از نیمه شب گذشته بود و من عمیقا درخواب بودم .در حالیکه به من چشم دوخته بود، به آهستگی به شیشه پنجره ام می کوبید . چشمانم را که باز کردم برق چشمانش را از پشت شیشه دیدم و ناگاه خواب از سرم پرید . به سوی پنجره خیز برداشتم وآنرا باز کردم . یه سبد چوبی کوچک پر از کولوچه های گرم و تازه کنار پنجره بود و کسی آنجا نبود . تو عالم خواب و بیداری کولوچه ها را با ولع خوردم .پنجره را بستم و روی تخت دراز کشیدم . در ته مزه شیرین کولوچه ها قلت می زدم که به سرعت خوابم برد .
صبح که بیدارشدم وقتی چشمم به سبد افتاد، کم کم داستان دیشب را به یاد آوردم . بعد یادم آمد که هفته ها بود که غذا نخورده بودم . یادم آمد که فراموش کرده بودم غذا بخورم و گرسنه هم نمی شده ام . کمی که گذشت یادم افتاد که دوستم دیشب بهم اصرار می کرد که غذا بخورم و باور نمی کرد که گرسنه نیستم . یادم آمد که به اعتراض به این امر دست به اعتصاب غذا زده تا مرا به خوردن وادار کند و من میلی ندارم و او گرسنگی می کشد . . .
حالا از ماجرای دیشب خجالت زده ام .
کاش که دوستم هم دیشب کولوچه ای خورده باشد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر