جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۸

بی نام

آخرین ساعتی که داشتم بر می گشتم ، تو فرودگاه باهم گپ می زدیم . تند تند . مواظب بودیم که وقت هدر نرود . وقت زیادی نداشتیم و معلوم نبود که دفعه دیگه کی پشت یه میز می نشینیم و با هم گپ می زنیم . از وقتی از هم جدا شدیم تا الان خیلی چیزها تو ذهنم دارد موج می زند .
لذت بردم وقتی دیدم این قدر بزرگ شده ای .
غبطه خوردم وقتی دیدم اینقدر فهمیده ای .
وقتی می شنیدم ازت که تمام سختی ها چه جوری کمکت کرده تا قوی بشی ، احساس قدرت کردم . وقتی بهم می گفتی بدون افتادن تو دام خرافات و دست به دامن هر دری شدن از گیر اتفاقات بیرون آمدی بهت افتخار کردم .
وقتی نهایت قدرت پذیرش رو تو وجودت حس کردم ، بهت آفرین گفتم.
و وقتی مزه شور و امید به زندگی رو تو بیانت می چشیدم،
کلی دلگرم شدم .


و خیالم انقدری راحت شد تا بتوانم آسان تر ترکت کنم . . .

هیچ نظری موجود نیست: