ نظر:

نویسنده: پژمان گفت...

دوست داشتم این نوشته را

Mahtab Bahrami گفت...

دوست را شادی با هم میسازد و نه همدردی
از فریدریش نیچه انسانی بسیار انسانی کتاب دوم بخش نهم