حالا که به چنگ و دندان از این دره تنهایی بیرون آمده ام ، دوباره به اوج همان پرتگاهی رسیده ام که روزگاری لبالب آن با هم قدم می زدیم .
اینبار به لبه پرتگاه که رسیدم ، به جستی غریبه ای را که دوشا دوش من قدم می زد به ته دره هل دادم .
فریادش را نشنیدم ،
اما یقین دارم که نعره می کشیده است . من نشنیدم همان طور که تو فریادم را پشت سر نشنیدی .
اما دیگر اهمیتی ندارد .
روزگار با تو یار است .
مرا هم جرم تو کرده که خرده گرفتن به تو نتوانم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر