پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷

پیاده روی های تهران

شمرون
از خانه بیرون می آیم . همین که در را ببندم وارد کوچه بن بستمان می شوم که بی شک یکی از کوچه های باریک قدیمی است که خانه های کلنگی اش پشت درختان سرو تنومند هویت خاصی به آن داده . تا سر کوچه که قدم بزنم می رسم به کوچه لادن که خیابانی است عمود بر خیابان فرمانیه . سمت راست که به سمت فرمانیه قدم می زنم ، تازه صدای ماشین و رفت و آمد مردم را به وضوح می شنوم .
واین یکی از صدها تفاوت شمرون با محله های دبی است . . .
ناخودآگاه از خیابان رد می شوم و به سمت چپ طرف خیابان عسگریان می روم . برج های دوقلو فرمان که زمانی برای خودشان عروس محل بودند، به دوتا توده سنگین و بلند و سیاه دوده گرفته تبدیل شده که در نگاه اول مرا می ترسانند . تا تنگستان اول بالا می روم ولی از این بالاتر پاهایم توان عاطفی جلو رفتن ندارند . به ناچار از سمت راست از جلو بقالی و میوه فروشی قدیمی رد می شوم . کنجکاوی مرا به داخل مغازه می کشد ، تا وارد می شوم آقا مهران به من سلام می کند و در حالیکه هنوز بعد از دو سال اسم من را از یاد نبرده از من احوالپرسی می کند . یک جعبه نسکافه می خرم و مثل تمام روزهای گذشته از شنیدن قیمت جا می خورم . همه چیز گران است . گران .
از کوچه بعدی به سمت شمال راهم را کج می کنم و می تازم به سمت خانه پدری آنیتا . از کنار کوچه روحانی نگاهی به سمت پایین می اندازم و می گذرم . همه چیز مثل سابق پا برجاست فقط با این تفاوت که همه چیز کثیف است و تیره و دوده گرفته . کم کم میرسم به میدانچه جلو فرهنگسرا نیاوران . فرهنگسرا مثل یه قالی پا خورده هر روز آنتیک تر می شود . خوشبختانه تجمع آدم ها جلو در آنرا زنده تر نشان می دهد .به یک گذر کوتاه داخل فرهنگسرا حالم جا می آید. یاد ثمر می افتم . دلیلش را نمی دانم . و اینجا دل انگیزترین صحنه خود نمایی می کند: کیوسک روزنامه فروشی کنار شهر کتاب . با ولع به سمتش می روم تا که کمی لاس بزنم با مجله ها و روزنامه فارسی ها . بی خود دلم را صابون زده بودم . دیگر انگار از خاندان روزنامه ها چیزی باقی نمانده . همه قلع و قمح شده اند. یک روزنامه اعتماد ملی بر می دارم . به چه سبکی است که نمی دانید .چند برگی بیشتر نیست . با شرمندگی به روزنامه فروش گفتم که پول خرد ندارم و یک دو هزار تومانی بهش دادم و وقتی به سرعت هزارو هفتصد تومان بهم پس داد کلی جا خوردم . از کنار پارک نیاوران آهسته آهسته به سمت پایین به طرف خانه برمی گردم . سر اقدسیه لبو فروش پشت هاله ای از بخار بساطش را ولو کرده . مردم کنارم راه می روند و از من سبقت می گیرند. به مردم خیلی نگاه می کنم . اغلب خودم را درحالیکه به آنها خیره شده ام پیدا می کنم . انگار همه را می شناسم و به یک نگاه می فهمم که کی از کجاست و چی کاره است ! حسی که هیچگاه با بیگانگان ندارم .
یاد پروژه های شهری تحلیلی دوران دانشگاه می افتم . آن دوران که فضاهای شهری و اتفاقات شهری را تحلیل می کردیم . آن دوران که از ویولن نواز های متروهای شهرهای بزرگ می خواندیم که چگونه فضای شهر را تعریف می کنند.
امشب ، تو این پیاده روی کوتاه ، سینی بزرگ مملو از لبوی لبو فروش ، پررنگ ترین اتفاق سفرم بود .

۱ نظر:

ناشناس گفت...

it was fantastic you just remind me all the memories and tehran and HEIF...