یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

به سوی ابوظبی

صبح زود از خواب بیدار می شوم . دامن سفید کتانی ام را می پوشم . همانی که بلند است و تا روی قوزک پایم را می پوشاند . به عشق جزیره از خانه بیرون می آیم . هنوز نیمی از مردم در خواب ناز صبحگاهی اند . بعد از یک راه پیمایی طولانی به کنار آب می رسم . با دست لبه دامنم را بالا می گیرم واحتیاط می کنم خیس نشود . ولی درحین حال هم دلم برای برخورد لبه خیس دامن با ساق پاهایم ضعف می رود .
صدها تخته سنگ بزرگ همچون یک پل ، جزیره را به ساحل شهر وصل می کند . با کمی ترس و لرز پا می گذارم بر روی سنگ های شناور روی آب و با خودم می شمارم : یک ، دو ، سه . . .
لبه پایین دامنم حالا خیس شده است . نسیم خنک صبح ساق پاهایم را قلقلک می دهد .
چهار ، پنج ، شش . . .
به جزیره که نزدیک می شوم ، برج ها و قوطی های سربه فلک کشیده نمایان می شوند . کشتی ها کناربندر بوق می زنند و ماشین ها روی پل از کنارم سبقت می گیرند .
به نسیم خنک صبح و لبه خیس دامن سفیدم فکر می کنم و این قوطی های دراز و بوق ماشین ها را فراموش می کنم .

هیچ نظری موجود نیست: