یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۷

می دانست که خیلی پیر است .
اگرهم یادش می رفت ، درد پا و کمردرد و خانه نشینی و فرسودگی امانش نمی داد .
ماه ها پیش همدم و هم صحبتش که با هم زندگی می کردند از دنیا رفت و تنها شد .
دوستان قدیمی اش یکی بعد از دیگری می میرند و او تنها تر می شود .
امشب ، همسایه دیوار به دیوارش که موهایش مثل او سفید رنگ بود ، مرد .
. . .
به فکر فرو رفتم ،
من چه خواهم کرد اگر به روزگار پیری روز به روز و سال به سال شاهد از دست دادن عزیزانم باشم ؟
بسیار سخت است .
اما
خوب است که هر از گاهی کسی می میرد ،
تا که مرگ را فراموش نکنم . . .

هیچ نظری موجود نیست: