یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

وارد محوطه پارک ساحلی جمیرا می شوم.جلو درهای ورودی همیشه یک سری گلهای رنگی فصلی وجود دارد که به خاطر بوی عمیقی که در بدو ورود حس می شود ، به نظر من جزء مهمترین المان های این پارک به شمار می روند. از این جا به بعد کم کم زندگی ماشینی پشت در، کمرنگ و کمرنگ تر می شود...
اولین کاری که می کنم این است که کفش هایم را در می آورم. ماسه های خشک و خنک کنار ساحل روی پاهایم می لغزند و پاهایم توی آنها گم می شوند. کمی جلوتر ماسه ها خیسند و زمین سفت . راه رفتن روی آنها مثل سنگ پا کشیدن کیف دارد ! صبح زود روز شنبه است و چند نفری بیشتر کنار ساحل نیستند. زمین در نظرم مثل یک بوم بزرگ است. با انگشت های پاهایم شروع می کنم به اسکیس زدن روی ماسه ها . صد متری در عرض ساحل جلو می روم و روان و جاری خطوطی را با بدنم روی زمین می تراشم.کمی آب تنی می کنم ولی بیشتر از آن ترجیح می دهم پابرهنه قدم بزنم . روی مسیرهایی که از چوب تعبیه شده اند ، روی سنگفرش ها ، روی چمن های خیس و روی ماسه های نرمی که پرند از ساقه خشک درختان. صدای پرنده ها موزیک متن صحنه است. هوا نسبتا خنک شده ولی آفتاب داغ کویری هنوز خاصیت سوزندگی خودش را دارد. مدت ها بود این قدر عمیق با عوامل طبیعی ارتباط برقرار نکرده بودم...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

World is a big canvas with lots of coloured feelings in a way you describe.
I LOVE IT.